یادش بخیر بچه که بودم بزرگترین درد و غمی که داشتم گم شدن
اسباب بازی و یاننوشتن مشقام و یا ترس از عواقب شیطنت
و دعوا و کتک کاری با خواهر و برادر
و تهدید مادر بود که: بزار بابات بیاد….
یادش بخیر بچه که بودم چه راحت خوشحال می شدم.
اصلا بهونه نمی خواستم واسه خوشحالی.
با یه نمره خوب از مدرسه و گرفتن کارت صدآفرین
یا گل زدن تو گل کوچیک مدرسه یا توی کوچه و…،
اونقدر دلیل برای خوشحالیم فراوون بود
که سخته بگم کدومش بزرگترین بود…
یادش بخیر بچه که بودم چه رویاهای قشنگی داشتم،
چه آرزوهایی…،
چقدر خودمو پشت فرمون ماشین پلیس دنبال آقا دزده دیدم.
چقدر توی آسمون خیالم توی یه هواپیمای جنگی پرواز کردم
و دشمنارو تار و مار کردم
یا اینکه معلم بودم ، اونم چه معلم مهربونی، یا….
یادش بخیر بچه که بودم چه راحت دوست می شدم.
تو این وادی نبودم که طرف تیپ و فکرش با من جوره یا نه
، باباش کیه، مامانش کیه!
چه زود دوست می شدم، چه زود قهر می کردم
و چقدر زود تر از اون آشتی…
یادش بخیر بچه که بودم فکر می کردم همه نه لا اقل بیشتر آدما
مثل خودمونند!مثل ما فکر می کنند، می پوشند، می خورند،
مثل ما زندگی می کنند دیگه…
یادش بخیر بچه که بودم چقدر عجله داشتم که زودتر بزرگ بشم،
که وارد دنیای آدم بزرگا بشم تا منو تحویل بگیرند،
منم به حساب بیارند….
یادش بخیر بچه که بودم نمی دونستم توی دنیا چه خبره،
دنیای آدم بزرگا…، چقدر غم هست چقدر غصه،
چقدر دشمنی، بغض، کینه…،
نمی دونستم که چقدر سخت خوشحال می شند، چه زود ناراحت،
نمی دونستم دیگه اصلا رویایی ندارند
اگرم دارند اصلا بهش فکر نمیکنند.
نمی دونستم چقدر سخت دوست میشند و چقدر زود دعوا می کنند
و هیچ وقتم آشتی نمی کنند،
نمی دونستم چقدر دیر یادشون میره فراموش شدنیا
و جقدر زود فراموش می کنند از یاد نرفتنیارو…،
نمی دونستم چه بی خبر م، چه بی خیال…نمی دونم،
جدا نمی دونم چرا باید بگم، بگیم: یادش بخیر بچه که بودم