صبح زود بود و سریس مدرسه دم در منتظر… دیرم شده بود و با عجله مشغول جمع کردن بودم. چند روزی می شد که بابابزرگ نورعلی و مامان بزرگ شوکت مهمان ما بودند و قرار بود آن روز راهی دزفول شوند. بابابزرگ که عادت به سحرخیزی داشت پشت میز تحریرم نشسته بود و یکی از کتابهای قدیمی ام را مطالعه می کرد…”قصه های خوب برای بچه های خوب”؛ کتابی که خوب یادم هست جلدی صورتی رنگ داشت. آنقدر عجله داشتم که به یک خداحافظی دست و پا شکسته بسنده کردم، صورت ماه بابابزرگ رو بو سیدم و روانه مدرسه شدم…

یک هفته …فقط یک هفته بعد، درست دوازدهم بهمن ۷۷  بابابزرگ نورعلی آسمانی شد و حسرت یک خداحافظی  درست و حسابی را به دلم گذاشت…

آن شب تلخ را هیچ وقت فراموش نمی کنم. نیمه شب بود که به دزفول رسیدبم؛ پدرم گفته بود حال بابابزرگ خوب نیست ولی حس و حالش، سکوتش، اصلا این سفر بی موقع…مگر بابابزرگ پیش از این هم بیمار و بستری نشده بود؟

از خیابان بهشتی که وارد عدل شدیم، نفس راحتی کشیدم. هیچ پرده سیاهی نصب نشده بود و دایی علی و دایی محمود با پیراهن هایی که مشکی نبودند به استقبال ما آمدند. برای لحظه ای همه آرام شدیم…آرامشی که تنها تا ورود به خانه پدری مادرم دوام داشت…

یاد ندارم از آن پس با عزیزی باعجله و سرسری خداحافظی کرده باشم…

bababozorg