با کفش هایی که از لاستیک تریلی درست می شد و آنها را در کنار مسجد آیت الله مفید درست می کردند به دبستان می رفتم . با کمترین باران کفش هایم پر از آب می شد و در هوای سرد زمستان در حالی که فقط یک پیراهن به تن داشتم پیاده از قلعه تا میدان جاج مرادی می رفتم اما لرزش همواره ی تنم هیچگاه لغزشی در تحصیل علمم ایجاد نکرد ……..
مرحوم پدرم روزی دست حاج هادی را می گیرد تا به مکتب ببرد .یکی از بزرگان خاندان مجدی در جلوی اطاق او را می بیند و وقتی از جریان مطلع می شود مانع این کار می شود اما پدرم بر تصمیم خود استوار می ماند و حاج هادی را به مکتب می فرستد تا علم بیاموزد و ……..
بدون آن که درس بخوانم برای شرکت در کنکور راهی تهران شدم و وقتی با خیل شرکت کنندگان در کنکور که هر کدام آماده و قبراق برای قبولی در کنکور بودند مواجه شدم ، فهمیدم که نمی توانم در کنکور قبول شوم و سر به سوی آسمان بلند کردم و گفتم : خدایا تلافی اش را در بیاور و هماکنون دعایم مستجاب شده است و آن را در فرزندانم متبلور کرده است و ……
اینها قسمت هایی از صحبت های اقای ” محمد باقر مجدی نسب ” فرزند مرحوم خواجه مهدی و مرحوم منور مجدی بود .
تیم مصاحبه کننده شامل اقایان حامد مجدی و محمود رضا مجدی نسب و خانم فروزان مجدی نسب جهت تهیه ی گزارشی نزد ایشان رفتیم و بر اساس عرف مصاحبه سوال اول به معرفی شخص اختصاص یافت .
اینجانب محمد باقر مجدی نسب به شماره ی شناسنامه یک متولد ۷/ ۷/ ۱۳۲۱ و فوق دیپلم بانکداری و هماکنون بازنشسته ی بانک ملی ایران هستم .
من پنجمین فرزند ، پس از چهار دختر بودم که به ترتیب عبارت بودند از طاهره – حمیده – ستاره – ماهرو . ستاره و ماهرو در کودکی فوت کردند اما خواهران بزرگوارم طاهره خانم و حمیده خانم در اصفهان و دزفول زندگی می کنند و از خداوند برای این دو بزرگوار سلامتی را خواستارم .
در آن زمان سجل ( شناسنامه ) را بر اساس شغل افراد انتخاب می کردند و زمانی که شناسنامه ام را آوردند نام ” محمد باقر پوست خر ” در آن درج شده بود . در سن ۱۴ یا ۱۵ سالگی بودم که به سفارش مرحوم اخوی ام – حاج غلامرضا – شخصی به نام اقای پاک نژاد شناسنامه ی مرا درست کرد .
پس از اخذ مدرک ششم ابتدایی مقرر گردید که به اندیمشک بروم و در مغازه ی برادرم شاگردی کنم اما به خاطر شور و شوقی که به درس خواندن داشتم به تحصیلاتم ادامه دادم تا این که در سال ۴۳ موفق به اخذ دیپلم شدم . برای ادامه ی تحصیل قصد رفتن به امریکا را داشتم که تقدیر با ما سازگار نبود . کفالت مادر، برات معافیت سربازی ام شد و برای تجارت راهی پلدختر شدم . د ران زمان برادرانم حاج غلامرضا و حاج نورعلی به همراه حاج نادعلی و حاج نورعلی حقی و ملک نیاز خان که خداوند همگی ان ها را رحمت کند برای کسب تجارت مغازه ای در پلدختر دایر کرده بودند و ما نیز به همراه اقای مرتضی مجدی نسب فرزند خواجه ابوالقاسم که خداوند ایشان را حفظ کند راهی ان جا شدیم اما دلشوره ی درس خواندن هرگز مرا ارام نمی گذاشت به طوری که سال بعد برای شرکت در کنکور که آن زمان فقط در تهران برگزار می شد راهی پایتخت شدم .بدون هیچگونه تمهیداتی د راین مسابقه ی نابرابر شرکت کردم و علی رغم این که هفتاد در صد سوالات ادبیات را به درستی پاسخ داده بودم اما قبول نشدم البته انتظار قبولی هم نداشتم چرا که در بدو ورود به تهران و مواجه شدن با خیل شرکت کنندگان حساب کار به دستم امد و سر به سوی اسمان برداشتم و گفتم : خدایا تلافی اش را در بیاور .
دوباره به پلدختر برگشتم و غرق در کار شدم . هر فصل ، یک نوع محصول داشتیم که می بایست آن را خریداری ، ذخیره ، بسته بندی و بارگیری می کردیم که این مراحل با امکانات آن زمان بسیار وقت گیر و طاقت فرسا بود .
– چگونه در بانک پذیرفته شدید ؟
سال ۱۳۴۴ بود که مرحوم حاج محمد حسین فتحی به من اطلاع داد که برای استخدام در بانک امتحان می گیرند و من با شرکت در امتحان قبول شدم و علی رغم مخالفت های بسیار برای کار در بانک ملی شوشتر به این شهرستان رفتم . ۱۳ روز از ماه رمضان می گذشت که من به شوشتر وارد شدم و افطاری و سحوری را با کیک و چای پشت سر گذاشتم . در آن زمان امکانات بسیار کم بود و خانه ی اجاره ای برای افراد مجرد وجود نداشت اما با نامه ای که مرحوم حاج غلامرضا برای یکی از دوستانش اقای شمشیرگرنوشته بود توانستم اطاقی در شوشتر اجاره کنم و پس از مدتی مادرم را نیز به شوشتر ببرم .
حقوق بانک در آن زمان ۴۵۰ تومان بود و این در حالی بود که قیمت یک سکه ی تمام ۹۰ تومان بود یعنی من در هر ماه معادل ۵ سکه تمام حقوق می گرفتم .
– مرحوم پدرتان در چه سالی به دیار باقی شتافت ؟
در تاریخ ۱۵/۱۲/۱۳۳۷ در حالی که ۱۶ ساله بودم . پدرم مریض بود . آن شب انگار به او الهام شده بود که آخرین لحظات زندگانی اش است . من و برادرم حاج نورعلی را صدا کرد و دست مرا در دست حاج نورعلی گذاشت و خطاب به او گفت او را به تو می سپارم و همان شب با ما وداع کرد .
-از وقایع شوشتر بگویید ؟
– به تازگی در شوشتر مستقر شده بودیم که سه تن از دوستانم از دزفول به شوشتر امدند . به مرحوم مادرم گفتم : حالا چکار کنیم ؟ ظرف و ظروف نداریم . گفت اشکال ندارد از صاحب خانه قرض می گیریم . من گفتم این کار درست نیست و به بازار رفتم و سه بشقاب ملامین به قیمت ۵/۱۰ ( ده تومان و نیم ) برای مهمانان خریدم و آن روز را آبروداری کردیم .
-به چه طریق به همسرتان اشنا شدید ؟
در آن زمان کارمند بودن ابهتی داشت و برای من کاندیدهای فراوانی در نظر داشتند اما عید ۱۳۴۸ بود که خواهرم ( ابجی طاهره ) از اهواز به دزفول آمده بود و گفت دختری را برایت انتخاب کرده ام و باید برای دیدن او به ابادان برویم . عیادت از مادر خواجه کاظم را بهانه کردیم . به منزل اقای ” الله وردی ” وارد شدیم . در همان مجلس خواهرم نیت ما را برملا کرد اما مادرش جواب را منوط به مشورت با برادرانش کرد و پس از کش و قوس های فراوان قبول کردند . برادرم حاج غلامرضا بدین منظور ساعتی به قیمت ۴۵۰ تومان به ایشان پیش کش کرد و پس از ان مراحل بعدی را پشت سر گذاشتیم .
در مراسم عروسی که در سال ۱۳۴۸ برگزار گردید نه همسرم را به ارایشگاه فرستادم و نه عکاس خبر کردم .
مهریه اش ۲۰ هزار تومان بود که در سال ۱۳۶۳ به هنگام رفتن به مکه آن را بخشید .
در این زمان رو به سوی خانم ” ملکه الله وردی زاده ” همسر اقای محمد باقر مجدی نسب چرخاندم و گفتم از زمان خواستگاری بگویید.
گفت : اخرین روزی که قرار بود من از ابادان به دزفول بیایم هنگام سوار شدن به ماشین ، مادرم رو به من کرد و گفت تو از خانواده ی محترمی هستی . تلاش کن برای ما نام نیکی بجای بگذاری و جمله ای گفت که تا اخرین لحظه ،آن را آویزه ی گوشم قرار دادم . او گفت : اگر می خواهی من از تو راضی باشم باید مادر شوهرت از تو راضی باشد و من تا زمانی که مادر شوهرم زنده بود توصیه ی او را نصب العین خود قرار دادم و از سال ۴۸ تا ۷۵ از مادر شوهرم مانند مادرم نگهداری کردم و در سفر و حضر به همراه ما بود .
جالب است که بی بی منور همواره دعایی ورد زبانش بود که بالاخره در سال ۱۳۶۵ مستجاب شدو ان دعا این بود : خدا قوت دهد جفت کووک دهد .
-اقا حامد پرسید از زمانی که خودم را می شناسم شما دوچرخه سواری می کنید . در این مورد توضیح دهید .
کوچک بودم که فرزندان برادرم مرحوم حاج هادی ( عبدالرحیم – حمید و عبدالرحمان ) دوچرخه داشتند و من ظهر ها که همه می خوابیدند دوچرخه ی یکی شان را کش می رفتم و به دوچرخه سواری می پرداختم . در ان زمان شخصی بود به نام ” عبده جستو ” که دوچرخه کرایه می داد . دو قرش جمع می کردم و با کرایه کردن چرح ۱۶ ، به دوچرخه سواری می رفتم و چه کیفی داشت !!!!
در آن زمان ، دوچرخه سواری ، گواهینامه نیاز داشت و دو مرتبه دوچرخه ی مرا بخاطر نداشتن گواهینامه به پاسگاه بردند که یک مرتبه ی ان دوچرخه ،کرایه ای بود و پس گرفتن آن داستان مفصلی است .
هنگام خرید اولین دوچرخه ام ، انقدر کوچک بودم – یا درواقع انقدر دوچرخه بزرگ بود – که نه تنها روی زین دوچرخه که حتی روی لوله ی جلوی آن هم نمی توانستم بنشینم و پای خود را از زیر لوله رد می کردم و به دوچرخه سواری می رفتم
ان زمان می بایست روده ها را روی دوچرخه قرار می دادم و به کشتارگاه ( محل زهتابخانه ) می بردم . وای به روزی که روده ها از روی فرمان به زمین می افتاد . می بایست انقدر در گرمای تابستان می ماندم تا رهگذری بگذرد و آن روده ها را روی دوچرخه بگذارد . پس از این که روده ها را به کشتارگاه می بردم می بایست برای زهتابی آنها آب می آوردم . در آن زمان من از خرچنگ بسیار می ترسیدم زیرا می گفتند ” اگر خرچنگ گازت بگیرد تا خری از شیراز عرعر نکند رهایت نمی کند ” ( ار قرزلنگ گزت تا خر از شیراز نزارنه لکت نمهله ) و لذا من سطل را به روی سرم می گذاشتم و با سطل به زیر آب می رفتم و سطل را پر می کردم و این کار را چندین بار انجام می دادم تا روده ها شسته و تمیز شوند .
-فروزان خانم پرسید : پولدارترین مشتریان بانک چه کسانی بودند ؟
پولداران بسیاری در بانک حساب داشتند اما یادم می اید در سال ۵۶ که به دزفول آمدم یکی از حضرات مجدی در آن زمان ۲۲۰۰۰۰ تومان در بانک پس انداز داشت که سال های سال آن ها را در بانک رها کرده بود .
در این زمان فروزان خانم دل را به دریا زد و گفت : عمو با اجازه ی شما می خواهم سوالی از شما بپرسم که قطعا” خیلی ها دوست دارند پاسخ آن را از زبان خودت بشنوند و آن اینکه : چرا به هر کس که می رسید او را نصیحت می کنید ؟