در صحنه ی زندگی تک تک ما انسان ها، افرادی هستند که به هر کدام از انها به نوعی مدیون و وامدار هستیم پدر، مادر، فرزند ،دوست و همسایه و…انان را که می شناسیم سعی میکنیم به هر طریق ممکن از زیر دین شان به در اییم .اما وظیفه مان در قبال انانی که برایمان ناشناس و گم نامند و تمام مستی و هستی و وجودمان مدیون و وامدار ایثارگری و از خودگذشتگی شان است چیست ؟کسانی که بی هیچ ادعایی مردانه و شجاعانه پای در میدان عمل نهادند و سالهای طلایی عمر خود را در میدان نبرد و اردوگاههای اسارت دشمن سپری کردند و اینک با تنی رنجور و خسته از زخم روزگار ایام عمر را سپری میکنند .
ییراهه نروم وسخن را به درازا نکشانم.در استانه ی روز ازادی اسرای جنگ یعنی ۲۶ مرداد به دیدار یکتا ازاده ی خاندان مجدی جناب غلامرضا مجدی نسب فرزند حاج اسماعیل میروم.قول مصاحبه با ایشان را بعد از مدتها کش و قوس گرفتم.تواضع ،کمرویی، خاکی بودن وفروتنی ایشان دست به دست هم داده و سدی شده بودند در راه انجام مصاحبه.عقیده داشت چون برای حفظ وطن با اعتقادی راسخ به خداوند و حقانیت جبهه ایران سلاح در دست گرفته پس هیچ کس وامدار و مدیونش نیست و اجر و پاداشش را فقط از خدای خود میخواهد اما من خواستم با معرفی ایشان به اهل خاندان خصوصا جوانان و نوجوانان به انان یاد اوری کنم غلامرضا فقط ۱۷ سال داشت که…….
یک بیو گرافی مختصر و مفید از خودتان برایم بگویید
به نام خدایی که انسان را ازاد افرید.غلامرضا مجدی نسب فرزند حاج اسماعیل متولد۴۲/۱۰/۱دزفول و محله قلعه و فرزند سوم خانواده ،دارای مدرک تحصیلی دیپلم ناقص و متاهل هستم.خانمم فروغ مجدی فرزند حاج حسین لیسانسه ادبیات و از دبیران با سابقه اموزش و پرورش هستند.
چرا لااقل برای کسب دیپلم ادامه تحصیل ندادید؟
چون دو سال اخر تحصیلم به شروع جنگ برخورد کرد. مدارس در ابتدای جنگ تعطیل و به جای درس های علمی در مدارس و مساجد به جوانان و نوجوانان درس رزم و نبرد میدادند.شور جوانی و عشق به وطن واعتقاد به برحق بودن دست به دست هم دادند و و از جوانان ونو جوانان ان دوره بمب انر|ژی و خلاقیت افریدند.من هم چون سایر هم سن وسالانم و بسیاری از هم میهنانم پس از طی کردن این دوره های اموزشی روانه جبهه جنگ شدم.و بعد از دو سال و نیم جنگیدن در جبه های مختلف به اسارت دشمن در امدم.البته نا گفته نماند بنده دو بار به دست دشمن افتادم و اسیر شدم.بار اول در عملیات بستان در اطراف دریاچه ماهی که خوشبختانه پس از در گیری گردان یاسر با نیروهای بعثی از دست نیروهای دشمن رهایی یافتم و بار دوم در عملیات والفجر مقدماتی که در بند بودنم حدود هفت سال و نیم به درازا کشیده شد.

الان از ترک تحصیل تان پشیمان نیستید؟
چرا ولی به قول معروف پشیمانی دگر سودی ندارد.ولی شما از این نکته غافل نباشید که در ان روزگار مهم حفظ وطن و تمامیت ارضی ان از ذست متجاوزان عراقی بودبعد از ازادی و برگشت به وطن چندین بار به تشویق خانمم تصمیم به ادامه تحصیل گرفتم که هر بار به دلایلی این کار صورت نگرفت و محقق نشد.با این وجود سعی کرده ام در زمینه های دیگری غیر از درس و تحصیل خلاقیت و کار افرینی داشته باشم و فکر میکنم بحمد الله تا کنون موفق نیز بوده ام.
شکاف و فاصله ای از لحاظ مدرک تحصیلی بین شما و فروغ خانم وجود دارد.این فاصله تاثیر سویی در زندگی مشتر کتان نداشته است؟
نه به هیچ عنوان.بنده با توجه به استعداد خانمم در زمینه ادبیات و نویسندگی یکی از مشوقین ایشان برای ادامه تحصیل هستم و هیچ دلیلی برای ممانعت ایشان از ادامه تحصیل ندارم.خداوند عالم به هر کس ظرفیت خاص خودش را داده است و ان چه مسلم است این است که پیشرفت هر یک از زوجین در هر زمینه ای باعث افتخار و سر بلندی طرف مقابلش است.درس و دانش اندوزی رکن بسیار مهمی در زندگی هستند ولی قبول داشته باشیدکه زندگی در درس تنها خلاصه نمی شود.فاکتورهای بسیاری هستند که نقش مهم تری را در زندگی ایفا میکنندمثل تفاهم و صداقت و همدلی
نحوه ی اشنایی با همسرتان را برایمان بیان کنید.
واقعیت این است که وقتی بنده به وطن و جمع خانواده ام باز گشتم حتی افراد کوچکتر را نمی توانستم بشناسم.چون تصور ذهنی ام از ایشان مربوط به قبل از اسارتم بود و طبیعی است که با گذشت زمان ،تغییراتی در چهره و اندامشان صورت گرفته بود که با تصاویر ذهنی من تفاوت زیادی داشت.بنابر این قطعا نسبت به پیدا کردن همسر حتی از میان دختران فامیل نیاز به راهنمایی و مشاوره و پیشنهاد اعضای خانواده ام داشتم.از جانب خانواده چند نفری به بنده پیشنهاد شد که همسر فعلی ام هم جزو انها بود.بار اول ایشان را برسر مزار برادر شهید شان غلامر ضا دیدم و بار دوم زمانی که برای پس دادن بازدید ها و ادای عرض ادب به نزد پدر ایشان مرحوم دایی حاج حسین رفتم.ایشان دختر دایی مادرو پدرم هستند و واقعا فروغ زند گانیم.شکر خدا پیشنهاد و انتخاب شایسته و بجایی بود و هست.

اقای مجدی نسب پیش از شروع گفت و گویمان خانمتان اشاره ای به جانباز بودن شما داشتند.از ناحیه کدام عضوتان اسیب دیده اید
جانباز ۵۰ در صد هستم.در زمان جنگ در عملیات های مختلفی حضور داشته ام و چندین بار تیر و ترکش دشمن را خورده ام از جمله در عملیات بیت المقدس که از ناحیه پهلو و پا تیر و ترکش خوردم و کارم به بیمارستان و اعزام به تهران کشیده شد.ولی بیشتر در صد جانبازی ام مربوط به اسیب دیدگی گوش هایم است .در حال حاضر یکی از گوش هایم ۷۰ در صد و گوش دیگرم ۳۰ درصد شنوایی خودشان را از دست داده اند
شما در کدام عملیات ها حضور داشته اید؟
تا قبل از اسارت در تمام عملیات های پدافندی بوده ام مثل عملیات بستان،بیت المقدس،رمضان،محرم و…مثلا در عملیات بیت المقدس گردان ما ،اولین گردانی بود که پا به خاک خرمشهر گذاشت..
در چه عملیاتی و چگونه به اسارت دشمن در امدید؟
.در تاریخ …………۶۱/۱۱/۲۱٫٫و عملیات والفجر مقدماتی.معمولا قبل از شروع عملیات های مهم و بزرگ به نیرو ها اموزش لازم داده و ان وقت همگی متوجه می شوند که عملیاتی در پیش است.همین امر باعث شد تا نقشه ی عملیات والفجر مقدماتی قبل از شروع،دو بار توسط ستون پنجم لو برود و بنا بر این برای بار سوم با شتاب بیشتری عملیات در ساعت دوازده و نیم شب اغاز شد.اولین گردان عمل کننده گردان بلال بود و بعد از ان گردان ما یعنی گردان عمار.سمت بنده درابتدای کار،معاون گردان بود و مسیر حرکت گردان هم منطقه ی(شیب میسان).از ویزگی های این منطقه داشتن زمین رملی یا به اصطلاح ماسه بادی است که برای انجام عملیات و حتی راه پیمایی نیروها بسیار دشوار و جزو مناطق صعب العبور است.با این حال ضمن در گیری شدید با بعثی ها و زیر اتش شدید دشمن و گذر از موانع متعدد مثل میدان مین و سیم خار دار و خندق هایی بسیار طویل و عمیق که حتی تانک با تما م عظمتش در ان جا میگرفت،به پیشروی خود ادامه میدادیم.گر چه گرسنگی و تشنگی و خستگی به نیروها فشار می اورداما به امید رسیدن نیروهای پشتیبانی و اوردن اذوقه ومهماتی که در ان مقطع هرگز به ما نرسید،در حال پیشروی به روز و روشنایی ان برخوردیم.و ناگهان به خاکریز بزرگی برخوردیم.بعضی از بچه ها جلو رفتند تا ضمن بررسی اوضاع ،شاید بتوانند مقداری اب هم پیدا کنند.اما همین که به جلوی خاکریز رسیدند متوجه شدند بیش از دویست یا سیصد سرباز دشمن که اکثرا هم سودانی و عربستانی و بنگلادشی بودند پشت خاکریز هستند و سر های خود را بالا اورده اند.وقتی نیرو های کمین کرده دشمن را که از سر شب تا صبح کوچکترین واکنشی در برابر ما نشان نداده و خود را در جان پناهشان مخفی کرده بودند را دیدیم بلافاصله دستور عقب گرد داده شد و خواستیم عقب گرد کنیم از سنگر کنار خاکریز تک تیر انداز عراقی شروع به زدن بچه های ما کرد.هدف تک تیر انداز عمدتا سر و سینه بچه ها بود.در مقابل ما خاکریز دشمن و در پشت سرمان دشتی وسیع بدون هیچ سنگر و جان پناهی.بچه های گردان واقعا ان روز درو شدند.یکی از انها شهید عبدالامیر پور ملک(برادر زن مرحوم حاج حبیب مجدی نسب)بود که در این عمللیات به عنوان کمک ارپی جی زن در کنارم بود .زمانی که تیر به سرش اصابت کرد در اغوشم افتاد و بعد از تلقین شهادتین ایشان در بغلم جان به جان افرین داد. ایشان هم چنان جزو شهدای جاوید الاثر هستند و هنوز پیکر ایشان به ایران باز گردانده نشده است.بعد از ان خودم هم از ناحیه ی پشت گوش تیر خورد م که از زیر چشم چپم خارج شد.بعد از ان دیگر چیزی نفهمیدم و وقتی چشم باز کردم در اسارت نیروها ی دشمن بودم.

برخورد نیروهای عراقی با شما چگونه بود
هر چه بگویم بد و نا مناسب باز هم احساس میکنم حق مطلب را ادا نکرده ام .عراق واقعا نامردانه هجوم اورد و نا جوانمردانه در هر زمینه ای با ما برخورد کرد.برخورد انها با اسیران جنگی هم مثل همه کار هایشان به دور از هر قانون و مقررات جنگی بود .فکر کنم تصور این مطلب هم برایتان مشکل باشد که ۱۲۰ نفر از ما را ر در یک اسایشگاه ۶۰ متری جا داده بودند .یعنی برای خواب هر نفر فقط حق اشغال دو و نیم موزاییک را داشت.اگر روی پهلوی راست دراز میکشیدیم مجبور بودیم تا صبح روی همان پهلو بمانیم.یا به عنوان مثال ۵۰ خیار متوسط ان هم در دو سه سال اخر اسارت به ما میدادند که بین ۱۲۰ نفر تقسیم کنیم.خیلی از بچه های اسایشگاه از حق خودشان صرف نظر میکردند تا دوست و هم رزمشان به نوایی برسد.
چه کسی خبر اسارت شما را به خانواده تان داد؟
طبق قانون جنگ حدود سه ماه طول میکشد که خبر اسارت فردی را از طریق صلیب سرخ به خانواده اش برسانند.اما تلویزیون عراق د ر همان روز اسارتمان صحنه ای ازپیاده شدن تعدادی از اسرا ی ایرانی را از کامیون نظامی پخش میکند .ااین صحنه و فیلم را خانم شهین مجدی و حاج امیر مجدی عرب هر دو به طور جداگانه و کاملا اتفاقی از تلویزیون عراق می بینند و به اطلاع خانواده ام میرسانند .بعد از سه ماه هم از طریق نامه و صلیب سرخ خبر سلامتی و اسارتمان را به خانواده دادیم.
در دوران اسارت به چه کاری مشغول بودید
خود مان را با کارهای مختلفی سرگرم میکردیم.خیلی از بچه ها به درس خواندن و حفظ قران و کار های دستی روی اوردند.به عنوان مثال با هسته های خرما تسبیح و با اب و خاک گل و سپس مهر نماز درست میکردیم.بین دو اسایشگاه زمینی خاکی بود که بعد از مدتها توانستیم رضایت فرمانده اردو گاه را جلب و اون را به یه باغچه تبدیل کنیم.تخم بادمجون و هندوانه هم گیر اوردیم و زمین را زیر کشت بردیم و الله تو بده برکت.هم هندوانه ها به ثمر نشستند هم بادمجون ها ..هزار نقشه برا خوردنشون کشیده بودیم تا این که یه روز صبح پا شدیم و دیدیم هر چی هندوانه متوسط به بوته ها بوده نیست نیروهای. نگهبان عراقی انها را غارت کرده بودند.ما هم بلافاصله دست به کار شدیم وهر چه هندوانه کوچیک و نارس بود را همون طور که به بوته گیر بودند را زیر خاک کردیم خلاصه هر چه روز بود و هوا روشن، نگهبانی هندوانه ها را میدادیم و شب اونا را زیر خاک پهان میکردیم.هندوانه ها بالاخره رسیده و ابدار شدند و جای شما خالی اونا را با پوست خوردیم.واقعا که هنوز هندوانه ای با اون طعم ومزه گیرم نیو مده.ولی خوردن بادمجون ها حکایت دیگری داشت.چندین روز روغنی را که سر خورشتمان بود جمع میکردیم و وقتی روغنمون به حد نصاب میرسید بادمجون ها را با اون روغن داخل یغلاوی سرخ میکردیم و لذت خوردنش را می بردیم..
از اخبار ایران اطلاعی داشتید
اصلا و ابدا.دولت وقت عراق هر گونه تبادل خبری بین ما و ایران را ممنوع و قدغن کرده بود.در بی خبری مطلق به سر میبردیم تا این که یک روز یکی از بچه ها که برای گرفتن ارزاق به انباری رفته بود یواشکی رادیوی انبار را کش رفت.این رادیو حکایت های جالبی داشت.هر روز موقع اخبار ایران با رعایت همه قوانین و مقررات امنیتی دو نفر از بچه های اسایشگاه اخبار را گوش می کردند و به بقیه می رساندند.و رادیو تا روز بعد خاموش میشد. روزها ی بحرانی رادیو را زیر تلی از خاک بیرون اسایشگاه قایم می کردیم تا ابها از اسیاب بیفتد .خلاصه رادیو کجدار و مریز اخبار را بهمون میرساند ولی بالاخره روزی رسید که باتری هاش تموم و از نفس افتاد.تلاش و کوششمان برای به دست اوردن یه سیم برق یا چند باتری بی نتیجه ماند و باز ما ماندیم و دلهایی در حسرت کسب خبری از ایران
چند تن از بچه های اردو گاهتان در همان عراق شهید شدند
تا انجا که به یاد دارم ۲۲تن.که غریبانه و مظلومانه در قطعه زمینی در کنار شهر بصره دفن شدند..بیشتر انها در تابستان به علت گرمی هوا به اسهال خونی مبتلا و به علت کمبود امکانات فوت کردند.
چه کسی خبر ازادی شما را داد
یک هفته قبل از ازادیمان از طریق نمایندگان صلیب سرخ از ازادی قریب الوقوعمان اگاه شدیم.ابتدا باور این قضیه برایمان مشکل بود ولی بالاخره برایمان جا افتاد.از طریق مرز خسروی به ایران امدیم.به مدت سه روز در اصفهان قرنطینه بودیم و چک اپ کاملی شدیم.از اصفهان به منزل مان زنگ زدم .سهیلا خواهرم گوشی را برداشت و با شنیدن صدایم و خبر ازادیم دچار شوک شد.از اصفهان با هوا پیما به اهواز و سپس به دزفول امدم و این چنین پرونده هفت سال و نیم اسارتم در بند دشمن بسته شد.اما در هواپیما هم حکایت جالبی داشتم.نمی دونم از چه طریق به گوش خلبان هواپیما رسیده بود که در میان اسرا مجدی نسب نامی وجود دارد.وقتی مرا به نام خواندند بلند شدم.وایشون کنارم امد ندو پس از روبوسی و احوالپرسی گرم و صمیمانه ای ابراز داشت که خانم بنده هم مجدی نسب است و متولد دزفول و ظاهرا از وابستگان شماست .با نهایت احترام دستم را گرفت و به کابین خلبان نزد خودش برد و یه سبد بزرگ میوه جلوم گذاشت و خلاصه کلی تکریم و احترام.بعدا فهمیدم نسبت فامیلی نزدیکی با خلبان هوا پیما جناب اقای علی نیک فرد دارم و ایشون همسر نوه مرحوم حاج هادی هستند.خیلی دوست دارم ایشون را از نزدیک ببینم و واز همین جا بعد از چندین سال ،خدمت ایشان که واقعا برام سنگ تموم گذاشتند عرض سلام و ارادت دارم.

1-(28)

اگر خدای ناکرده در حال حاضر جنگی بین ایران و .در بگیرد باز هم به میدان نبرد خواهید رفت؟
ان چه مسلم است بنده دیگر توانایی حضور در میدان جنگ را ندارم ولی با کمال میل حاضرم در هر زمینه ای مثلا اموزش فنون جنگی حضور فعال داشته باشم.جنگ نیروی جوانی را میطلبد که سرشار از عشق و شور است.ولی باز هم ارزو دارم که هیچ گاه در هیچ کجای دنیا جنگی رخ ندهد.چون ما به عینه دیده ایم که در جنگ نان و حلوا پخش نمی کنند.
از به یاد اوردن کدام خاطره زندگیتان ازرده خاطر میشوید
زندگی همه اش خاطره س.واقعیت های دیروز خاطره های تلخ و شیرین امروزمان هستند.نمی دونم به کدام یکیشون اشاره کنم اما اگر پسوند (ترین)را به تلخ اضافه کنم به جرات میگم تلخ ترین خاطره ام مربوط به پارسال همین موقع است.زمانی که فروغ زندگیم در بستر بیماری بود و با مرگ دست و پنجه نرم میکرد.روز ها و شب ها در بیمارستان بالای تخت و سرش می ایستادم و فقط میگفتم خدایا راضی به بی فروغ بودن خانه ام نشو.خدا را شاکرم که صدایم را شنید و دعایم را اجابت کرد
.شیرین ترین خاطره زند گیتان
تشرف به کربلا و نجف اشرف و زیارت سرور و سالار شهیدان در نوروز ۹۲٫سفری دسته جمعی و خانوادگی که بسیار خوش گذشت.
بزرگترین ارزوی زندگیتان
بازگشت تمام مفقود الاثر ها و کشته شدگان جنگ به وطن.ارزویم این است هیچ خانواده ای چشم به در نماند.

IMG_0096

صحبت بین ما گل انداخته.پذیرایی های دوره ای فروغ خانم و نکته پرانی های چون همیشه با مزه اش یادم برده که نیم نگاهی به ساعت بیندازم.حکایات تلخ و شیرین بسیاری در سینه دارد.به خودم قول می دهم بیشتر با ایشون و خانمش که الحق و الانصاف در هر زمینه ای سنگ تمام میگذارد در ارتباط باشم.بساطم را جمع و در همین حین با خودم میگویم براستی با چه چیزی میتوان زحمات این سربازان مخلص وطن را جبران کرد؟.با سپاس فراوان.
موفق و عاقبت بخیر
فروزان مجدی نسب