سکانس اول :
– ا مار باقر خبر دوری ؟ ( از مادر ( حاج محمد ) باقر خبر داری ؟ )
– بله ، بی خبر نیستم.
– دقیقا” خبر داری ؟
– نه
– همین الان برو و او را از نزدیک ببین .
بلافاصله چادر زدم و از خانه خارج شدم و به منزل عمو باقر رفتم . با نگرانی در زدم . می دانستم نگرانی پدر بی مورد نیست . زنعمو ملکه در را باز کرد و وارد شدم. دیدن بی بی نگرانی هایم را فرو نشاند . از حال و احوالش پرسیدم . ابراز سلامت کرد و من شادمان از اینکه ماموریت خود را به نحو احسن انجام داده ام به سرعت به منزل بازگشتم و خبر سلامتی بی بی را تلفنی به پدرم اطلاع دادم.
سکانس دوم :
یک هفته ای از فوت مادرم گذشته بود و زاری و شیون روزهای اول کمی فروکش کرده بود. همه دور هم جمع بودیم و در سکوت فرو رفته بودیم که ناگهان پدر گفت :
فروزان ! به یاد داری هفته گذشته تلفن زدم و گفتم از مادر باقر خبر داری یا نه ؟
– بله اقا . به یاد دارم .
– می دانی چرا زنگ زدم ؟
– نه
– سه روز قبل از فوت مادرتان خواب عجیب و غریبی دیدم . در خواب آیت الله حاج سید اسدالله نبوی ( که چند سال از فوتش می گذشت ) را دیدم . طبق عادت همیشگی ام خم شدم و دستش را بوسیدم . حاج سید اسد الله عادت داشت همواره پس از دست بوسی من ، پیشانی مرا می بوسید اما این مرتبه بر خلاف همیشه صورت مرا بوسید و در حالی که دست زنی در دستش بود از من جدا شد. انها از یک سراشیبی ، پایین رفتند و من هر چه تلاش کردم تا صورت زن را ببینم ، نتوانستم و قبل از اینکه من موفق به این امر بشوم انها از انتهای سراشیبی پیچیدند و از نظر محو شدند .
ناگهان از خواب پریدم و مطمئن بودم به زودی ” زن ” ی از اقربا، به دیار باقی خواهد شتافت .
اولین نفری که به ذهنم رسید مادر باقر بود . لذا در اولین فرصت تلفن زدم و احوال سلامتی او را جویا شدم غافل از اینکه ماموریت ملک الموت چیز دیگری است .
سکانس سوم :
امروز ، دهم شهریور ، مصادف با هیجدهمین سالگرد وفات ” خانم تاج کویتی ” همسر مرحوم حاج غلامرضا مجدی نسب است .
خانم تاج کویتی در سال ۱۳۰۲ در شهر دزفول متولد شد و در سال ۱۳۱۹ با مرحوم حاج غلامرضا ازدواج کرد .
حاصل این ازدواج ده فرزند به ترتیب زیر هستند :
ایران _ زهرا _ فرخنده _ هما _ محمد علی _ محمد حسن _ محمد کاظم _ فریده _ فهیمه _ فروزان
ان مرحوم در دهم شهریور ۱۳۷۳ در مسافرتی که برای دیدار پسرش _ محمد علی _ به ایلام داشت دچار ایست قلبی شد و وفات یافت .
این مطلب حکایتی واقعی بود که از زبان خانم ” فروزان مجدی نسب ” شنیده ام . با تشکر از ایشان .
برای ترویح روحش یک فاتحه هدیه کنید .
زن عمو تاج زنی کامله و مومنه بود که به گفته مادر عزیزم همیشه مامنی امن و مشاوری امین برای دیگران بود. باور کنید بعد ازاین همه سال که از درگذشت ایشان میگذرد تقریبا هرروز از وی یادمیکنیم
خداوند رحمان ورحیم روح اوراغریق رحمت واسعه خود قرار دهد ودراعلا علیین همنشین زهرای مرضیه(س) باشد. انشاالله
اسم زن عمو تاج عجین شده با خاطرات کودکی ونو جوانیم مخصوصا دوران جنگ ، شوادون ، غذاهای دزفولی که درست میکرد و بی نظیر بودند و……….
خبر فوتش را بابا بمن داد و تا اونموقع ندیده بودم مردی این چنین گریه کند خداوند هر دوی ایشان را رحمت کند و جایگاهشان بهشت برین انشا الله
مطلب جالبی بود دایی جون.خدا رحمتشون کنه همیشه تعریفشون رو از مامان میشنوم.
همیشه سعی میکنم وقتی میرم سر مزار بابابزرگ برای ایشون و شوهر محترمشون فاتحه بخونم.
امیدوارم خدا فرزندان گلشون رو که خداییش من همشون رو خیلی دوست دارم عمر با عزت و سلامتی بده.
شکست عهد منو گفت هر چه بود گذشت
به گریه گفتمش آری ولی چه زود گذشت
بهار بود تو بودی و عشق بود و امید
بهار رفت و تو رفتی و هر چه بود گذشت
(این زمزمه پدر بعد از رفتن مادر بود)
وقتی دلم هوای دلتنگی میکند خواب هیچ شقایقی را پرپر نمیکنم و برای هیچ پروانه عاشقی شمع نمی سوزانم.تنها کمی حوصله میکنم تا باران بگیرد….
همواره و در هر لحظه به یادت هستم و با گذشت چندین سال از فوتت هنوز به یادت میگریم.روحت شاد.
خدا رحمت کند ان زن بزرگ و دنیا دیده را. درسهای زیادی از زندگی از او اموختم .گویی همه چیز را دیده بود همه داغی کشیده بود همه جا را دیده بود و همه کس را می شناخت .فاطمه زهرا شفیع او باشد انشاالله
بدترین روز زندگی من روزی بود که مادرم در مقابل چشمانم فوت کردند وقتی پدرم را به بیمارستان آوردم وفهمید همسرش فوت کرده است بی هوش شدند وروی زمین افتادند دستپاچه شدم ودر آن شب بی پایان در شهر ایلام مادرم را به کمک برادرم محمد علی در سرد خانه گذاشتیم شب سختی بود خدا می داند آن شب را چگونه صبح کردیم
بعد از فوت مادرم دنیا برایم تمام شده بود.هنوز با گذشت سالها به یادش هستم.
روحش شاد یادش گرامی.
واقعا جای خالیه مامان بزرگو تو زندگیم حس میکنم.
بار ها شده با دیدن خانمهای مسن به نوه هاشون حسودی کنم.من ۶ماهه بودم که ایشون از بینمون رفت.
با اینکه یادم نمییاد ولی دلم براشون تنگه!
خدا رحمتشون کنه. همینه که میگن عشق مادر و فرزندی رو حتی خاک هم نمی تونه سرد کنه.کامنت های فرزندان مرحوم زنعمو تاج رو که می خوندم اشک تو چشمام جمع شد.با اینکه اینهمه سال گذشته بازهم برای فرزندانشون صبر بیشتر و برای خود زنعمو جایگاهی والا در بهشت برین رو دعا می کنم.
هنوزم باور ندارم با عزیزی وداع کردیم که باهاش کلی خاطرات قشنگ و خوب دارم .
نه فقط من که برای همه ی بچه ها و نوه هاش کلی خاطره ی شیرین یادگاری گذاشت .
روحت شاد باد مادر بزرگ خوبم
I am one of those individuals who rarely dreams, and please do not ask what the culprit is. But I do remember her coming in my dream. She stated that she was taking a journey and offering her good byes, and she just dissapperated before I get a chance to say anything or ask anything . I would have to face the fact that my heatlh and evergy associated with the young age were over following her expiration. I had a massive heart attack at the age of 36, a few days after hearing the news of her death, and my health conditions never improved any. I was put on two (2) medications after the heart attack diagnosis, and over the time, the prescribed medications have only increased, and now I am taking a total of fourteen (14) pills a day, and of course, each of these medications does or will have its own side effects. Now that I look at her comments and thoughts on a retrospective basis, there is not one single day that I do not get absolutely amazed of how an illiterate person could have her level of intellegence.May God bless and rest her sole.
ترجمه:
من یکی از افرادی هستم که به راستی خواب دیدم و لطفن از من نخواهید که بگویم علت این رویداد چیست.اما به یاد دارم که آن مرحومه به خوابم آمد.وی گفت که قصد سفر دارد و با من خداحافظی نمود و پیش از آنکه فرصتی برای گفتن حرفی یا پرسیدن چیزی بیابم، ناپدید شد.باید با این حقیقت مواجه می شدم که سلامتی و انرژی مربوط به روزهای جوانیم، پس از عزیمت او، به آخر رسید. در سن ۳۶ سالگی، فقط چند روز پس از شنیدن خبر فوت وی، دچار یک حمله ی قلبی شدید شدم و وضعیت سلامتیم هرگز بهبود نیافت.پس از تشخیص حمله ی قلبی، دو مرتبه عمل جراحی ( دو سری درمان) را پست سر گذاردم و در طول این مدت، تنها داروهای تجویزی من افزایش یافته است و در حال حاضر روزانه ۱۴ عدد قرص را به مصرف می رسانم و البته هر کدام از این داروها اثرات جانبی خود را دارد یا خواهد داشت. حال که در سیری به گذشته، به پیشنهاد ها و افکارش نگاهی می اندازم، روزی نیست که شگفت زده نگردم از اینکه چگونه فردی بدون داشتن سواد می توانست از چنین هوشی به نوبه ی خود بهره مند باشد. خداوند رحمتش نموده و روحش در آرامش باد.
کلاس سوم دبستان بودم،من وبی بی می خواستیم از محله ی قلعه به خانه ی پدر بزرگ می رفتیم.از من پرسید دوست داری به جای خیابون از توی کوچه ها بریم؟با خوشحالی گفتم بله دوست دارم.از کوچه هایی که تا آن موقع ندیده بودم گذر کردیم.هر کوچه چندین راه خروجی داشت که تمامن برای من نا آشنا بودند و او مثل یک راهنمای وارد همراه با من از تمامی آنها گذر کرد.
از بی بی پرسیدم:اون یکی راه ها به کجا میره؟با لبخندی شیرین جواب داد:به کوچه ها و خیابونای دیگه!
عجله نکن بزرگ میشی یاد می گیری.
هنوز وقتی از اون کوچه ها عبور می کنم.حضور شیرین بی بی را پیش خودم احساس می کنم.
یادش گرامی باد.
یاد این بانو بخیر وروحش شاد بچه که بودم فکر میکردم این خانم قدری متکبر است اما به قول مامانم عقل رس که شدم وبرخوردهایم با حاج خانم بیشتر شد متوجه شدم که برعکس خیلی هم فروتن وصمیمی است و به خاطر وقار ومتانت وکم حرفیش است که چنین تصور کودکانه ای درباره اش داشتم وقتی عروس حاج اسماعیل شدم چون تقریبا همسایه اش شده بودم چند باری با هم جلوی درب منزلش مواجهه شدیم که مرا دعوت میکرد که پیشش بروم و من هر بار میگفتم زن عمو انشا اله تو یه فرصت مناسب خدمت میرسم که البته چنین نشد چون حاج خانم دلش هوای باغهای بهشت را کرده بود . مدتی بعد از فوتش ایشان را درخواب دیدم که یک بشقاب آبنبات قیچی زنجبیلی (که سوغات مشهداست ) به دستم دادو گفت دیدی نیومدی پیشم ؟ و…
بعد از فوت بی بی،هیچگاه خانه ی آقا حجی مثل قبل نشد. انگار خونه اتاقی زیبا بود که چراغش خاموش شده باشه.
آدم رغبت نمی کرد خیلی اونجا بره.نه تنها من،فکر کنم همه همین احساس رو داشتن اما به روی هم نمیاوردن.
بعد از فوت بی بی همه یه تغییر بزرگ رو احساس کردن.
باید از خونه ی پدری دل کند!باید فهمید که محکم ترین حلقه ی زنجیر پاره شده.باید هر کسی خودش قفلی تازه برای زنجیر بی قفل خانواده میشد.اگرچه هیچکس نتونست و نمی تونه خود بی بی باشه…
بدون شک ،فوت بی بی برای من شروعی تازه وسخت بود .
زن دایی عزیزم همیشه علاقه خاصی به من داشتن منم ارادت خاصی به ایشون داشتم. روحشان شادویادشان گرامی باد