اومدن خواستگاری حمیده خانوم.خواهر شوهر کوچیکه.غریبه هم نبودن.داماد پسر عموی عروس بود .از همون دسته ادما که میگن عقدشون رو تو اسمون ها بستن . ابتدای امر عروس راضی به انجام این وصلت نبود ولی با پا درمیونی بزرگتر ها بعد از مدتی بالاخره عروس جواب بله را داد.جواب مثبت را به به گوش خونواده داماد که مدتی بود در انتظار بودن رسوندیم. بین ما و خونواده دوماد فقط یه دیوار حایل بود و بس.خونه داماد هلهله وشادی به پا شد.از شادی اونا ما هم خوشحال و شاد شدیم.شب همون روز خونواده دوماد اومدن. و بریدن و دوختن و قرار روز عقد را گذاشتن وکاممون را شیرین کردن.یاد اون روزها بخیر برادرا حکم پدر دوم دختر را داشتند و حرفشون سند بود.تو روزگار پیری و ناتوانی پدر استین همت بالا میزدند و فقط بخاطر احساس مسیولیت و بی هیچ منت و چشمداشتی با تهیه جهیزیه ای خواهر را ابرومندانه راهی خونه بخت میکردن.روز عقد کنون که رسید با اذان ظهر حاج اقا از حجره اومد و صدام زد. بعد از سلام یه حلقه طلا گذاشت کف دستم و گفت بمونه پیشت امانت.عصر که خونواده دوماد اومدن واقا خطبه عقد رو خوند بده دست دوماد کنم.تو اون شلوغی به فکرم رسید چه جایی امن تر از دست خودم! .حلقه را دستم میکنم وهر وقت خواستن فی الفور تقدیم میکنم .چیزی به اومدن خونه دوماد نمونده بود که رفتم سر و صورتی صفا بدم.تو دستشویی بودم که یهو حلقه از میون انگشتم لیز خورد و قل زد ورفت اون جایی که نباید میرفت.چند لحظه فقط ماتم برد .ترس از حاج اقا و ترس از ابرویی که قرار بود جلو خونه دوماد ازم بره ، هر دو دست به دست هم دادن و تموم بدنم را مثل بید مجنون به لرزه در اوردن.از دستشویی که اومدم بیرون فاطمه خانوم زن داداش سردار اومد جلو و گفت:چی شده؟چرا میلرزی؟نای حرف زدن را هم نداشتم.بالاخره بعد از چند لحظه با صدایی که انگار از ته چاه میومد گفتم: حلقه!فاطمه خانوم .با اون لهجه غلیظ تهروونی اش پرسید حلقه چی؟مستاصل و نومید نگاهش کردم و گفتم حلقه داماد….به محض شنیدن این حرف از زبونم نگاهی به انگشت بی انگشترم انداخت و تموم قضیه را تا اخرش خوند .فقط و فقط چند لحظه فکر کرد و سپس اروم دستاشو به هم گره داد و حلقه خودش را ازانگشتش بیرون کشید و گفت:بیا اینم حلقه.اون زمون حلقه ها همه یه جور و یه شکل بودن واین همه تنوع تو کار زرگرا نبود وتنها تفاوت بین سایز حلقه ها بود .که این میون انگشتای تپل فاطمه خانوم گره گشای مشکل شده بود و حلقه اش به اندازه ی یه حلقه مردونه بود.گفتم :اخه نمیشه این که حلقه ازدواج خودته.گفت:اولا که کار نشد نداره.دوما فدای سرت و سوما ازدواجی که بخواد با این حلقه برام پایدار بمونه همون بهتر که…..حلقه را از دست خانوم گرفتم.از شما چه پنهون از خوشحالی داشتم بال در می اوردم.اما ساعتی بیشتر نتونستم تاب بیارم و جریان را به داداش سردارم گفتم.داداش با اون خونسردی خاص خودش لبخندی زد و گفت :خانوم خودش صاحب اختیاره .در ضمن نگران نباش یکی دیگه واسش میگیرم.خلاصه خانواده دوماد اومدن و مراسم به خوشی تموم شد و حلقه دوماد به دستش رفت.چند روز بعد اب ها که از اسیاب افتاد جریان را به گوش حاجی رسوندم.حاجی چندین بار به عناوین مختلف خواست برا خانوم یه انگشتر بخره ولی فاطمه خانوم قبول نکرد که نکرد.
حکایت مادر به اینجا که رسید نگاهی به من انداخت و گفت:حالا تو این دوره زمونه کی حاضره به خاطر حفظ ابروی یه بنده خدا از حلقه ازدواجش چشم پوشی کنه؟علی الخصوص اگه اون طرف خواهر شوهر هم باشه؟
این هم یکی دیگر از خاطرات مادرم تاج خانم کویتی یا بهتر بگم یکی ازبزرگ ترین درس های زندگیم بود که ازمرحوم زندایی ام بانو فاطمه شیشه بر اموختم.
روحشان شاد
خوبی همیشه خوب است اما چه کسی در چه موقعی چه نوع خدمتی به ادم میکنه گاهی خود طرف هم متوجه نیست سالها باید بگذره تا طرف متوجه بشه شخص چه ایثاری کرده خدابیامرزد زندایی خوبم را برای مامان سنگ تمام می گذاشت روحش با فاطمه زهرا محشور باشد
واقعا تو دوره های قدیم تر از ماها زندگی کردن معنا داشت همه هوای هم دیگه رو داشتن اما حالا محبت ها هم اینترنتی شده فاصله ها از هم دور شده . خدا بیامرزه همه رفتگانو واقعا از خود گذشتگی کرده شاید اگه هر کدوم از ما بودیم این کارونمی کردیم
میگم یه مدرسه ای ..دانشگاهی.. کلاسی …چیزی نیست بریم اینا رو بمون یاد بدن!؟ مردیم بس درس بی خاصیت خوندیم بابا!
کاش میشد زندگی ما جوان ها فقط قدری به این زندگیهای بزرگانمون نزدیک بشه . ساره جان موافقم این همه فاصله کاش که بین ما نبود
خیلی زیبا بود و به دل نشست.درس بزرگی بود.