خواجه شمس الدین محمد؛ حافظ شیرازی ؛ لسان الغیب ؛ که یکی از نوادر و نوابغ ادب و شعر ایران و جهان است در سال ۷۲۶ هجری قمری در شیراز بدنیا آمد ؛ پدرش بهاءالدین ؛ به قولی از مردم کوپای اصفهان بود که به شیراز آمد ؛ وی مردی عالم بود و شغل تجارت داشت ؛ مادرش نیز اهل کازرون بود و در دروازه کازرون شیراز سکونت داشت ؛ حافظ دو برادر بزرگتر از خود هم داشت که پس از فوت پدرشان ؛ شیراز را ترک گفتند و قبل از حافظ فوت کردند.
بنا به نوشته دائرالمعارف بریتانیکا ؛ و استنادش به کناب تاریخ فرشته ؛ چاپ بریکس بمبئی ؛ حافظ یک خواهر هم داشته است ؛ حافظ در ابتدای جوانی که با مادرش زندگی می کرد ؛ مدتی در دکان نانوائی به خمیر گیری مشغول بود ؛ در همسایگی او جوانی فصیح و بلیغ حجره بزازی داشت که شعر می گفت و مردم اهل ذوق او را می ستودند ؛ حافظ با مشاهده آن جوان علاقه به شعر پیدا کرد و ابتداء ؛ اشعاری ناموزون می گفت که مورد خنده اطرافیان می شد ؛ عاقبت از طنز و طعن اطرافیان به تنگ آمد و به آستانه باباکوهی که از قدمای مشایخ بود ؛ رفت و سه روز بدون افطار روزه گرفت . شب سوم در عالم رویا ؛ بزرگواری را دید که به حافظ دلداری داد و لقمه ای از دهان خودش در آورد و به دهان حافظ گذاشت و موقعی که بیدار شد فکر خودش را روشن دید و بلافاصله این غزل را به رشته نظم درآورد.
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
و نداران ظلمت شب ؛ آب حیاتم دادند
چه مبارک سحری بودو چه فرخنده شبی
آن شب قدر که این تازه براتم دادند
البته می گویند ؛ مکاشفه حافظ در کوه شرقی تنگ الله اکبر در نزدیکی جایگاهی که به چاه مرتضی علیشاه معروف است ؛ اتفاق افتاد و توفیق زیارت علی بن ابیطالب (ع) به او دست داد و از آن تاریخ ابواب علم و عرفان به روی او باز شد تا جائی که بالاترین مقام رسید و قرآن را با چهارده روایت در حفظ داشت و به این علت تخاص شعری خود را ؛ حافظ گذاشت .
عشقت رسد به فریاد ؛ از خود بسان حافظ
قرآن زبر بخوانی ؛ با چارده روایت
حافظ با دختری به نام شاخ نبات ازدواج کرد که ثمره این ازدواج ؛ دو پسر بودند که در جوانی در گذشتند ؛ حافظ در مورد شاخ نبات می گوید:
این همه شهد و شکر کز سخنم می ریزد
اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند
حافظ هم عصر چند نفر از پادشاهان آل مظفر منجمله شاه شجاع بود ؛ در دیار شاه شجاع شاعری بنام عماد فقیه کرمانی بود این شاعر گربه دست آموزی داشت که به او تعلیم داده بود که موقع ادای نماز و انجام رکوع و سجود به او اقتدا و تقلید کند ؛ این عمل گربه را شاه بر کشف کرامت فقیه حمل می کرد ولی حافظ این کار را حیله گری و مکاری می دانست و در این باب این غزل را گفت :
صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد
بنیاد مکر ؛ با فلک حقه باز کرد
ای کبک خوش خرام که خوش میروی به ناز
غره مشو که گربه زاهد نماز کرد
شاه شجاع از این شعر حافظ رنجیده خاطر شد و مترصد بهانه ای بود ؛ تا اینکه این بیت حافظ به سمع او رسید ؛ که :
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
وای اگر از پی امروز بود فردائی
معاندین ؛ منجمله ؛ عماد هم شاه را تحریک کردند و تهمت کفر و ارتداد به حافظ بستند که او نسبت به روز قیامت و حشر و نشر شک دارد که این کفر است ؛ شاه قصد تنبیه شدید و احیانا قتل حافظ را کرد ؛ حافظ با اضطراب پیش مولانا زین الدین ابوبکر تایبادی که به قصد سفر حج به شیراز آمده بود ؛ رفت تا چاره جوئی کند ……………..
ادامه مطلب در هفته بعد