حاج نورعلی مجدی نسب
متولد :۱۳۰۵ وفات:۱۳۷۸/۱۰/۱۲
نام پدر : خواجه مهدی نام مادر : سلطان
نام همسر : خانم شوکت فتحی
شغل : تجارت
دارای هفت فرزند به نام های:
محمدرضا – مرضیه – علیرضا – حمیدرضا – راضیه – محمودرضا – امجد
حاج نورعلی مجدی نسب متولد :۱۳۰۵ وفات:۱۳۷۸/۱۰/۱۲ نام پدر : خواجه مهدی نام مادر : سلطان نام همسر : خانم شوکت فتحی شغل : تجارت دارای هفت فرزند به […]
حاج نورعلی مجدی نسب
متولد :۱۳۰۵ وفات:۱۳۷۸/۱۰/۱۲
نام پدر : خواجه مهدی نام مادر : سلطان
نام همسر : خانم شوکت فتحی
شغل : تجارت
دارای هفت فرزند به نام های:
محمدرضا – مرضیه – علیرضا – حمیدرضا – راضیه – محمودرضا – امجد
خدا رحمتت کنه بابابزرگ …
سال ۸۴ که برای چند ماهی خونه پدربزرگم زندگی کردم خیلی دلم می خواست خواب بابابزرگم رو ببینم که خدا این توفیق رو نصیبم کرد … خواب دیدم پدربزرگم به همراه برادرشون حاج غلامرضا (خدا روح هر دوتاشون رو غریق رحمت کنه) با لباس های یک دست سفید کنار در اتاق وسط نشستن … چهرشون دقیقا تو ذهن هست … احساس می کردم یه شادی و سرور درونی دارن … لباس های سفیدشون واقعا نورانی بود … خدا رحمتشون کنه
بی شک اگر اغراق نکرده باشم برای مادر م حکم حضرت عباس بود برای طفلان حسین
همیشه ذکر خیرش در خانواده مان هست مادر می گوید در تمامی طول عمرش عمو گری برایم انجام داد و ندیده ام عمویی همانند ایشان که همانند شمع و پروانه گرداگرد بچه های برادرش باشد
دلسوز – مهربان – حلال مشکلات فامیل – غمخوار – شکیبا – شوخ طبع و هزاران صفت خوب مشخصات بارز حاج نور علی این مرد بزرگوار بود
رحمت خدا بر او باد
بابابزرگ مهربونم که خیلی زود جمع ما رو ترک کرد. هنوز خاطره آخرین دیدارو به یاد دارم…صبح زود که می خواستم به مدرسه برم بابابزرگ پشت میزم نشسته بودن و کتاب قصه های خوب برای بچه های خوب رو برای چندمین بار مطالعه می کردن.
هیچ وقت فکر نمی کردم اون خداحافظی با عجله، آخرین خداحافظیمون باشه…
کلاس سوم دبیرستان بودم . صبح حدود ۹ تا ۱۰ بود که تلفن خونمون زنگ زد و یه آقایی که اگر اشتباه نکنم خودشون رو طالبی معرفی کردن گفتن حاجی رو بردن بیمارستان افشار . من سراسیمه پاشدم رفتم بیمارستان که همون آقا ، کت و شلوار و یه پاکت حاوی پول رو بهم داد و گفت ببر خونه و به مامان و بابات بگون بیان بیمارستان . فاصله بیمارستان تا خونه رو دویدم . اداره بابام نزدیک خونمون بود رفتم و بابا رو گفتم . باهم برگشتیم خونه . وقتی رسیدم سر کوچه ماشین دایی هام و آمبولانس رو دیدم سرکوچه . حاج علیرضا زمانی راد رو دیدم که داشت از تو کوچه میومد بیرون . گفتم بابابزرگم رو اوردید خونمونمون ؟؟؟ گفت بابابزرگت فوت کرد . همون جا نشستم روی زمین . اون لحظه هیچ وقت از تو ذهنم پاک نمیشه و بدترین روز عمرم همون روز بود .
آقای طالبی داماد جناب آقای خواجه غلامحسین مجدی همسر محترم خانم رامش مجدی کسی بود که بابابزرگم رو بردن بیمارستان . تو خیابون آفرینش زمانی که بابابزرگم به ایشون میرسه و با ایشون دست میده بابابزرگم میرن تو بغلشون و آقای طالبی اصلا احساس نمیکنن که بابابزرگم سکته کردن . زمانی که بابابزرگم رو صدا میزنن میبینن که انگار نه انگار ایشون بودن که الان میگفتن و میخندیدن باهاشون. هیچ وقت و تا آخر عمرم چهره و صدای آقای طالبی و اون روز رو فراموش نمیکنم .
خدا به ایشون طول عمر باعزت عنایت فرماید .
خونگرم بود ومهربان . دلسوز وشوخ .باهمه به گرمی برخورد می کرد .با بچه ها بازی می کرد .پای درد دل هرکسی می نشست مشکلات دیگران را حل می کرد .به زن و بچه هایش بسیار علاقه مند بود.ما هم مثل بقیه او را بسیار دوست داشتیم . مادرم در هنگام فوت ایشان بسیار اشک ریخت تا مدتها باور نداشت رفتنش را. ماهها به منزل ایشان نرفت چون توان دیدن جای خالیش را نداشت .الان هم وقتی بچه هایش را می بیند در رفتار انها به دنبال برادر می گردد . به خانم ایشان علاقه دارد وبه اواحترام می گذارد. من هم خاطرات زیادی از ان مرحوم دارم که بیانش در اینجا نمی گنجد . روحش شاد که چنین فرزندانی دارد
صبح زود شال وکلاه کردم و عادل به بغل از خونه زدم بیرون .نرفتن به مراسم ختم مادر زن عمو حاجی بهانه ای شده بود برای رفتن به خونه عمو .تا هم دیداری با عمو تازه کنم و هم سر سلامتی به زنعمو بگم. زنگ در را به صدا دراوردم عمو قفل در را باز کرد. صبح به اون زودی از دیدنم هم متعجب شد هم خوشحال.نشستیم وبا هم از هر دری گفتیم وشنیدیم وخندیدیم.کلی با عادل بازی کردوسپس کیسه ای پر از پول در دست گرفت وبا عذر خواهی از این که باید سر وعده ای حاضر باشدخداحافظی کرد.موقع خداحافظی خطاب به زنعمو گفت چی میخواهیم به جای زنعمو من پاسخ دادم گوشت برنج مرغ و…..نگاهی از اون نگاههای خاص خودش بهم انداخت وگفت نه خوبه وکیل خرجم نسی باز هم خندیدیم.از پله های هال پایین رفت و دوباره برگشت وگفت جون من برا ناهار بمون.صورتش را بوسیدم و اومدن حامد از مدرسه را بهونه کردم وبا هم خداحافظی کردیم.غافل از این که این اخرین سلام و خداحافظی من و عمویی است که به جرات میگم در این دوره زمونه همتا ندارد.ده دقیقه بعد خبر فوتش را بهم دادن و اون روز چه روز شیرین و تلخی بود.روحش شاد. هنوز هم موندم چه نیرویی بو دکه صبح به اون زودی منو کشوند طرف خونه عمو.
من که اصلا بابا بزرگمو ندیدم ولی ازش خیلی خاطره های شیرین شنیدم روحش شاد باش ایشالا…
بعداز چند روز فرصتی شد سری به سایت بزنم و وقتی عکس بابا را دیدم یاد آن روزهای تلخ وفاتشان افتادم چند روز قبل از ترک ما برای درمان مادر به تهران آمده بودند و وقتی خبر دادند که مادر بزرگ (مادر ،مادرم)حالشان خوب نیست دیگر فراموش کردند برای چه به تهران آمده اند هیچ وقت این جمله ایشان را فراموش نمیکنم که به مادرم گفتند اگر شده تو را با قاطر به دزفول برسانم این کار را میکنم چون آن روزها گرفتن بلیط خیلی سخت بود ولی نمیدانستیم روز مرگ ایشان با هفته اول فوت مادربزرگم مصادف خواهد انشاالله که جایگاهش بهشت برین باشد