این اواخر کتاب هایی خوانده ام ناب… از خاطرات مردم دزفول در دوران جنگ… خاطراتی که اگر برای نسل من و خصوصا نسل بعد از من گفته نشوند تبدیل به افسانه هایی می شود که شیرینند اما غیر قابل باور…به مرور از این خاطرات خواهم نوشت…

اما شعری که می خوانید یکی از سروده های زیبای استاد قیصر امین پور است درباره دزفول …

 
مى خواستم
شعرى براى جنگ بگویم
دیدم نمى شود
دیگر قلم زبان دلم نیست
گفتم:
باید زمین گذاشت قلم ها را
دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست
باید سلاح تیزترى برداشت
باید براى جنگ
از لوله تفنگ بخوانم
-با واژه فشنگ-
مى خواستم
شعرى براى جنگ بگویم
شعرى براى شهر خودم -دزفول-
دیدم که لفظ ناخوش موشک را
باید به کار برد
اما
موشک
زیبایى کلام مرا مى کاست
گفتم که بیت ناقص شعرم
از خانه هاى شهر که بهتر نیست
بگذار شعر من هم
چون خانه هاى خاکى مردم
خرد و خراب باشد و خون آلود
باید که شعر خاکى و خونین گفت
باید که شعر خشم بگویم
شعر فصیح فریاد
-هرچند ناتمام-
گفتم:
در شهر ما
دیوارها دوباره پر از عکس لاله هاست
اینجا
وضعیت خطر گذرا نیست
آژیر قرمز است که مى نالد
تنها میان ساکت شب ها
برخواب ناتمام جسدها
خفاش هاى وحشى دشمن
حتى ز نور روزنه بیزارند
باید تمام پنجره ها را
با پرده هاى کور بپوشانیم
اینجا
دیوار هم
دیگر پناه پشت کسى نیست
کاین گور دیگرى است که استاده است
در انتظار شب
دیگر ستارگان را
حتى
هیچ اعتماد نیست
شاید ستاره ها
شبگردهاى دشمن ما باشند
اینجا
حتى
از انفجار ماه تعجب نمى کنند
اینجا
تنها ستارگان
از برج هاى فاصله مى بینند
که شب چقدر موقع منفورى است
اما اگر ستاره زبان مى داشت
چه شعرها که از بد شب مى گفت
گویاتر از زبان من گنگ
آرى
شب موقع بدى است
هر شب تمام ما
با چشم هاى زل زده مى بینیم
عفریت مرگ را
کابوس آشناى شب کودکان شهر
هر شب لباس واقعه مى پوشد
اینجا
هر شام خامشانه به خود گفته ایم:
شاید
این شام، شام آخر ما باشد
اینجا
هر شام خامشانه به خود گفته ایم:
امشب
در خانه هاى خاکى خواب آلود
جیغ کدام مادر بیدار است
که در گلو نیامده مى خشکد
اینجا
گاهى سربریده مردى را
تنها
باید ز بام دور بیاریم
تا در میان گور بخوابانیم
یا سنگ و خاک و آهن خونین را
وقتى به چنگ و ناخن خود مى کنیم
در زیر خاک گل شده مى بینیم:
زن روى چرخ کوچک خیاطى
خاموش مانده است
اینجا سپور هر صبح
خاکستر عزیز کسى را
همراه مى برد
اینجا براى ماندن
حتى هوا کم است
اینجا خبر همیشه فراوان است
اخبار بارهاى گل و سنگ
بر قلب هاى کوچک
در گورهاى تنگ
اما
من از درون سینه خبر دارم
از خانه هاى خونین
از قصه عروسک خون آلود
از انفجار مغز سرى کوچک
بر بالشى که مملو رؤیاهاست
-رؤیاى کودکانه شیرین-
از آن شب سیاه
آن شب که در غبار
مردى به روى جوى خیابان
خم بود
با چشم هاى سرخ و هراسان
دنبال دست دیگر خود مى گشت
باور کنید
من با دو چشم مات خودم دیدم
که کودکى ز ترس خطر تند مى دوید
اما سرى نداشت
لختى دگر به روى زمین غلتید
و ساعتى دگر
مردى خمیده پشت و شتابان
سر را به ترک بند دوچرخه
سوى مزار کودک خود مى برد
چیزى درون سینه او کم بود…
***
اما این شانه هاى گرد گرفته
چه ساده و صبور
وقت وقوع فاجعه مى لرزند
اینان
هرچند
بشکسته زانوان و کمرهاشان
استاده اند فاتح و نستوه
-بى هیچ خان و مان-
در گوششان کلام امام است
-فتواى استقامت و ایثار-
بر دوششان درفش قیام است
بارى
این حرف هاى داغ دلم را
دیوار هم توان شنیدن نداشته است
آیا تو را توان شنیدن هست
دیوار!
دیوار سرد و سنگى سیار!
آیا رواست مرده بمانى
در بند آن که زنده بمانى
نه!
باید گلوى مادر خود را
از بانگ رود رود بسوزانیم
تا بانگ رود رود نخشکیده است
باید سلاح تیزترى برداشت
دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست…
دزفول – اسفند ۵۹