دیدار بزرگان و سالمندان ،همان پسران بلند بالا وچهار شانه و دختران گیسو کمند و کمر باریک دیروز، که اینک گرد پیری بر رخسارشان نشسته و خسته از گردش روزگاری هستند که گاه بر وفق مرادشان بوده و گاه کامشان را تلخ کرده، همیشه برایم شیرین بوده و هست.علاقه خاصی به تک تک انان دارم و از دیدن آ نها و شنید ن خاطرات تلخ و شیرین شان لذت می برم. این علاقه ریشه در دوران کودکی ام دارد.به آن زمان که دست در دست مادر که دوران میانسالی را طی میکرد نهاده و به دیدار بزرگانی می رفتم که اکنون بیشتر انان دارفانی را ترک و در سرای جاوید سکنی گزیده اند..اینک خود به همان دوران میانسالی رسیده ام و بیشتر اوقات تک و تنها به دیدار بزرگانی میروم که به راستی سرمایه ای ارزشمند و گران بها هستند.با انان انس و الفت خاصی دارم.پای سخنانشان می نشینم.از غصه شان اندوهگین و از شادی شان شاد میشوم.از دنیا جیزی نمی خواهند جز عاقبت به خیری.این بار نیز چون همیشه هوای دیدار یکی از انان را کردم.اما این بار ضبط صوت کوچکم را همراهم کردم به قصد این که با وی گفت و گویی داشته باشم و در صورت اجازه ایشان سخنانش را برای بازدید کنندگان سایت بازگو کنم.
چون همیشه عروس ایشان اعظم خانم با رویی باز و خنده ای بر لب در را به رویم باز نمود.واقعا چه سعادتی است داشتن چنین عروس دلسوزی. بوی تنباکو و دود قلیان فضا را پر کرده.پس از احوالپرسی و رو بوسی می گویم: حاج خانم هنوز قلیان می کشی؟ نگاهی به من می اندازد و اهی سرد و بلند میکشد و در جوابم بیت شعری می خواند وبه نوعی مرا به سکوت در باره این امر دعوت می کند.بیتی با این مضمون
اگر قلیان نباشد همدم من
بسوزد کل عالم از غم من
برایش توضیح می دهم این بار برای دو منظور خدمتش رسیده ام.اول تازه کردن دیدار و دوم تهیه مصاحبه ای با ایشان به عنوان مسن ترین عروس غریبه خانواده بزرگ مجدی و قرار دادن ان در سایت خاندان.به گرمی از پیشنهادم استقبال و این چنین باب سخن با ایشان را باز کردم.
خود را برای ما معرفی فرمایید
شازده جواهر فروش فرزند مجید و همسر مرحوم خواجه کریم مجدیان هستم.
پس چرا به نام شازده ابلیس خوانده و معرفی میشوید؟
مرحوم پدر بزرگم یعنی جد پدری ام در کار صید مروارید و کشف سنگهای قیمتی از دریا بوده است.ایشان در این کار تبحر و مهارت خاصی داشته و اکثر مواقع پیش بینی هایش مبنی بر تشخیص محل کشف مروارید درست از اب در امده است.همکاران و همراهان وی در این کار،که می بینند بیشتر مواقع حدس و گمان ایشان در مرحله عمل به یقین میرسد،گاه به شوخی و گاه با جدیت به وی میگویند :تو ابلیسی یا تو شیطانی وان قدر این لفظ را در مورد ایشان به کار می برند تا نام ابلیس بر ایشان باقی می ماند.به طوری که مرحوم پدرم را هم بیشتر مردم شهر به نام مجید ابلیس می شناختند.فامیل واقعی ما همان جواهر فروش است که در رابطه با شغل نیاکانمان بی مسما هم نیست.
با امکانات ان زمان چگونه به قعر دریا میرفتند؟
اطلاع دقیقی در این مورد ندارم ولی یک بیت شعر با این مضمون داریم
شیشه نَ سرِ
کَشَه ،ری بِ کُنَه به دریا
یا دِرارَه دونهَ نَ یا مَنَه بر او جا
یعنی شیشه ای یا حبابی بر سر می نهد و رو به دریا میکند
یا از دریا دانه ای قیمتی در می اورد یا دانه بر سر جایش باقی می ماند
با توجه به معنی این بیت شعر فکر میکنم یک مخزن شیشه ای پر از هوا بر سر می نهادند و به دریا می رفتند.ولی باز هم برایتان بگویم اطلاع موثقی در این زمینه ندارم.
چند خواهر و برادرید؟
هفت خواهر و یک برادر.اولین فرزند مادرمان پسر بوده که در سن هشت ماهگی بر اثر ابتلا به آبله از دنیا میرود.و بعد از او من سر قافله دار خواهران و برادرم هستم.اما حکایت هفت خواهر بودن ما برمیگردد به تقاضایی که مرحوم پدرم درحرم امام رضا از ان امام بزرگوار میکند.پدر که دلتنگ از مرگ فرزند و پسر اولش است با به دنیا امدن من قصد زیارت ا مام رضا را میکند. در ان زمان هر سفر مشهد بیش از شش ماه به طول میکشد.زمان رجعت پدر که فرا میرسد یکی از همسایگانش یعنی مرحوم قطب را که او نیز داغدار پسر جوانش است. در حرم رضوی می بیند.پس از احوالپرسی و کسب خبرهای دزفول از او می پرسد ازحال و احوال دختر کوچکم خبر داری؟مر حوم قطب در جواب پدر پاسخ مید هد که ظاهرا شازده مریض است.در این جا نگرانی به جان پدر می افتد و قصد خودزنی دارد که مرحوم قطب دستانش را گرفته و او را به ارامش دعوت می کند.پدر نیز رو به حرم رضوی میکند و از اقا سلامتی فرزند را طلب و میگوید بار الهی به حق این امام و این مکان شریف هفت دختر به من عطا کن اما راضی نشو که مرگ هیچ کدام از انان را ببینم.خداوند در طول سالیان عمر پدر نیز دعای او را مستجاب کرد .جالب این بود که مرحوم پدرم راضی به ازدواج دخترانش نیز نبود.
حاج خانم به مکتب یا مدرسه رفته ای؟
متاسفانه نه.دولت وقت زمان کودکی ما اصرار عجیبی برای باسواد کردن کودکان ونوجوانان خصوصا دختران داشت.به طوری که از طرف اداره فرهنگ یا همین اموزش و پرورش فعلی مامورانی درب خانه می امدند و به اجبار یا حتی به زبان تهدید سرپرست خانواده را راضی به ثبت نام فرزندانش در مدرسه می کردند.گاه میشد که حتی وارد خانه و به زور دست بچه ها را می گرفتند و با خود به مدرسه می بردند. خدا رحمت کند بی بی خدیجه کاظمی و بی بی ملکه رسولی را که نخستین معلمین زن دزفول بودند.حتی یک روز به دنبالم تا پشت بام خانه امدند ولی من با چالاکی و فرزی خاص دوران کودکی از دستشان فرار کردم تا به مدرسه نروم.ای کاش زمان بر میگشت.ای کاش.
متولد چه سالی هستید؟
سال ۱۳۰۵
بچه کدام محله دزفول هستید؟
محله صحرا بدر
چند ساله بودید که ازدواج کردید؟
سیزده سال و نه ماه داشتم.ولی جثه درشتم مانع از این میشد که کمی سنم به چشم آید.
همسرتان مرحوم خواجه کریم چند ساله بودند؟
نمی دانم.
زمانی که به خواستگاریتان امدند ایشان را دیدید؟
صدایش را بلند می کند و میگوید(چاره زغالم نه)نمی دانم اگر بخواهم سخنی که از اعماق دلش بیرون امد را به فارسی برگردانم باید چه بنویسم.اما فکر می کنم( بیچاره از من )مترادف خوبی برای سخنش باشد.باور این سخن که من تا شب عروسی ایشان را ندیده بودم برای بسیاری از جوانان و میانسالان سخت و غیر قابل باور است. زمان ما تا شب عروسی یا بهتر بگویم تا حضور در حجله عروس و داماد همدیگر را نمی دیدند.شب عروسی داماد در معیت همرا هان به منزل عروس می رفت و جلوی عروسی که در هزار لای چادر پنهان بود دو رکعت نماز میخواند و بلا فاصله به خانه پدری بر میگشت و منتظر امدن عروس میشد.عروس را سوار بر اسبی که افسارش را یکی از محارم او گرفته بود میکردند و همراهانش به جز داماد او را تا خانه بخت مشایعت می کردند.یعنی به نوعی عروس را خدمت داماد می بردند.قبول کن تا شش ماه پس از ازدواجم هنوز سر و کله شوهرم را به خوبی ندیده بودم.انقدر از او خجالت میکشیدم که سرم را بالا نمی اوردم.
چه کسی به خواستگاریتان امد؟
دو تا از خواهران همسر اینده ام یعنی روبخیر و منور.خدا رحمتشان کند شب همان روزی که ان دو مرحوم به خواستگاری ام آمدند مراسم بله برونم با شخصی به نام محمود گتینه بود.ان روز از سخن گفتن و حرکات مرحوم روبخیر پر واضح بود که حسابی به دلش نشسته ام .هر چه مادرم به انها گفت که امشب قرار است ایشان را نامزد کنند و قولش را به کس دیگری داده ایم به خرج روبخیر نرفت که نرفت.انقدر امد و رفت تا بالاخره حریف در مقابلش کم آورد.کاملا به یاد دارم شبی که قرار بود به عقد مرحوم خواجه کریم در بیایم مرحوم روبخیر سفارش کرد که همه ی مردان فامیل شوهرش که در کار تعمیر و فروش چراغ برق بودندو ساکن اهواز، به دزفول بیایندو شب هنگام با ان همه مرد و چراغ برق روشن عمدا با زدن دف و دایره از مقابل خانه رقیب عبور کرد تا به انان بفهماند که برنده واقعی کیست.
مهریه تان چقدر بود؟
چهار هزار تومان و هزار تومان هم به عنوان شیر بها از داماد گرفتند
جهیزیه داشتید؟
نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد و گفت:مگه عروس بی جهیزیه هم معنا داره؟
پس از مراسم عروسی در کجا ساکن شدید؟
جزو معدود دخترانی بودم که از ابتدا در مجاورت خانه خواهر شوهر زندگی مستقلی را تجربه کردم.چند روزی که از مراسم عروسیم گذشت نزد مادر شوهرم رفتم و گفتم پس کی بر میگردم خانه پدری؟تا چند روز باید اینجا بمانم؟ایشان در جوابم خنده ای کرد و مرا به بازگشت به خانه ترغیب.به هر حال گذشت و خواهر شوهر به قصد زندگی در اهواز ،دزفول را ترک ومن هم خوشحال و خندان به منزل مادر شوهر رفتم .خانه ای که هر اتاق ان خانواد ه ای را در خود جای داده بود.از برادران شوهر تا خواهرشوهران مجرد و بیوه با چند سر عایله. تا همین چند سال پیش من به عنوان آخرین فرد از خانواده شوهرهمچنان در ان خانه واقع در محله قلعه زندگی می کردم .چون همه به سلامتی سر خانه و زندگی خودشان رفته بودند.یاد ان روزها بخیر.تمام زندگی ام در یک اتاق خلاصه میشد.یازده بچه داخل همان خانه یا بهتر بگویم همان یک اتاق به دنیا آوردم و بزرگ کردم.
چند سال شو هر داری کردید؟
دقیقا نمی دانم .فکر کنم بیست و یکی دو سال.
با توجه به عایله سنگینی که داشتید پس از فوت شو هر تان محل در امدتان از کجا بود؟
شوهرم دامدار و کارش خرید و فروش گوسفند بود.از بد روزگار زمانی که راضیه دخترم به دنیا امد ایشان مبتلا به سرطان شدند.البته این موضوع اکنون برایمان مسجل شده است.بیماری صعب العلاج یا بهتر بگویم با توجه به امکانات ان زمان بدون علاجی گریبانگیر مرحوم شده بود.بنده خدا دهه چهل زندگی را سپری میکرد.سال سال بدی بود.هم شوهر در بستر بیماری افتاده بود هم بلا و بیماری به جان دام ها.دو سه روزی یکبار چند گوسفند نیمه جان را به قصاب می سپردیم.خلاصه با وجود تمام دوا و دکتر و بیمارستان رفتن های تهران و اهواز عمر خواجه به دنیا نبود.او رفت و مرا با یازده بچه که بزرگترینشان ششم دبیرستان و کوچکتر ین شان در گهواره بودتنها گذاشت.پس از فوت ایشان در سال ۱۳۴۶ رحمان و حمید دوپسر بزرگم همزمان در همان سال دیپلم گرفتند. پسر بزرگم رحمان دو ماه پس از فوت پدر به عضویت سپاه دانش در آمد.تا پایان سربازی ایشان که در همان سپاه دانش بود، شریک مرحوم شوهرم ماهیانه ای به ما میداد.بعد هم که تسویه حساب شد و رحمان به استخدام پتروشیمی در آمد و نان آور خانه شد. و سپس شکر خدا حمید سر کار رفت.کار که چه عرض کنم سه شیفت کار میکرد.صبح شهر داری و عصر نزد آقایی به نام ارجمندی که اهن فروشی داشت و شب هم که کلاس درسش برقرار بود و به بچه های دبیرستانی درس میداد.خدا او را برای من و زن و بچه اش حفظ کند.حمید خیلی بار زندگی من و خواهر و برادرانش را بر دوش کشید.بعد ها هم به استخدام بانک ملی در امد و شکر خدا بچه ها یکی یکی از اب و گل درآمدند.ازدواج کردندو توانستم پیش خدا و بنده خدا رو سفید باشم
مزار مرحوم شو هر تان در کجاست؟
در نجف اشرف. در قطعه زمینی که مرحوم حاج غلامرضا مجدی نسب خریده و ان را وقف فامیل کرده اند.
چند فرزند دارید؟
اهی میکشد و می گوید بگو چند تا داشتی؟نه پسر و دو دختر داشتم که در جریان اشوب کردستان و جنگ دو پسرم را از دست دادم.قطرات اشک در چشمانش
اصرار عجیبی برای بیرون امدن و جاری شدن دارند.سکوت عمیقی می کند و اهی می کشد و ادامه میدهد: خدا داد و خدا برد.راضیم به رضای او.در مقابل مشیت پروردگار تسلیمم.خدا هیچ مادری را به غم اولاد گرفتار نکند.اواز فراق جانسوزفرزندانش می گوید و من گرمی اشکهایی که تمام سعی ام در پنهان داشتن شان بود را بر گونه هایم احساس میکنم.از جا بلند میشوم و با راهنمایی او که اینک توان از جای برخاستن را ندارد و شب و روز در کنج اتاق یا هال نشسته و روزگار را سپری می کند برایش قلیان را به قول معروف چاق میکنم.پک های عمیقی به آن می زند و همراه با آه سینه دود آن را بیرون می دهد.
فرزندانت در حال حاضر به چه کاری مشغولند؟
سه تن از انها یعنی رحمان و حمید و محمد رضا کار اداری داشتند ودر حال حاضربه ترتیب بازنشسته پتروشیمی و بانک ملی و اموزش و پرورش هستند.علیرضا هم کارمند مخابرات و سه تن از انها به نام غلامرضا و ناصر و منصور هم شغل آزاد دارند.دخترانم نسرین و راضیه نیز هر دو خانه دارند.
حاج خانم نام فرزندانی که تقدیم دین و وطن کردی را برایم میگویی؟
عبدالرضا و غلامحسین.بگذار برایت سخنی بگویم.همه می دانند مونس روزها و شب هایم همین رادیوی کوچک وجیبی است.همیشه بی هیچ ادعایی و بی هیچ خستگی برایم سخن می گوید و حکایت می کند.وقتی مادران شهدادر رادیو از خصلت های نیکوی فرزندان شهید شان می گویند در دل با خود می گویم واقعا بچه های من خصوصا غلا محسین هم واجد تمام صفات نیکو بود .جوانی مومن و کم حرف و مرد عمل.
از غلامحسین بگویید؟
بچه ای درس خوان و معتقد که از دوران نوجوانی به نوعی نان اور خانه شد.یادم هست که اتاق بالای خانه را تبدیل به کلاس درس کرده بود و به بچه های مردم درس میداد.البته پیش از ایشان حمید پسرم این کار را میکرد.حمید که به سربازی رفت غلامحسین کلاس را برپا داشت .غلامحسین با تمامی کمبود هایی که در زندگی داشتیم توانست با همت و تلاش خودش به دانشگاه راه پیدا کند و لیسانس بگیرد. در دوران دانشجویی اش به خاطر فعالیت های سیاسی به زندان اوین افتاد.ایشان و عزت الله مجدی نسب فرزند خواجه مبارک با هم در زندان اوین دوره محکومیت شان را سپری کردند.دو سال در زندان شاه بود.چه روزهایی که بچه های قد و نیم قدم را به امید خدا در خانه می گذاشتم و با هزار دردسر در روز های سرد و گرم سال برا ی ملاقات و دیدارش در زندان به تهران می رفتم.گاه پس ازا ن همه طی طریق به انجا که می رسیدم به من اجازه ملاقات نمی دادند.چه بگویم که نا گفتنم بهتر است.بعد ها به استخدام اداره اموزش و پرورش در آمدودر مقام معلم دینی در پاوه مشغول به کار شد. ایشان ظا هرادر کلاس و وقت اضافی برای بچه ها نهج البلاغه می خواند و به نوعی شاگردانش را که اکثرا سنی مذهب بودند با شخصیت حضرت علی اشنا می کند.این کار به مذاق بسیاری از اطرافیان و بستگان بچه های مدرسه خوش نمی اید.غلامحسین نوروز سال ۶۲ به دزفول آمد و روز دوازدهم فروردین به قصد عیادت از عموی بیمارش خواجه محمد که در بیمارستان اصفهان بستری بود دزفول را ترک وبه ا صفهان رفت.قصدش این بود که به اصفهان برود و پس از عیادت عمو برای رفتن به پاوه انجا را ترک کند.در اصفهان به ملاقات عموو سپس برای رفتن به پاوه ابتدا به همدان و سپس به کردستان میرود .برای رفتن به پاوه سوار ماشین شخصی میشود.در بین راه راننده و همدستش که از قبل او را شناسایی کرده و در کمینش نشسته اند او را از ماشین پیاده و پس از شکنجه با گلوله به شهادت می رسانند. بمیرم برای غلامحسینم که دو تا دستش را تا ارنج با اتش سیگار سوزانده و فکش را شکسته وپیکر بی جانش را کنار جاده رها کرده بودند. .خلاصه مدرسه ها بعد از تعطیلات نوروزی باز ولی از غلامحسین خبری نمی شود.از محل کارش به حمید پسرم زنگ زدند و جویای حال ایشان شدندو گفتند که هنوز بر سر کا رحاضر نشده.از طرفی اقای ظهوری داماد مرحوم حاج غلامرضا که آن سالها در کرمانشاه مشغول به کار بود به اندیمشک و اقایان شیخ نجدی زنگ می زند و میگوید فردی با این مشخصات در کردستان کشته شده و به خاطر تشابه فامیلی ایشان با خانمم به من اطلاع داده اند.حمید بلا فاصله به کرد ستان رفت و دو روز بعد با پیکر غرق به خون برادری که در حکم برادر دو قلویش بود به دزفول برگشت.
قاتلین ایشان شناسایی نشدند؟
چرا. سه تا بودند که دو تن از انها بعد از مدتی شنا سایی و محاکمه و به قصاص محکوم شدند.آن دو غیر از غلامحسین دو تن دیگر را نیز پس از شکنجه و آزار به شهادت رسانده بودند.در مراسم اعدام ایشان که در کردستان برپا شد حضور داشتم ولی چه فایده.آب رفته من هرگز به جوی باز نگشت.هیچ مادری نبیند آن روزهایی را که من دیدم.سالگرد عبدالرضا مصادف شد با چهلم غلامحسین.در عرض یک سال دو جوانم به جای رخت دامادی کفن پوشیدند و به جای معشوق خاک در بغل گرفتند.ولی باز هم می گویم شکرت ای خدا.
عبد الرضا چگونه به شهادت رسید؟
عبد الرضا دیپلم که گرفت بدون هیچ وقفه ای به خدمت اعزام و وارد ارتش شد.زمان سربازی ایشان مصادف با جنگ ایران و عراق بود.ایشان در عملیات بیت المقدس یا همان ازاد سازی خرمشهرخرداد سال ۱۳۶۱ به شهادت رسیدند.اما بگذار حکایتی واقعی برایت بگویم.زمانی که غلامرضا پسرم بر سر زنان وارد خانه شد و خبر شهادت ایشان را به من داد خیلی آرام خبر را برای خودم حلاجی وآ ن را هضم کردم.یک احساس خاص داشتم.فکرمی کردم که من هم سهم و دین خودم را برای حفظ وطن داده ام.اطرافیان بیشتر از من مادر، ناله و زاری می کردند.هنگام نماز مغرب رو به قبله کردم و با خدای خود گفتم:بار الهی مال خودت را در راه خودت دادم ولی از تو می خواهم پیکر بی جانش را لا اقل سالم به من برگردانی .آوردن پیکر شهید به دزفول تا نیمه شب به طول کشید.همه در خواب بودند و من مادر هم چنان چشم به در دوخته و در انتظار آمدن فرزند.در همان نیمه شب در میان تاریکی صدایی واضح به گوشم
آمدکه با من سخن میگفت
می دانی عبد الرضا شهید شده؟
آره می دانم.صبح خبرش را آوردند.
صدا کمی دورتر شد و ادامه داد
ناراحت نیستی؟
نه.در راه خدا داده ام و انفاق در راه خدا ناراحتی ندارد
صدا این بار از فاصله دورتری به گوشم رسید
پاداش شما نزد خدا است و بس
صداکه قطع شدبه خود آمدم و از جا برخاستم.کبریتی را که برسرکمرم بود روشن و نگاهی به ساعت انداختم.یک ربع به ساعت دو نیمه شب بود.به دنبال صاحب صدا از اتاق بیرون رفتم ولی نه کسی بود و نه چیزی .تنها تاریکی بود که بر همه جا خود را گسترده بود. بعدا فهمیدم دقیقا همان ساعت آمبولانس حامل پیکر عبدالرضا به دزفول رسیده. به هر حال همه ما آگاهیم که پرنده مرگ بر بام خانه هر گدا و پادشاهی می نشیند پس چه بهتر که مرگ ما مرگی آبرو مند و هدف دار باشد.
در این سن و سال چه آرزویی بر دل دارید؟
این که عاقبتم ختم به خیر شود.این نیمه جانم را خدا برایم نگهدارد وبیشتر از این زمینگیر نشوم تا بیش از این شرمنده عروسان و دخترانم که به والله برایم سنگ تمام می گذارند نشوم.
چه چیزی خاطرت را بیش از هر چیز ازرده می کند؟
مرگ داماد جوانم ومتعاقب آن بیوه شدن کوچکترین فرزندم.او که پدر رابه چشم ندید و تا سالیان سال برادر بزرگش را به هوای پدر نداشته اش،اقا صدا میکرد..او را زود ازدواج دادم به این امید که شوهر بتواند جای خالی همه نداشته هایش را پر کند ولی غافل از این بودم که تقدیر چیز دیگری است.در هر حال مرگ محمد رضا برایم سخت تر و تلخ تر از شهادت فرزندان پسرم بود.خدا او را رحمت کند که در اوج جوانی ترک ما کرد و رفت.
حاج خانم کدام یک از بچه هایت بیشتر رضایت داری؟
در جوابم می گوید:کدام انگشتت را بیشتر دوست داری؟خوب مسلم است همه بچه هایم برایم عزیزند.ولی بعضی از انها خیلی به گردنم حق دارند.از جمله عروس کوچکم اعظم خانم که هم نشین هم هستیم وواقعا از هر لحاظ شرمنده اش هستم یا حمید که خیلی بار زندگی ما را بر دوش کشید.خداوند انشالله به همه و تک تک فرزندانم سلامتی و حسن عاقبت عطا کند.
شیزین ترین خاطره ات در طول این هشتاد و هفت سال زندگی؟
مشرف شدن به مکه و زیارت رسول خدا
سعی میکنم با یاد اوری خاطرات شیرینش خنده ای بر روی لبانش بیاورم وسپس او را ترک کنم.لازم به یاد اوری است برای تهیه این گفتگو دو بار خدمت ایشان رفتم وبار دوم که عروس ایشان بر سر کار بودند بیش از چهار ساعت پای سخنانی از وی نشستم که مایل به انعکاس بعضی از آنها نبود.دوباره به او نگاهی می اندازم.اویی که به گفته خودش تا اذان صبح رخت و لباس بچه هایش را می شسته تا صبح روز بعد به کارهای دیگر خانه برسدو اینک از انجام کوچکترین حرکت و جا به جایی عاجز است و نا توان.اویی که در اوج جوانی طعم تلخ بیوه شدن را چشید اما به قول نزدیکانش خم به ابرو نیاورد واستوار و مقاوم ماند و فرزندانی که به حق شایسته اند را تحویل جامعه داد.می خواهم بر دستان زحمتکشش بوسه ای بزنم اما نمی گذارد .دو طرف صورتم را می گیرد و نگاه کم سوی اما پر از لطف و مهر بانی اش را به چشمانم میدوزد و میگوید: الهی خیر ببینی.سالیان درازی بود که سفره دل را این چنین باز نکرده بودم.برایش ارزوی سلامتی و از او خداحافظی می کنم به این امید که همواره اغوش گرمش بر روی فرزندانش باز باشد.
موفق و در پناه حق
فروزان مجدی نسب
بسیار عالی بود وای کاش تمامی نویسندگان سایت با بزرگان خاندان مصاحبه میکردند تا آرشیوی کامل از خاطرات آنها جمع آوری میشد
عمه فروزان عزیزم
مصاحبه ی زیبا و تحسین برانگیز حضرت عالی را برای پدر (آقاحمید)خواندم. اشک در چشمانش جاری شد و ساعت ها سکوتش اشک های مارا هم جاری ساخت و ضمن تشکر از قلم استادانه ی شما گفت:هرکاری که برای خانواده ام انجام دادم وظیفه بود و هنگام عمل جراحی صدای دعای خیر مادر را درگوشم احساس می کردم . باشد که فرزندان نسل امروز قدر داشته هایشان را دانسته و دعای خیر پدرومادرشان را روشنی بخش مسیر زندگانیشان کنند.
در ضمن از حامد عزیز به خاطر روشن نگاه داشتن نام پرفروز خاندان مجدی به خصوص موفقیت او در نمایشگاه عکس صمیمانه تشکر و قدردانی کرد.
خیلی بچه تر از اونی بودم که یادم باشه کی وکجابودم؟ولی یادمه که ایشون برایم قصه ای گفت تا مرا بخواباند.قصه را ختم کرد به این که:اقا بزه رفت بالای کوه که هنوز هم داره میره!!وقتی دید من بیدارم گفت:چشماتو ببند تا بزه بره وخوب یادمه بعد از اون هر موقع میدیدمش میگفتم بزه؟میگفت:هنوز داره میره بالا!!!قریب ۲۰ سالی میشه که ایشان را ندیدم ولی همواره چهره خندانش در ذهنم هست.وزهی سعادت به چنین شیرزنانی.بر دستت بوسه میزنم .با سپاس از شما خواهر مهربان بخاطر مصاحبه شیرینت
از زمانی که محله قلعه را ترک کردن دیگه ندیدمشون هیچ وقت ایشان بخاطر مهربانی که داشتن و آن احوالپسی صمیمانه که با بزرگ کوچک داشت فراموش نمی کنم
من از کوچکی حاجیه شازده یا به مقول خودمون ددشازده را می شناسم و همیشه دوستش داشته ام .همیشه مهربانی وتمیزبودنش مثال زدنی بوده است وهمیشه از پای صحبت نشستن وآن طرز خاص حرف زدنش لذت برده ام و همیشه ماجرای دردناک شهادت فرزندانش به خصوص شهادت آقا غلامحسین قسمتی ازبیان تاریخ در زنگ تاریخ من در مدرسه بوده است خدایشان بیامرزد .
در آخر :حج شازده خودت و قلیانت وبیانترا دوست دارم وخدانگهدارت باشد انشاءالله
باید به صبر این مادر احسنت گفت هرچند این کلمه هیچ گاه برای ذره ایی از فداکاریها و صبوریهای ایشان کافی نخواهد بود.مصاحبه ی زیبایی بود بسیار لذت بردم.
بسیار جالب و خواندنی بود با تشکر از فرو زان خانم مد تها ست مصاحبه تازه ای در سایت قرار نداده ای چرا؟
منتظر پیدا شدن یه سوژه هستم سراغ داری ممنونت میشم اطلاع بدی