خبر را صبح زود برا مادر اورده بودن. .خبر را کی اورده  بودو چی بود نمی دونم.با وجودی که خیلی بچه بودم  اما احساس میکردم خبر ،خبری ناخوشایند است که این چنین کام مادر را تلخ کرده.اون روز مادر دل و دماغ همیشگی اش را نداشت. انگار تو عالمی  دیگه داشت سیر میکرد.گاهی اوقات خیره می موند و گاهی  اوقات با خودش یه چیزا یی زمزمه میکرد.هر از گاهی موقع بازی از داداشام حسین و سردار جدا می شدم و یواشکی گوش به زمزمه های مادر می سپردم اما چیزی دستگیرم نمی شد.صورت مادر از فرط گریه سرخ سرخ شده بود.ظهر شد اما بر خلاف روز های گذشته از ناهار و بساط چای مادر خبری نشد.با هر چی دستمون اومد خود مون را سیر کردیم.مادر سپرده بودبیرون نریم و در را از روی کسی باز نکنیم.ظهر جای خودش  را به غروب داد اما مادر هیچ چراغی را روشن نکرد.همیشه خدا افتاب هنوز لب بوم بود مخزن نفت چراغ را پر می کرد .شیشه اونو برق می انداخت و چراغ را روشن میکرد..میگفت شگون نداره خورشید بره و چراغ خونه روشن نباشه .اما اون روز.وقتی بهش گفتم مادر چرا چراغ رو روشن نمی کنی با لحنی که برام بی سابقه بود بهم تشر زد و گفت :ماه شب چهارده تو اسمونه و همه جا روشنه .چراغ برا چی؟.نمی دونم از زیر زمین های شهرمون دزفول که خودمون بهش میگیم شوادون خبر داری ؟زیر زمین هایی که حد اقل سی پله باید طی کنی تا به انتهاش برسی و از خنکای اون در ظهرهای گرم وشب های شرجی تابستون لذت ببری.اون شب با وجودی که هوا شرجی نبودمادر گفت واسه خواب  میریم زیر زمین .گفتم مادر هوا خوبه و شماله پس واسه چی بریم زیر زمین؟گفت نمی خوام همسایه ها صدامو بشنون..پس شام چی؟نگاهی خسته اما خشمگین به سویم انداخت و حساب کار دستم اومد.پس از شام هم خبری نبود..تو زیر زمین مادر گریه میکرد و ما بچه ها هم سر تو بال هم برده بودیم .چشمامون به تاریکی عادت کرده بود وتو دنیای خیالمون از هر سنگ سقف برا خودمون جن و پری می ساختیم و از ترس میلرزیدیم ومادر را تنگ تر در بغل می گرفتیم.گرسنگی بد جوری داشت بهمون فشار وارد میکرد.همه جا را سکوت فرا گرفته بود که ناگهان صدایی سکوت زیر زمین را در هم شکست.اولش مادر را ترس بر داشت ولی پس از چند لحظه ما را کنار زد و با صدای بلند گفت کیه؟جوابی نیومد.صدا نزدیکتر به گوش میومد که مادر از دو سه پله بالا رفت و یکباره صدای خنده اش بلند شد وخطاب بهمون گفت نترسین.گربه س.با شنیدن سخن مادر و خنده اش احساس ارامشی بهم دست داد که هیچ وقت اون را تجربه نکرده بودم.شجاعانه به دنبال مادر که داشت گربه را پیش میکرد بالا رفتیم.گربه بیچاره رفت و توبره ای را که با زحمت به دندان گرفته و با خود به زیر زمین اورده بود جا گذاشت .مادر توبره را برداشت و دوباره به زیر زمین باز گشتیم.حس کنجکاوی مون بد جوری گل کرده بود که ببینیم چی اندرون توبره اس.چرا که بوی خوشی از اون به مشام ما میرسید.مادر با طما نینه توبره را باز کرد و جای شما خالی که چی دیدیم. چند تا نون با یه مرغ کوچیک سرخ کرده.هنوز مادر در حال گفتن این چیه و از کجا اومده بود که ما بچه ها مثل قحطی زده ها ریختیم روی سر مرغ بیچاره و دلی از عزا در اوردیم.مرغ مال کی بود وگربه  از کجا اونو دزدیده بود سوالی بود که هیچ وقت جوابی براش پیدا نکردیم. چون مادر تا مدتها قصه را به هوای پیدا کردن صاحب مرغ برای در و همسایه و دوست و فامیل نقل میکرد و به نتیجه ای نمی رسید.من که خودم یقین پیدا کرده ام اون مرغ یه مایده اسمونی بود.چرا؟چون اون روز ما بچه ها با شکم گرسنه بد جوری دل شکسته بودیم.

این خاطره ای از دوران کودکی مادرم تاج خانم کویتی بود که بارها برامون نقل کرده بود.وقتی هم ازش  پرسیدم مادر اون خبر چی بود که ننه را اونقدر دمغ کرده بود لبخندی زد و گفت تجدید فراش بابام که تو کار خرید و فروش پارچه بود و بالاجبار چند ماهی از سال ابادان زندگی میکرد.البته شکر خدا این تجدید فراش عمری نداشت و دوباره جمعون جمع شد و مادر دوباره همون مادر سر حال و شاد روزهای گذشته شد.