ای مهربان من کاش در بستر تنهائیت نغمه پر مهر این خانه تو را از فکر غمها دور میکرد.ای عزیز لحظه ای بایست و به دیدگان مشتاق من بنگر دیدگانی که تشنه آغوشت هستند دیدگانی که حضور تو را در این خانه می طلبند.اه مادر چرا دستان ظریفت چنین سرد شده اند؟ چرا موج نگاهت دیگر نمی خروشد و بر ساحل ارامش سیلی نمیزند؟ پس آن موج خروشان چه شد؟پس ان خنده های دلنوازت کجاست؟مادر میخواهم سر پرشورم را در دامنت بگذارم تا تو دور از هیاهوی زندگی مانند بچگی هایم بر امواج پریشان گیسوانم شانه زنی وگیسوان اشفته ام رابه ارامش دعوت کنی.دستانت را به دستان لرزانم بسپار می خواهم انها را غرق بوسه کنم.دستانت بوی صفا میدهد.بوی باران.میخواهم درد و رنجهایت را بر دوش گیرم بگذار لحظه ای شانه هایت از سنگینی بار زندگی اسوده باشد.بغض سکوت را بشکن میدانم که روزگار با تو تندی کرده میدانم میدانم امشب دلتنگتر از همیشه به کنارت امدم .امشب با دلی شکسته به کنارت امدم تا برایم اهنگ همدلی ساز کنی.دوست دارم تا سحر در برت بنشینم.مادر از تو گله دارم میدانی چرا؟یادت هست ان دوران شیرین کودکیم؟ان روزها که با سر انگشتان ظریفت برایم کلمه محبت را بخش میکردی با نغمه گنجشکها امید را برایم هجی میکردی.با زلالی چشمانت صداقت را برایم تفسیر میکردی.دستان کوچک وناتوانم رادر دستانت میگذاشتی وبرایم از گلهای زیبای زندگی سخن میگفتی.مرا به میان گلزارها میکشاندی ولطافت گلها را در وجودم حک میکردی؟

مادر شب هنگام نگاه کو دکانه ام رابر سقف تیره اسمان میدوختی و میگفتی که ستارگان را با هم جمع کنم وضرب کنم.ولی هیچگاه نگفتی که هر جمعی را تفریقی وهر ضربی را تقسیمی است وهر وصلی را فراقی.مادر از تو گله دارم.چرا برایم از پرستو های زیبا قصه گفتی اما هرگز خبر ندادی که این پرستوها مهاجرند؟نگفتی که به انها دل نبندم.نگفتی روزی انها از دیار ما پر میکشند وما را تنها میگذارند؟چرا مرا دلبسته شقایق باغچه کردی ونگفتی که سرانجام باد پاییزی گل زیبایم رابه یغما میبرد؟هروقت که میگفتی عروسکی از ان من است انرا محکمتر به سینه ام میفشردم اما هرگز به من نگفتی که هر چه را بیشتر دوست داشته باشم انرا زودتر از من خواهند گرفت.خسته ام خسته تر از همیشه.امشب اشکهایم دیگر یارای ایستادن ندارند.میخواهند ببارند.جاری شوند.سیل شوند و همه رویاهایم رابه دیار فراموشی برند.سرزنششان نکن.بگذار لحظه ای رها باشند.به جرم صداقت مرا کودک خواندند وبه جرم بخش کردن محبت مرا از خویش راندند مگر نگفتی که درس محبت را بخاطر بسپار که محبت خورشید را بر بام خانه ات مینشاند؟پس خورشید کجاست؟مگر نگفتی با یک نگاه مهربان.با یکدست نوازشگردریا در برابر دل سجده میکند؟مگر نگفتی که صمیمیت بوی گل میدهد .بوی ایمان؟اگر بدانی چه دلتنگم؟تو که میدانستی این دنیا بی وفاست پس چرا به من درس وفا اموختی؟انروزها که از سکوت اعماق دریا میگفتی هرگز مرا با ماهی کوچکی که پشت صدف های دریایی غصه میخورند.اشنا نکردی.مادر از تو گله دارم چرا که همیشه درس لبخند به گوشم زمزمه کردی هرگز یادم ندادی روزگاری محتاج تو شوم که این درس رابرایم مرور کنی تا درغبار ناکامی ها خندیدن را را فراموش نکنم. مادر ببین که پرده های خانه قلبم با عفاف ونجابتی که تو به من اموختی چه زیبا نقش گرفته است .مادر بیا و بار دیگر درس صداقتم بده بگو که با سختیها چه کنم؟بگو که چگونه درختان خزان دیده را با هم اشتی دهم .بگو که هنگام خداحافظی با پرستوهای مهاجر به انها چه بگویم؟خیلی چیزها را نمیدانم اما میدانم از اینجا تا اسمان دوستت دارم مادر.

تقدیم به تمام مادرانی که دیگر در بین ما نیستند

این متن توسط خانم فریده مجدی نسب در اختیار سایت قرار گرفته است.