چند گاهیست تصمیم جدی و قاطعی گرفته ام که جز به ضرورت پا از در خانه بیرون نگذارم . نه ،نه، اصلا فکر انزوا و گوشه گیری را به مخیله تان راه ندهید . نه ، قصد رهبانیت هم ندارم .فقط میخواهم گوشهایم را جهنمی نکنم . میخواهم اگر پاستوریزه نیستند لااقل ویروسی نشوند .بله ویروسی . دلم نمیخواهد بخاطر هتاکی ها و بد دهنی های دیگران من هم آلوده بشوم .
سکانس اول :بیرونی -بازار
خیرسرم رفته ام خرید . دو نفر به ظاهر آقا !!! که البته ترجیح میدهم بنویسم مذکر _چون فقط مذکرند نه آقا یا مرد یا انسان _دارند بلند بلند با یکدیگر گپ و گفت میکنند .خیلی آرام (منظورم بدون دعوا)و بقول امروزیها ریلکس ،یکیشان به آن دیگری می گوید : آخه …تو دهنت مگه خودت نگفتی که …وآن یکی هم خیلی عادی تر از او میگوید : خواهرتو… من حالا یه چیزی گفتم …وناگهان طبق یک عکس العمل غیر ارادی ابتدا چشمهایم تا نزدیکی های پیشانیم گشاد و به اندازه ی یک فندق گرد و درشت و گوشهایم داغ و قرمز میشود (لابد از خجالت آنچه که شنیده اند )پا تند میکنم تا از این اخوان شیطان دور بشوم .
سکانس دوم – بیرونی- خیابان
ظهر خسته ومانده خبرم دارم از مدرسه برمیگردم خانه ضمن اینکه سخت مراقبم تا از خطر شهاب سنگها ببخشید از خطر ویراژ دادن موتور سوارهایی که به هوای خودنمایی و چشم چرانی چپ وراست عین شهاب سنگ از همه سمت وسوی خیابان رد میشوند ، در امان بمانم دو موتور سوار از مقابل هم میگذرند ظاهرا آشنای همدیگر هستند چون با صدای بلند در حالیکه دستشان را برای هم بالا برده اند به هم سلام میکنند و یکی بالبخند و همان تن صدای بالا به دیگری می گوید چطوری؟ ر…م به هیکلت . و آن دیگری با قهقهه جواب میدهد : تو و تیره وطایفه ات که سالهاست تو چاه توالت خونه ی ما ساکنید و هردو میخندند اما فکر کنم شیطان بیشتراز هردوتایشان به این حاضر جوابی خندیده است .
سکانس سوم : داخلی- خانه
مثل یک نعش دراز به دراز روی تخت افتاده ام سرم بد جور درد میکند اهل قرص و داروی سر درد نیستم بجایش چند لیوان چای تلخ کوفت کردهام چرا کوفت؟ فکرکنم تحت تاثیر محیط دارم من هم بدزبان میشوم پس بهتر است که خبر مرگم حتی المقدور درخانه ام بنشینم و جز به ضرورت پا به بیرون نگذارم .