بچه که بودیم وقتی امتحان های ثلث دوم را می دادیم و خیالمان از درس و مشق راحت می شد، مادرم دست من و خواهر هایم را می گرفت و برای خرید شب عید به بازار می برد. شور و شوق خریدن و پوشیدن لباس نو و دیدن ماهی قرمز و سبزه و تخم مرغ های رنگی، خستگی شش ماه درس خواندن را از تنمان می برد.
از همان دوران کودکی شیرین ترین و لذتبخش ترین حسی که در روزهای پایانی سال در من ایجاد می شد، هیجان سفر به دزفول در ایام نوروز بود. برای ما که در تهران زندگی می کردیم و از اقوام دور بودیم، رفتن به دزفول و قرار گرفتن در کنار اعضای خانواده در روزهای عید، بهترین خاطرات و شیرین ترین لحظات زندگیمان را بوجود می آورد.
از همان لحظه ی ابتدایی سفرمان به دزفول، آن چیزی که از همه بیشتر برایش شوق و ذوق داشتم و دوست داشتم زودتر اتفاق بیفتد، این بود که همه ی فامیل در خانه ی پدربزرگم مرحوم حاج نورعلی جمع شوند و مراسم عیدی دادن برگزار شود … چقدر لحظات خوبی بود و اگر بگویم این لحظات بهترین و شیرین ترین لحظات عمر من بودند اغراق نکرده ام … همه دور هم در خانه ی پدربزرگم جمع می شدیم، سفره می انداختیم، گل می خوردیم، گل می گفتیم، گل می شنیدیم و بعد از صرف شام و چای قند پهلوی مادربزرگم، مراسم آغاز می شد و دایی محمود نبض مجلس را بدست می گرفت و تا آخر شب کلی کاسب بودیم، هم جیبهایمان پر از عیدی می شد و هم روح و روانمان از لذت ناب “خندیدن با هم” سیراب می گشت.
امسال هم مانند سال های گذشته همه ی آن حس های خوب در من وجود دارد، هیجان سفر به دزفول و دور هم جمع شدن و شکل گرفتن بهترین و شیرین ترین لحظات و خاطرات … اما … اما غمی پنهان قلبم را آزار می دهد. غم دوری از خانه ی پدری. امسال اولین سالی است که ما دیگر در خانه ی پدربزرگم جمع نخواهیم شد. امسال اولین سالی است که در ایام عید گرد سکوت بر در و دیوار خانه ی پدربزرگم خواهد نشست … و چه غم انگیز است این سکوت.
خانه ی پدری یادت بخیر
چای شیرین، نان تازه، عطر گل یادت بخیر …
با خواندن این مطلب و دیدن این عکس اشکم در اومد .
خدایا هر روز که از کنار خونه ی بابابزرگم میگذرم تمام خاطراتم در طول ۳ ثانیه ای که عرض منزل پدربزرگم رو طی میکنم ، در ذهنم مرور میشن …
خیلی روزها فقط به خاطر اینکه دوباره خونه ی بابابزرگم رو ببینم وقتی میخوام برم سر کار از جلو خونه رد میشم …
خدایا ما رو از هم دور نکن …
آقای حلاجی من هم با شما همدردم ولی با این تفاوت که مادر عزیزم خانم مجدی عرب را إز دست داده ام واگر این مراسمات نبود هرگز
به دزفول نمی امدم عید بدون مادر ……….وااااای
دخترخاله ی عزیزم .اگر که خاله بسیار مهربانم درمیان مانیست ولی خاطرات بی نهایت ودلسوزیهای مادرانه اش ورد زبانمان است . دیدارمان پنجشنبه اخر سال در
گلزار خاندان مجدی.
اون روزی که این عکس رو از عزیزانم می گرفتم فکر نمی کردم یه روزی همچین جایی استفاده بشه…
او خونه برای همه ما سراسر خاطره اس؛ از زیر زمینش بگیر تا حوض و حتی بالا پشت بوم. منم مثل همسرم امیدوارم یه روزی دوباره همه تو همون خونه جمع بشیم اما مهمتر از اون خونه وجود خود مامان بزرگه که هر جا باشه نقطه اتکای بچه های و نوه هاشه. خدا سایه شو برامون حفظ کنه
اما از مراسم عیدی بگم که دیگه واسه ما تبدیل به یه سنت شده؛ مهم عیدی نیست… مهم با هم خندیدن و با هم شاد شدنه به قول داداشم
اتفاقا من وبقیه نوه های مرحوم خواجه حسن مجدی باشما همدردیم.متاسفانه امسال برای ما هم اولین سالی است که دیگه نمیتونیم دسته جمعی تو حیاط به اون بزرگی و باصفایی بازی های گروهیمون انجام بدیم.دیگه نمیتونیم از اون درخت کهنسال وپربار کنار بچینیم.دیگه از اب بازی های دسته جمعی بچه ها خبری نیست.دیگه دایی مصطفی از سر وصدای زیاد ما اذیت نمیشه.دیگه نمیتونیم بابچه ها ونوه های خاله طاهره سفره غذا رو زیر سایه درختای باغچه پهن کنیم.دیگه من وساره دختر داییم حرفای یواشکیمون نمیتونیم تو زیرزمین بزنیم.
در و دیوار اون خونه برای همه ی نوادگان مرحوم خواجه حسن مجدی یا به قول نوه هاش باباحسن بوی زندگی میداد.
روحش شاد که مزه ی سبزی وطراوت بهار رو به ما چشوند.
کلمه پدر از سه حرف معنا میگیرد.
*پ* یعنی پشتیبان.
*د*یعنی دختر.
*ر*یعنی روی زمین. *پشتیبان دختر روی زمین*
وقتی خداوند مقدر میکند سایه پدری را از دخترانش کوتاه کند دل به خانه پدری می بندیم تا در چهاردیواری خانه اش به دنبال خاطرات.نصایح.خنده ها و بوی پدر باشیم.
خانه پدری به ما مشق زندگی میدهد.در جوانی شور وعشق زندگی میدهد.
کاش میشد در هیچ سنی نگوییم یادش بخیر خانه پدری!!!!
دقیقا با دختر عمم و عمه عزیزم موافقم امسال دیگه جاییی رو نداریم که دور هم جمع بشیم خانه بزرگ پدربزرگ که پر از خاطرات بچگی هست پر از حرفای یواشکی خنده های کودکانه تا نیمه شبها بیدار بودن و….. یادش بخیر
هر سال روز اول عید، دسته جمعی با خاله ها و دایی ها میریم عید دیدنی… خونه عمو حاجی…عمه حمیده…عمو باقر… امسال اما نه از خونه بابابزرگ خبری هست و نه عمه حمیده…از همین حالا دبم گرفت
دلم گرفت
فاطمه جان منم حال تو رو دارم دلم گرفت خیلی زیاد
تو عید۹۲ خیلی چیزها وخیلی کس ها را نیست خانه پدری و خود پدر عمو میرزا علی ومهربانی هایش صدیقه دختر عمه نیست وسایه سرش کاظم دایی نیست وچشم انتظاری خواهرانش حاج رحیم نیست ولطف پدرانه اش زندایی صغری (زوجه مرحوم حاج رحیم )نیست و لبخند های زیبایش خلاصه همه چیز فانی ورفتنی است واین محبت ومهربانی است که می ماند تا هستیم با هم مهربان باشیم به هم سر بزنیم اشک وناله بعداز عزیزانمان برای هیچ کس فایده ندارد
یاد باد، یاد آن روزهای خوش
همه چیز فانی است، خانه ها، اشیاء، دوستان، اقوام، نزدیکان، و …
چیزی که باقی می ماند خاطره هاست، خاطره های با هم بودن در خوشی ها، ناراحتی ها، بیماری ها، عزاها و …
درک کنیم تا هستیم باهم بودن را، در کنار هم بودن را، به هم رسیدن و به هم کمک کردن را …
خانه ی پدری من خاطره ایست که همیشه با من است، خدا حفظ کند بزرگانمان را …
من به شخصه هنوزم باورم نمیشه که امسال عید دیگه خونه ی مامان بزرگ نمیریم
باورم نمیشه که دیگه اون بالشت بازی ها و ریخت و پاش هارو با نیکو و پریا اون بالا رو نداریم …
دیگه حوض نداریم
ولی عیبی نداره مامان بزرگ که باشه بازم همه دورش جمع میشن
پس خوشحال باشین !
یادمه سعید اون موقع عشق کتاب هری پاتر بود
خدا زن عمو شوکتم حفظ کنه! تا وقتی توی این خونه بود، انگار عمو هنوز بودش ! حالا هر روز که از مطب بر میگردم از در خونه عمو میگذرم کلی خاطره برام زنده میشه…از امجد …از حوض…از ظهر نخوابیدن و هی ورجه وورجه کردن…از گل بازی تو باغچه و ساختن تنور گلی و نون پختن توش و فروختن به عمو نورعلی… حالا دیگه اینا فقط خاطره است…خدا نگهت داره برامون زن عمو جونم!
منم با زن عموم موافقم دختر رو خیلی خوب تفسیر کردن خونه به عنوان مکان برای ما خاطره ها رو میسازه اما ما فکر میکنیم خونست نه آدمهای هر خونه وجودشو حالشون صفای دلهاشون به خونه معنا میده روح میده خاطره میسازه عمو جان رو من خیلی کم دیدم اما تو همون دیدار های کوتاه برای من بوی پدر بزرگ بود حالا خونه برای گرد همایی هست اما بعضی عزیزا نه