امروز بعد از مدتها که به خودم قول داده بودم پیشش رفتم تنها باز مانده ذکور خواجه حسین درست حدس زدید خواجه بشیر مجدیان وقتی زنگ خونه را زدم کسی در را باز نکرد درب خونه را با دست زدم خودش در را باز کرد بهم گفت کی هستی گفتمش حسنم پسر غلامرضا نفهمید معلوم داد شنوایی شو تا حد زیادی از دست داده هر چی کردم نتونستم در برابر سیل سوالاتش که می پرسید کی هستی دووم بیارم ازم پرسید پسر احمدی؟ من هم گفتم بله! شروع کرد به گریه کردن و اینقدر گریه کرد تا اشکاش در اومدن از خدا شاکی بود که برا چی اونو نگه داشته بهم گفت چرا باید جوونها بمیرند و من بمونم کسی در خونه نبود بنده خدا می خواست چای درست کنه ولی نمی تونست واین عذابش می داد و هر چی بهش می گفتم من چای خور نیستم متوجه نمی شد آلزایمر امانش را بریده بود ووقتی ازش پرسیدم مصطفی پسرت چی میکنه برام مسجل شد که آلزایمرش شدیده در جوابم گفت دنبال گوسفندها رفته الان بر میگرده از بزرگان فامیل چند نفری را برام نام برد که به رحمت خدا رفتن و شاکی بود که من چرا نمی میرم مثل گذشته ها لاغر بود ولی به نظرم تکیده تر شده بود و وقتی ازش پرسیدم هنوز قلیون میکشی جواب دیگری بهم داد بنده خدا دست خودش نبود سنگینی گوشهاش و فراموشی و کهولت سن و یکجا بودن او را به شدت افسرده کرده بود باز خدا را شکر که بچه هاش از او نگهداری می کنن ومن دست اونها را میبوسم وقتی خواستم ازش خدا حافظی کنم گریه کرد با اینکه منو نمی شناخت ولی میدونست که از اقوامش هستم واین خوشحالش کرده بود دستشو بوسیدم و خونه شو ترک کردم راستی شما ی خواننده آخرین بار کی دیدینش؟
DSC_0035

DSC_0037