بسته های مورد نظر را در اطراف کیلومتر شمار موتور که توسط یک کاور لاکی حفاظت می شد، جاسازی کردم،موتور را روشن کرده و به سمت دانشگاه حرکت کردم.از دریاچه پراگاتی گذشتم(همان دریاچه ای که نزدیک خانه مان بود و در خاطره دوم کثیف کردنش را شرح دادم.)هوا گرم بود. اواخر فوریه و اوایل مارچ( مصادف با عید نوروز و بهار در ایران ) هوا نسبتا گرم میشود.چند دقیقه بعد جلوی درب اصلی دانشگاه رسیدم. مامورین حراست دانشگاه بدون هیچ پرس و جویی به دانشجویان خارجی در هر ساعت از شبانه روز اجازه ورود به دانشگاه میدادند(مگر در زمانی که دانشگاه به دلایل سیاسی تعطیل میشد). نزدیک به ظهر بود که وارد دانشگاه شدم،به سمت زمینهای ورزشی رفتم که روبروی خوابگاه ها بود.آماده بودم،سایرین با نگاههایشان من را تعقیب می کردند.یکی از بسته ها را از جلو کیلومتر شمار و بالای چراغ در آوردم به گروهی از دانشجویان نزدیک شدم چون با دست راست آن بسته را گرفته بودم و دستم روی گاز نبود ،سرعتم کم شده بود.آنها متوجه من شدند و با هرچه داشتند به من حمله کردند.با هر آنچه در توان داشتم در خود جمع کرده و فرار را بر قرار ترجیه دادم.هیجان سراپایم را گرفته بود،شاید آمدنم با این شرایط اشتباه بود ولی کاری بود که انجام شده بود.دل به دریا زدم با دهانم آن بسته را باز کردم و دور زدم و به سمت همانان موتور را هدایت کردم.چون اینبار با دقت بیشتری به ایشان نزدیک بودم متوجه من نشدند.بسته را به سر یکی از آنان زدم ، غافلگیر شده بود دست بر سرش گذاشت،قرمز بود،صورتش هم قرمز شد ،گردنش هم قرمز شد ،از غافلگیریش خنده ام گرفت.حالا موتورم کاملا متوقف شده بود و من وسط آنها گیر افتادم.و آنها با رنگهای مختلف از من پذیرایی کردند، سرتا پای من رنگی شد عین رنگین کمانی که در هم پیچیده شده باشد.
حمله آنها با آب های رنگی ادامه داشت و به من اجازه حمله با باقی بسته های رنگم داده نشد!همان رنگهایی که مقداری از هر رنگ را در پلاستیکی مجزا گذاشته بودم تا در حال رانندگی هم پرتاب بسته های رنگی را انجام دهم و هم فرار کنم.فرقی هم نداشت جشن رنگها سراسر شادی و خوشحالیست.
جشن رنگها یا Hloi از بزرگترین فستیوالها و جشنهای هندی ست.در اساطیر آمده است که ((هیرانیاکاشیپو)) شاه بزرگ از جن است، که پس از سالها تضرع و دعا و استغفار به او توپ (که آرزو را برآورده می کند و فقط پس ار ریاضتهای فراوان بدست می آید)داده می شود. پس از آن ،او آرزو کرده بود که در طول روز یا شب کشته نشود. در داخل خانه یا خارج، نه بر روی زمین یا در آسمان، نه به دست یک انسان و نه به دست یک حیوان و نه با آسترا نه با شاسترا(دو سلاح خطرناک که در ادبیات اوستایی خدای جنگ بهرام هر دو را داشته است) کشته نشود. در نتیجه، او متکبر شد و به آسمانها و زمین حمله کرد. وی خواستار آن شد که مردم از عبادت خدایان دست کشند و شروع به ستایش او کنند.همه اینکار را میکردند جز پسر ۹ ساله ش ((پراهلادا)).پسر مغضوب پدر میشود و دستور میدهد تا هیزمی که برای سوزانده مردگان جمع میکنند برای سوازاندن پسر جمع کنند.هیرانیاکاشیپو خواهری داشته که وقتی روسری جادویی خود را به سر می گذاشته آتش بر او اثر نمی کرده است.به خواهر دستور می دهد که پسر را در آغوش بگیرد و داخل آتش برود تا مطمئن شود که پسر فرار نمیکند واز بین می رود،ولی باد روسری را از خواهرش جدا می کند و پسر در کمال شگفتی صحیح و سالم از آتش بیرون می آید.و مردم این پیروزی خدایان بر این شیطان را جشن میگیرند.
داستان دیگری هم هست که میگوید: چون کریشنا(یکی از خدایان بزرگ) رنگ پوستش آبی بوده ولی معشوقه اش ((رادا)) سفید روی بوده.مدام از رنگ پوستش شکایت میکرده تا اینکه مادر کریشنا و در بعضی موتون خود کریشنا بنا به شوخی کمی رنگ به صورت رادا میمالد . واین روشی برای بیان علاقه میشود.
دانشگاه را به قصد یک مجتمع مسکونی بزرگ و زیبا که در نزدیکی دانشگاه بود، ترک کردم.شاید کار درستی نبود ولی هر وقت به نگهبانهای آن مجتمع اخم میکردم وبه خودم قیافه حق به جانب می گرفتم ،از من کارت شناسایی نمی خواستند یا سوال و جوابی که با چه کسی کار داری و… نمی کردند.به هر ترتیب وارد شدم ، جوّی شاد در آنجا حاکم بود،صدای موزیک بلند بود و بچه ها از عمرشان نبود که با دوستانشان آب بازی و رنگبازی می کنند.صحنه های جالب توجه من شرکت فعال سالمندان در کلیه جشن ها و به خصوص در این جشن بود.مثلا پدر بزرگی را دیدم که با پیراهن و شلوار سفید کناری ایستاده بود و تماشا میکرد که با هجوم رنگی نوهایش مواجه شد و زن و فرزندانش به دور او آمدند و او هم شروع به رقصیدن در بین شان کرد. از دیدن این خانواده و سایر خانواده های شاد دیگر بیش از پیش دلم تنگ خانواده و خاندان خود شد که در حال دید و بازدید عید و رفتن به سفرهای تفریحی بودند.
خیلی زیبا نگارش کردید جالب بود
بسیار عالی بود.
چقدر جالبه کاشکی ما هم ازین مراسم ها داشتیم
خیلی ممنون از توجهتون