شاهزاده ای هفت ساله گذرش به آسیاب خانه ای افتاد که در آنجا اسبی با چشمان بسته وزنگوله ای در گردن دور خود می چرخید تا گندم ها را آرد نماید مدتی به این منظره نگاه کرد وسپس از آسیابان پرسید اولین باری است که چنین چیزی می بینم وسوالاتی برایم پیش آمده است آیا به سوالاتم جواب می دهید؟ آسیابان گفت فدایت گردم من رعیت شمایم بپرسید تا جواب گویم
این اسب برای چه از صبح تا شب دور خودش می چرخد؟
برای اینکه سنگ آسیاب را بچرخاند تا اینکه سنگ آسیاب گندم ها را آرد نماید
برای چه چشمانش را بسته اید؟
برای اینکه گیج نشود وسرگیجه نگیرد
برای چه زنگوله به گردنش بسته اید؟
برای اینکه اگر از حرکت ایستاد صدای زنگوله قطع میشود ومن در هر نقطه از آسیاب خانه باشم می فهمم که از حرکت ایستاده وبه سراغش می آیم تا او رادوباره به حرکت وادارم
شاهزاده که پسر با هوشی بود سوال عجیبی از آسیابان نمود وگفت
اگر از حرکت ایستاد ودر حالت ایستاده سرش را تکان داد شما از کجا می فهمید که اسب از حرکت ایستاده است وکار نمی کند؟
آسیابان که از سوالات او ذله شده بود جواب داد
قبله عالم عقل این حیوان به اندازه عقل شما نیست که چنین کاری بکند!!!
مردی ممسک به گرمابه ای رفت واستحمام نمود وبه رخت کن آمد تا رخت بر تن کند ناگاه فریادش به آسمان بلند شد که بدبخت شدم پیراهنم را دزدیده اند وچنان قشقرقی به پا کرد تا اینکه گرمابه دار از خیر پول او در گدشت واو بدون اینکه وجهی بابت استحمام پرداخت نماید از گرمابه بیرون رفت مدتی به همین شیوه در گرمابه های شهر می گشت ومفتکی حمام می نمود تا اینکه تمامی گرمابه داران شهر به این شگردش آشنا شدند چندی بعد به حمامی وارد شد حمامی او را به گرمابه راه نداد علت را پرسید جواب شنید که باید به گرمابه ای دیگر روید گفت امروز تمامی گرمابه داران همین جواب را به من داده اند واز در التماس در آمد که به او اجازه استحمام دهد حمامی که مردی زیرک بود به او گفت به یک شرط به شما اجازه میدهم داخل حمام شوید وآن این است که اگر تمامی لباسهایت را بردند اجازه هیچ گونه اعتراظی نداشته باشید مرد ممسک قبول کرد لباسهایش را در رخت کن نهاد ووارد حمام شد حمامی به شاگردش گفت تمامی رختهای او را از رخت کن خارج نماید وبه جای دیگر برد وشاگردش چنین کرد وقتی از حمام بیرون آمد وسراغ رختهایش رفت دید دل غافل این بار به راستی رختهایش را بر ده اندحمامی به آرامی شاگردش را گفت لنگ را از کمرش باز کن مبادا لنگمان را با خود ببرد!!شاگردش چنین گرد مرد ممسک وقتی خودش را چنین زار دید نگاهی به خود ونگاهی به حمامی نمود و نمی دانست چه بگوید آخر الامر رو به حمامی نمود وگفت من متعهد شده ام که اگر رختهایم را بردند چیزی نگویم ودر حالی که با دستانش بدن عریان خود را نشان حمامی می داد گفت شما بگویید وجدانا من این شکلی وارد گرمابه ات شدم وشروع به گریستن نمود حمامی که از خندیدن ریسه می رفت لباسهایش را به او داد وبدو گفت به پاس اینکه مرا امروز شاد نمودید هفته ای یکبار مهمان من در این گرمابه هستید
شیرین وجذاب بود هردو حکایت .
🙂