تا چند سال پیش که ناراحتی قلبی نداشت یکی از اعضای گروه کوه نوردی ما بود وخدا وکیلی با توجه به سن وسالش تحرک بالایی داشتند ولی از روزی که قلب ایشان را عمل کردند ورزش های سنگین برای ایشان ممنوع شدو دیگر کمتر او را با خود به کوه میبرم خاطرات بیشماری از ایشان دارم با این مقدمه یکی از خاطرات خودم را برایتان نقل میکنم یادم رفت اسمشو بگم حاج مرتضی مجدی فرزند مرحوم خواجه ابوالقاسم
سالی که مرحوم حاج نورعلی به رحمت خدا رفتند با یک دستگاه مینی بوس جهت برگزاری فاتحه خوانی به تهران رفتیم که در جمع ما آقایان مرتضی مجدی وناصرمجدی وعظیم فخر مجدی حضور داشتند حاج مرتضی مقداری پول جهت خرید از تهران با خود آورده بودند وآنها را برای حفظ امنیت در جوراب خود گذاشته بودند من وناصر در صدد بودیم مقداری از پولهایش رابه ترفندی از او ببریم وخرج خودش کنیم ولی تا شبی که قرار بود فردایش به دزفول بر گردیم موفق به این کار نشدیم آخرین شب منزل دختر عموی خوبم راضیه خانم بودیم موقع خوابیدن من وناصر وحاج مرتضی در یک ردیف خوابیدیم من خودم را به خواب زدم ولی زیر چشمی اورا زیر نظر داشتم دقایقی بعد دیدم که جورابهایش راکه گاوصندوق پولهایش بود!! از پا در آورد وزیر تشک گذاشت وخوابید تا صبح هیچ کاری نمی توانستم بکنم فردا موقع اذان صبح بیدار شدم وناصر راهم بیدار کردم وخودمان رابه خواب زدیم از خواب بیدار شد وبه اطراف خود نگاهی کرد ووقتی دید ما خواب هستیم جهت گرفتن وضو بستر را ترک کردند به محض اینکه وارد دستشویی شدند مانند قرقی به بسترش پریدم ودر عرض چند ثانیه جورابهایش را از زیر تشک در آوردم ومقداری از پولها را به طرف ناصر پرتاب کردم ودوباره آنها را سر جای خود قرار دادم وخودمان را به خواب زدیم بنده خدا نمازش را خواند وما را جهت اقامه نماز از خواب بیدار کردند!! بعد از صرف صبحانه به طرف دزفول حرکت کردیم ودر قم پیاده شدیم در آنجا به ایشان گفتم که برای من وناصر شیر موز بخرند امتناع نمودند به ایشان گفتم اگر شما این کار را نکنید به آقا ناصر میگویم بخرند گفت هر کاری میخواهید بکنید ولی من شیر موز نمی خرم ناصر دوشیر موز برای ایشان خریدند وجعبه ای سوهان ومقداری تخمه نیز خریداری کردند تا اینکه به بروجرد رسیدیم در آنجا برایش کباب ودوغ خریدیم خلاصه از۱۲۵۰۰۰ریالی که از او برده بودیم ۱۰۰۰۰۰ریالش را خرج خودش کردیم وبقیه را ناصر به من دادند متوجه کمبود پولهایش نشده بود واگر آقای عظیم فخر مجدی این جریان را به ایشان نمی گفت متوجه نمی شد فردای آن روز به سراغ ناصر درب مغازه اش میرود وبا دادوفریاد میگوید که سی هزار تومان از پولهایم را برده اید خلاصه ۲۵۰۰۰ریال باقی مانده از پولهایش مدتها در داشپورت ماشینم بودند تا اینکه در یکی از گل گشت هایمان با آنها مرغی خریداری کردیم وبه حاج مرتضی عزیز دادیم.

خداوند حافظ این مرد دوست داشتنی فامیل باشد. انشالله

PIC_0019

DSC00482