امشب مامان برایم نوشت : مالِم وَه خه رِت، بومَه نذرت وَردِت تماس بِگِرِم ؟ (فدات بشم باهات تماس بگیرم؟)
نوشتم : بله مامان گیان (آره مامان جان)
تماس گرفت،سلام و احوالپرسی کردیم. مامان صحبت را به درازا نکشید و در همان ابتدا گفت: یه خبر خوووب !
خوشحال شدم، بی صبرانه منتظر بودم مامان خبر خوب را هرچه زودتر بدهد.
گفت: نادر پیدا شد.
مکثی کردم و گفتم: نادر کیه ؟
مکثی کرد و گفت : پسر ِ عمه طاهره.
باور نمی کردم، موهای تنم سیخ شده بود. از شوق نیم خیز شدم. حس کردم توی آسمان معلقم. گوشی را محکم روی گوشم فشردم و پشت سر هم گفتم : وای، راس می گی ؟ باورم نمی شه !
مامان گفت: آره، خبرشو تازه برامون آوردن، همین امروز.
از خوشحالی گریه می کردم . گریه ای آکنده از شادمانی،سرشار از ناباوری! این فقط می توانست یک معجزه باشد و لاغیر. هرچند به وقوع این معجزه کاملن واقف بودم. آن زمان که این اتفاق افتاده بود من هنوز وجود نداشتم، اما هروقت صحبت از این موضوع ها می شد، می دانستم می رسد، یک روز می آید که همه می روند به استقبالش.
خوب به خاطر می آورم خیلی سال پیش را، شاید ۱۳ سال پیش شاید هم چهارده سال پیش، آن شبی که خانه عمه پروین، خواهر ِنادر بودیم ، عمه پروین با آن غم همیشگی روی چهره اش و آن چشمان زیبا وقتی داشت از برادرش حرف می زد، پای حافظ را هم به میان آورد، آهی کشید و گفت: یه روز فال حافظ گرفتم به نیت داداشام، با همین دستای خودم. خداشاهده این بیت حافظ اومد که :
یوسف گُم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه ی احزان شود روزی گلستان غم مخور
این شعر برای همیشه در ذهنم حک شد. هنوز هم وجود دارد. از آن موقع به بعد بود که من هم به حافظ اعتماد کردم و این اعتماد هنوز برایم به قوتِ خودش بِکر باقی مانده است.
خدا بیامرزد شوهر ِ عمه طاهره و پدرِ عمه پروین را. بابا می گفت این مرد برو بیایی داشته توی این شهر، واسه خودش کسی بوده.
چند سال پیش فوت کرد، بعد از یک سکته شدید، همراه همیشگی اش شد یه صندلی چرخ دار. به سختی صحبت می کرد، اما لبخند از لبش نمی افتاد. اگر اشتباه نکنم دست هایش را نمی توانست حرکت بدهد. تا ان زمان که زنده بود هنوز هیچ کدامشان برنگشت بودند. نه نادر و نه مسعود. اما او به امیدشان زنده بود. عمه پروین خودش گفت. همان شبی که حافظ خواند این را هم گفت که دکتر ِ پدر گفته: من خیلی تعجب می کنم. با این سکته ای که پدرتون کرده تا حالا حتمن باید به امید کسی زنده مونده باشه، این به امیدِ کی زنده اس؟!
عمه طاهره ولی مثل پروانه به دورش می چرخید. با آن همه سن و سال و پیری و ناتوانی ذره ای از عشقش کم نشده بود.
مامان می گوید بعد از سی و سه سال توی یکی از همین مناطق جنگی پیدایش کرده اند و حالا هم فامیل دارد می رود استقبالش.
از هیجان سکوت کرده ام. قدرت حرف زدن ندارم. قلبم تند تند می زند.
مامان ادامه می دهد و می گوید: یادته یه بار با هم که بودیم نزدیک کرخه ایستادیم کنار جاده؟
می گویم : آره.
می گوید عمه طاهره هم بود، از ماشین پیاده شد. هوا را بو کشید، گفت بوی نادر و مسعودو می شنوم.
دلم هُری می ریزد. مو به تنم سیخ می شود. انگار دارم خواب می بینم. راست می گوید. این بوها خیلی عجیب اند. قبل از تماس مامان، توی بالکن بودم و داشتم می آمدم داخل که یکهو بوی جنوب به مشامم رسید. لحظه ای درنگ کردم، برگشتم و دوباره بو کشیدم. دیگر نبود، اما همان یک لحظه زنده ام کرد.
نادر پسرعمه ی بابا، شانزده سالش که بود شهید شده بود، بی هیچ نشانی گم شده بود. مسعود برادرش هم. از آن زمان تا به حال خانواده اش انتظارش را می کشیدند. بالاخره امروز از راه رسید. بالاخره این سفر سی و سه ساله به پایان رسید حالا دیگر عمه طاهره پسرش را کنارش دارد.

نوشته شده توسط خانم مریم مجدی نسب فرزند محمد علی