شیخ مرتضی انصاری پس از اتمام تحصیلات مقدماتی خود در دزفول، تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل به عتبات عالیات برود. شیخ مرتضی تصمیم گرفت قبل از سفر به عتبات، به دیدار کاشف رفته و دستوری برای تهذیب نفس از او بگیرد لذا با این نیت به در خانه کاشف رفت. وقتی شیخ مرتضی به در خانه کاشف رسید، ظهر شده و هوا بسیار گرم و سوزان بود. خدمتکار منزل کاشف که از حضور شیخ مرنضی مطلع شده بود به درون خانه رفته اما تصادفاً فراموش کرد جریان تشریف فرمایی شیخ مرتضی را به کاشف بگوید. مدت یک ساعت گذشت و شیخ مرتضی همچنان دم در خانه ماند تا خود کاشف بیرون آمد و متوجه حضور شیخ مرتضی شد. از شیخ عذرخواهی کرد و برای او دعا کرد: “شیخ مرتضی، همین طوری که در این آفتاب سوزان توقف فرمودی و تحمل گرما کردی، امید است خداوند تو را آفتابی کند”. و گویی این دعای مرحوم کاشف بود که بعدها شیخ مرتضی انصاری همچون آفتابی تابان در آسمان مرجعیت و فقاهت تشیع درخشید.

مرحوم سید محمد کاشف دزفولی ملقب به سیدصدرالدین که از بزرگان سادات گوشه دزفول است در سال ۱۱۷۴ه.ق در دزفول به دنیا آمد. مرحوم کاشف از همان دوران طفولیت دارای هوش و ذکاوتی فطری و روحی ملکوتی بود تا جایی که از استادان و علمای بزرگ عصر خود حداکثر استفاده علمی را کرد و توانست در سن ۲۱ سالگی به درجه اجتهاد دست پیدا کند. مرحوم کاشف آنگونه که خود می گوید، در شهر دزفول خریداری برای کالای پربهای خود نیافت لذا سفرهای زیادی به اکثر شهرهای ایران و عتبات مقدسه کرد و در هر شهری مدتی اقامت گزید و علما و اهل دل به دیدار او می رفتند. کاشف در خلال این مسافرت ها و اقامت های طولانی در شهرهای مختلف، گاه دزفول را به خاطر می آورد و از این شهر یاد می کرد:
صفای آب شیرینش زند صد طعنه بر کوثر / عیان از وی توان دیدن ید بیضای موسی را
لب شیرین دلداری که می بینم ز خوبانش / شکر داده است پنداری سمرقند و بخارا را
قدش چون سرو موزونی به حد اعتدال آمد / به غیر او به رعنایی ندیدم هیچ بالا را

تالیفات و آثار کاشف، بالغ بر یکصد جلد است. مرحوم کاشف پس از ۸۴ سال زندگی سرانجام در سال ۱۲۵۸ه.ق در شهر دزفول گذشت و برای خاکسپاری به کربلا منتقل شد. از کرامات شیخ محمد کاشف دزفولی نقل شده است که وقتی جنازه ی او را در چادری در کنار رود دز قرار دادند و محمد غسال وارد چادر شد، بعد از لحظاتی مردم شاهد خروج مضطربانه محمد شدند، وقتی علت را از او پرسیدند گفت: من وقتی شروع به غسل نمودم سید چشم باز کرد و گفت: آقا محمد! اول وضو بگیر بعد بیا مرا غسل کن!