اون روز از صبح کله سحر که برا خوردن سحری و نماز صبح بیدار شدم احساس کردم امروز از اون روزاییه که دل و دماغ هیچ کاری را ندارم .شما این روزا را تجربه کردین؟روزایی که دست و دلتون به هیچ کاری نمیره و فقط دوست دارین خودتون باشین و خودتون.نماز صبح را که خوندم بر خلاف روز های گذشته ماه رمضون به جلسه قرایت قران مسجد محل نرفتم و خزیدم تو رختخواب.حین خوابیدن با خودم گفتم امروز نه تلفن را جواب میدم ونه در را به روی کسی باز میکنم.بیدار که شدم دیدم بچه ها و اقامون رفتن و علی مونده و حوضش.حدود ساعت ده بود که زنگ در به صدا در اومد.مانیتور ایفون روشن شد و دیدم یه بنده خدایی که ماهی یک بار میزبانش میشم و از لحاظ مالی تنگدست و از کار افتاده س پشت در وایساده.دفعه قبل که اومده بود قول خرید یه جفت کفش را ازم گرفته بود .بی حوصلگی و عمل نکردن به قولی که داده بودم هر دو دست به دست هم دادن که مجاب بشم و در را باز نکنم.اما طرف ول کن معامله نبود و پنج دقیقه ای یک بار زنگ میزد.حسابی به هم ریختم .گوشی را برداشتم وماوقع ماجرا را برا حامد پسرم گفتم و ازش خواستم سریع به خونه بیاد و اون بنده خدا را به منزلش برسونه.چند دقیقه بعد حامد خودش را رسوند و طرف را سوار کرد و برد.همون لحظه ای که صدای رفتن ماشین به گوشم رسید پشیمون شدم و زیر درگاه خداوند شرمنده.تا ظهر بد جوری با وجدانم کلنجار میرفتم .اما ظهر وقتی حامد اومد و شنیدم کاری کرده که طرف راضی از در خونه ام بره به خیال خودم اسوده شدم.غافل از این که باز هم گناهی در نامه ی عملم ثبت شد.از شما چه پنهون تا عصر کاملا از فکرش هم به در اومدم.نیمه های شب بعد با صدای گریه ام از خواب بیدار شدم.با این که از خواب بلند شده بودم و میدونستم ماجرایی که دیدم خوابی بیش نبوده اما همچنان گریه میکردم.شرمنده از خدا و خلق خدا بودم.اما چه خواب دیدم؟
در عالم خواب دیدم زنگ در به صدا در اومد.مانیتور ایفون روشن وشد و ناگهان دیدم مرحوم با بام پشت در وایساده.چون روزهای گذشته که یادش بخیر .چادر به سر کردم وسریع خودم را به در رسوندم.گویا مدت زیادی از دیدارمان میگذشت چون پدر را تنگ در اغوش گرفتم و بر صورتش بوسه میزدم.بر خلاف همیشه بابا تحویلم نگرفت و با یه سردی خاصی باهام برخورد کرد.اصرار هایم مبنی بر این که به داخل منزل بیاید بی فایده بود .در حین همین اصرارمن وانکار اون ناگهان چشمم به کفش های با با افتاد که پاش بودن.کفش هایی مستعمل وکهنه و رنگ و رو رفته.هنوز داشتم با خودم میگفتم که چرا بابا این کفش ها را به پا کرده که دیدم یه جفت کفش نو از زیر بغلش در اورد و گفت:ملا(اصطلاحی که همیشه برصدا زدنم به کار میبرد)اگه یه بار دیگه این کفشای نو را بپوشم و در خونت بیام در را از روم باز میکنی؟تو همون عالم خواب گفتم ای دل غافل بابا داره اشاره میکنه به ماجرای امروز صبح.شرمنده نگاهش کردم , اون بدون هیچ خداحافظی پشتش را کرد و رفت.
اموات هم بر اعمال ما آگاهند؟
اون روز از صبح کله سحر که برا خوردن سحری و نماز صبح بیدار شدم احساس کردم امروز از اون روزاییه که دل و دماغ هیچ کاری را ندارم .شما این روزا را تجربه کردین؟روزایی که دست و دلتون به هیچ کاری نمیره و فقط دوست دارین خودتون باشین و خودتون.نماز صبح را که خوندم […]
اموات اگاهند ومی خواهند ما هم پیامدهای اعمالمان را بدانیم تا بهتر عمل کنیم تا در این دنیای فانی هستیم می توانیم برای خودمان ودیگران کاری کنیم ایا بعداز ما کسی هست که برای ما کاری کند ؟بامردن پرونده انسان بسته نمی شود اگر ورثه کار نیک کنند . اعمالی که باعث می شود پرونده انسان بسته نشود در مقبره مرحوم حاج کاظم مجدی عرب نوشته شده
یکروز پدر تلفنی منو احضار کرد به دزفول وقتی اومدم گفت ببرمش خونه…. وقتی رسیدیم یکی از پسراش به نام ….خواستند وگفتش مرحوم پدرت فلان کارو بهت گفته وشما انجامش ندادی؟جوابش داد فرصت نکردم ولی شما از کجا می دونید پدر جوابش داد که پدرتو تو خواب دیدم وگفته کاری به پسرم گفتم وتا الان انجامش نداده ومتوسل به من شده پدر فردای همانروز کار انجام نشده توسط پسرش را خودش انجام داد
خدابیامرزتشون 🙁
به لطف مطلب شما و عمو حسن یاد و خاطره عمو حاجی و زنعمو تاج برای همه ما زنده شد…انشاالله خدا همه اموات رو ببخشه و بیامرزه
این خاطره رو برای من که تعریف کردین من تا مدتی بش فکر میکردم….احساس عجیبی نسبت به این که ما کارامون وقتی اینجوری به اموات میرسه چه جوری به خدا میرسه؟
مطلب خانم مجدی را که خوندم به یاد خاطره ای افتاده که یکی از دوستان که خداوند را قسم میدهم به پاس تمام زحمت ها و محنت هایی که در این دنیا کشید او را ببخشد و بیامرزد افتادم۰بنده خدا این چنین حکایتش را برایم بازگو کرد:گرمای تابستان بیداد میکرد از صبح روز پنج شنبه در آشپز خانه گوشه حیاط مشغول پخت و پز ناهار بودم تا هم سفره بچه ها را زینت بخشم و هم این که طبق معمول شب های جمعه ناهاری به نیت اموات خصوصا پدر شوهرم که به تازگی فوت کرده بود برای سید محل بفرستم۰تازه ازکارها فارغ شده بودم که شوهرم از راه رسید۰سلام که کردم متوجه شدم ناراحت است و پی بهانه میگردد ۰بهانه ای به دست آورد و شروع به داد بیداد کرد و طبق معمول همیشه پدر و مادر بیچاره من سهمی از ناسزاهایش بردندشوهرم۰ان روز ناهار نخورده به زیر زمین رفت تا بخوابد۰ناهار بچه ها را دادم و باچشمانی گریان در حالی که سینی غذای سید را آماده می کردم در دلم شروع به صحبت کردن با مرحوم پدر شوهرم که احترام خاصی برایش فایل بودم کردم۰به او گفتم سهم تو هر شب جمعه سفره ای رنگین است و سهم پدر و مادر من فحش و ناسزا۰دلم بد جوری شکسته بود و به خود که امدم دیدم بیش از نیم ساعت است که روی به روی سینی غذا نشسته و اشک میریزم۰سینی غذا را برای سید محل فرستادم و غذا نخورده وضو گرفتم که نماز بخوانم که شوهرم سراسیمه و وحشت زده با پای برهنه از زیرزمین بالا آمد و گفت در میان خواب و بیداری بودم که مرحوم پدرم بالای سرم آمد و با ناراحتی گفت چرا اینقدر زن بی چاره را عذاب می دهی ?سهم من سفره ای رنگین و سهم آموات او فحش و ناسزا؟از خدا بترس و از همسرت حلالیت بخواه تا من و خدا ی من از تو راضی شویم ۰اموات به اعمال ما اگاهند۰شک نکنید
فقط میتونم بگم عالی بود