از روزگاران گذشته تا کنون ، دام داران عشایر حومه ی کرمانشاه ، به ویژه ابل بزرگ ماهیدشت، از نیمه های پاییز به مناطق گرمسیری دهلران در استان ایلام، نزدیکی های شوش و اندیمشک و حتی تا مرز عراق میآمدند و تا نیمه های بهار به علف چرانی گوسفندان خود مشغول می شدند. یکی از افراد متشخص دام دار زنگنه که دام های زیادی نیز داشت، در بین کوچ کنندگان بود. روزی بقال دوره گردی که دزفولی بود، مهمان او شد.مرد زنگنه، از او به خوبی پذیرایی نمود. آن دو با هم دوستانی صمیمی شدند، به طوری که مرد دزفولی از وی پشم ، گوسفند و روغن محلی می گرفت و به دزفول می برد و می فروخت، مقداری خودش سود می برد و مابقی را چون امانت داری مطمئن برای زنگنه می آورد. مرد زنگنه با اعتمادی که به مرد دزفولی داشت، بدون این که پولی از وی بگیرد به او گوسفند و … میداد که برایش بفروشد. این دوستی مابین آنان ، پانزده سال ادامه یافت و آن دو ، چون برادرانی تنی به هم نزدیک شده بودند. یک روز مرد دزفولی که به خانه ی مرد زنگنه در گرمسیر آمده بود، برای گردش به صحرای آن منطقه رفت، در همین هنگام گله ی گوسفند اطرافش حلقه زده و او را می بوییدند، مرد از این رفتار گوسفندان بسیار لذت برد و با خود گفت: “باید گوسفندان زیادی بخرم و به دامداری بپردازم” که ناگهان گرد بادی آمد و گله را رم داد، به طوری که اطراف او را خالی کردند. مرد دزفولی دوباره با خود گفت: “گویا شغل دامداری به بادی رونق میگیرد و با بادی ، باد هوا می شود، و نمی توان به این شغل اعتماد نمود” یک سال، در فصل زمستان دام ها در منطقه گرمسیری دچار بیماری مسری شدند، به طوری که دامداران متحمل تلفات بسیاری گشتند. آن مرد متشخص زنگنه نیز تمام دام هایش را از دست داد و دست خالی به ماهیدشت برگشت. او که همیشه به دیگران کمک می کرد، حال خود نیازمند کمک دیگران شده بود. مبالغ زیادی از اطرافیان قرض کرده بود ، کار به جایی رسید که نیازمند نان شب گردید. او بسیار مستاصل شده بود.سال ها گذشت. روزی زنش به او گفت: ای مرد! به جای این که زانوی غم بغل بگیری برو سراغ همان مرد دزفولی ای که سال ها با ما مراوده و رفت و آمد داشت. فردا صبح مرد زنگنه سوار بر الاغ سد و به سمت دزفول حرکت نمود. بعد از طی مسافت های بسیار و مشقت های فراوان به دزفول رسید.سراغ مرد بقال دوره گرد را از مغازه داران آن جا پرسید، تا آدرس را یافت نزد او رفت. وارد مغازه شد و سلام کرد، مرد دزفولی نیز جواب سلامش را داد ولی او را به جا نیاورد بنابراین فکر کرد با این ریخت و قیافه حتما گدا است و برای کمک آن جا آمده، رو به او نمود و گفت: صبر کن الان کمک تان می کنم. دست برد و پول ناچیزی از کشوی مغازه بیرون آورد تا به او بدهد. مرد زنگنه ناراحت شد و به او گفت: واقعا مرا نمی شناسی؟ مرد دزفولی جواب داد “نه ، نمیشناسم” مرد زنگنه خودش را معرفی کرد. دزفولی بهت زده و مثله برق گرفته ها هاج و واج در چشمان مرد زنگنه زل زد و او را در آغوش کشید. و هر دو مشغول گریستن شدن. نشستن و از اتفاقات روزگاری که از هم جدا شده بودند، میگفتند. مرد زنگنه تمام ماجرای تلف شدن گوسفندانش را تعریف کرد و سپس ادامه داد و گفت: ” حال در کمال استیصال به نزدتان آمده ام که در صورت امکان مقداری لباس و آذوقه برایمان تهیه کنی تا برای زن و فرزندانم ببرم” مرد دزفولی که بسایر متاثر شده بود او را به خانه برد و حمام نمود و بعد از پذیرایی او را به بازار برد . یک دست لباس برایش خرید و او را پوشاند. آذوقه و لباس نیز برای خانواده اش. بعد هم دست مرد زنگنه را گرفت به نقطه ای از بازار برد ، ده دهنه مغازه را به او نشان داد و گفت:”این ده دهنه مغازه، سند به نام، از آن شماست و با پول خودتان خریداری شده است” مرد زنگنه فکر کرد او را دست انداخته و مسخره می کند و گفت: تو را به خدا از این شوخی ها با من نکن! مرد دزفولی تمام ماجرا را برایش بازگو کرد: یک روز که در صحرا بودم و از دیدن گوسفندان و آن منطقه لذت میبردم با خود گفتم بهتر است از این به بعد به جای دوره گردی، بروم و گوسفند بخرم و دام دار شوم. که ناگهان باد سختی آمد و گوسفندان را پراکنده ساخت. و با خود گفتم گله ایی که با بادی بیاید و یرود سرمایه نمی شود. لذا از همان زمان هر وقت که کالای شما را برای فروش به دزفول می بردم یک سوم پول تان را پس انداز و هر دفعه یک دهنه مغازه برایتان می خریدم. چون پیش بینی این روز را کرده بودم.حال این مغازه ها و کلیدشان. به ماهیدشت برو و دست زن و فرزندانت را بگیر و به این جا بیاور که زندگی تازه ایی را شروع کنی. مرد زنگنه که فکر میکرد دارد خواب می بیند آن جا را ترک و هر چه زودتر به نزد خانواده اش بازگشت و تمام ماجرا زا برایشان تعریف کرد. آنها هم بلافاصله به دزفول آمدند و زندگی تازه خود را شروع کردند.