یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش …
مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت …
طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد …
مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه …
اون مرد گفت : حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر …
مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره …
توی شربت ۲ تا قرص خواب خیلی قوی ریخت …
مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت …
مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد و نوشت آخر لیست و منتظر شد تا مرگ بیدار شه …
مرگ وقتی بیدار شد گفت : دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت!
بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!
نتیجه اخلاقی : در همه حال منصفانه رفتار کنیم و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم !
داستان زیبای مرد و مرگ
یه بنده خدا نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش … مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت … طرف یه کم آشفته شد و گفت : داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد … مرگ : نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من […]
از این شربتها زیاد در طی روز دست هم میدیم غافل از اینکه این مزه شربتها رو یکی دیگه شیرین تر بهمون پیشکش می کنه……..
خامدعزیز من میخواهم قصه ی مردی را بگویم که به مرگ سخت مشتاق بود برعکس این مرد داستان.مردی که ورد زبانش شده بود (مراعار آیدازین زندگی /که سالار باشم کنم بندگی )مردی که پروانه صفت سوخت برای عشق اما قدر عشقش را آن که باید نشناخت و ارج نگذاشت سرشاراز محبت بود و تشنه ی جرعه ای مهر مردی که با تمام وجود میخواند ( آی آنان که تن منیدو ازمن دور ،من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقیست مردی که با یک چشم باز و یک چشم بسته آخرین جرعه ی این جام تهی را نوشید و غریب تر از هر غریبی رفت . زندگی برایش شوکران شده بود بیماری بهانه ای بیش نبود وقتی در میان کسانی باشی که جان جانانشان باشی و درلای زرورق طلایی قلبهایشان ودرمیان جانشان جای داشته باشی آنوقت آرزو میکنی که عمرت به بلندای عمر نوح باشد.