محمد علی سومین بهار زندگی اش را پشت سر می گذاشت . سال ۱۳۳۵ بود و ورود سربازان اجنبی بیماری انفولانزا را در شهر پراکنده بود و محمد علی _ به روایتی _ اولین شخصی بود که این بیماری را از سربازان ، به ارث برده بود .
زانوهای میرزا گهواره ی کودک شده بود . او را به خود می فشرد و از اینکه پسر ارشدش در سه سالگی در تب می سوخت ناراحت بود .
در کنارش ، نورعلی ، برادر کوچکتر میرزا نشسته بود .
میرزا شدیدا” نگران محمد علی بود و این را از درد دلهای زمزمه وارش می توانستی به درستی ببینی . واگویه های میرزا را ، نورعلی به سختی می شنید اما جمله ی ” عزیزم تُت د خودم ” ( عزیزم تبت را به من انتقال بده ) کافی بود تا کاسه ی صبر نورعلی را سر اورد و به برادر بزرگترش گفت : چرا چنین می گویی ؟ مطمئن باش حالش خوب می شود و دوباره نشاط و سرزندگی را در وجود محمد علی می بینی ! مگر چه شده است ! طفلی است که مریض شده است و انشاالله به زودی خوب می شود . چرا دعا می کنی خداوند تبش را به تو منتقل کند ؟!!!
میرزا زبان در دهان می گیرد و با چشمان اشکبار بار دیگر محمد علی را برای چندین بار به اغوش می کشد و نگاه معنی دار خود را بدرقه ی برادر می کند .
محله ی قلعه ، از دیر باز زیستگاه خاندان مجدی بوده است و منزل خواجه مهدی نیز یکی از چندین سرایی است که به این خاندان متعلق بوده است . در بدو ورود به منزل خواجه مهدی ، دستشویی و انبار قرار دارد . از کنار ان دو که بگذری وارد حیاطی حدودا” ۲۴ متری می شوی که به سه قسمت تقسیم می شود . سمت راست خواجه مهدی به همراه همسرش _ منور _ و محمد باقر و حمیده زندگی می کنند . روبروی ورودی حیاط اتاقی به چشم می خورد که خاله گل به همراه فرزندانش عبدالعظیم ، عبدالکریم و بتول در ان به سر می برند و بالاخره در سمت چپ چند پله به چشم می خورد که پس از طی کردن انها ، یک پله ی پهن _ ایستگاه _ وجود دارد که منشعب به یک دو راهی می شود . پله های سمت راست _ که در واقع طبقه ی دوم خاله گل محسوب می شده است _ محل زندگی نورعلی و همسرش _ شوکت فتحی _ به همراه فرزندشان محمد رضا بوده است و پله های سمت چپ منتهی به محل زندگی هادی پسر ارشد خواجه مهدی می شده است .
غروب یکی از روزهای شهریور ۱۳۳۷ . نورعلی و میرزا در حیاط نشسته اند و مشغول گفتگو هستند . محمد رضا _ فرزند ارشد نورعلی _ به تازگی راه رفتن را اموخته است و در مقابل پدر و عمو ، شیطنت های بچگانه اش را به رخ می کشد . نورعلی که از دیدن پسرش غرق در شادی است سر از پا نمی شناسد . شرم حضور برادر بزرگتر مانع از ان می شود که با شیطنت های پسرش ، شریک شود . محمد رضا حیاط را جولانگاه خود ساخته است و به تندی از سویی به سوی دیگر می دود .
به ناگاه صدای افتادن محمد رضا از پله ها ، میرزا و نورعلی را به سمت صدا می کشاند .نورعلی هراسان و دستپاچه قصد بلند شدن دارد که دستی ستبر بر زانوی او می نشیند و مانع از برخاستنش می شود . تلاقی نگاه دو برادر لحظه ای بیش طول نمی کشد و نورعلی با پس زدن دست میرزا به تندی به سمت محمد رضا می رود و او را در اغوش می کشد . خدا را شکر هیچ اتفاقی نیفتاده بود . حتی یک خراش کوچک هم بر تن ظریف محمد رضا دیده نمی شود بطوری که حتی اشک هم در چشمان کودک ظاهر نمی شود . اما نورعلی حال دیگری داشت . مرتبا” کودک را وارسی می کرد تا نکند اتفاقی برای او افتاده باشد . در همان حال نزدیک میرزا رفت و بر جایش نشست و بلافاصله گفت : اقا ( همیشه برادرش را اینگونه صدا می زد ) زمانی که محمد رضا افتاد چرا مانع از برخاستنم شدی ؟ مگر ندیدی کودک از پله ها افتاده بود و ممکن بود برای او اتفاق بیفتد !!!!
میرزا دست دراز کرد و محمد رضا را از اغوش برادر خارج کرد و او را بر زانوان خود نشاند و گفت : یادت می اید دو سال پیش که محمد علی در تب می سوخت به من چه گفتی ؟ یادت می اید از جملاتی که می گفتم ناراحت شدی ؟ حالا مگر چه شده است ؟ کودک از پله ها افتاده است و هیچ اتفاق نیفتاده . چرا همچون برق و باد از جا جستی و خود را به محمد رضا رساندی !!!!!
نورعلی که تا این لحظه از کار برادرش تعجب کرده بود ناگهان ان خاطره و صحبت های رد و بدل شده را به خاطر اورد و معنای ان نگاه معنی دار را با جان و دل متوجه شد .
حکایت فوق را بارها از زبان پدرم حاج نورعلی مجدی نسب شنیده ام و هر گاه به اینجای سخن می رسید می گفت : تا پدر نشوی قدر پدر ندانی.
حاج غلامرضا مجدی نسب _ که به خاطر پدر بزرگش او را میرزا می نامیدند _ برادر بزرگتر حاج نورعلی بود که به همراه حاج هادی و حسن، چهار فرزند خواجه مهدی را تشکیل می دادند . این چهار پسر از مادری به نام ” سلطان ” متولد شده اند .
خداوند همگی انها را رحمت کند .
زیبا بود