این مطلب را که می خواهم به رشته تحریر در آورم به نقل از پدر بزگوارم آقای حاج محمدعلی مجدی نسب می باشد که به نظر من خاطره ای بسیار شنیدنی است :
ایشان نقل می کند که در دوران بچگی تقریبا” در سن ۱۰ ؛۱۲ سالگی من به همراه دو نفر دیگر از فامیل که از دوستان صمیمی من نیز بودند بنامهای مرحوم خواجه هوشنگ مجدی نسب و خواجه پرویز مجدی برای بازی به نزدیکی قبرستان رفته بودیم ؛ در حین بازی متوجه شدیم که یک جنازه را به غسالخانه آوردند و آن را رها نموده و رفتن . حس کنجکاوی ما را به طرف غسالخانه و آن جنازه کشاند ؛ وقتی وارد غسالخانه شدیم در آنجا با جنازه یک پیرمرد که از سرو وضعش پیدا بود که انسان فقیر و بی کسی است روبرو شدیم ؛ من به دو دوست و فامیلم اصرار نمودم که بیاید و این جنازه را بشوریم از من اصرار و از آنها انکار تا بالاخره آنها را راضی به این کار نمودم.
ما مشغول بیرون آوردن لباسها و شستشوی آن جنازه بودیم که دو نفر که معلوم بود مرده شور هستند و برای شستن جنازه کاسه در زیر بغل به ما نزدیک شدنن و تا چشمشان به سه بچه در حال شستشوی جنازه افتاد از ترس کاسه و وسایل را زمین انداخته و پا به فرار گذاشتن . ما هم با دیدن این صحنه ترسیده و به دنبال آنها دویده و فرار کردیم ؛ بیچاره آن دو مرد موقعی که به پشت سر خود نگاه می کردند و می دیدند که ما بدنبال آنها هستیم سرعت خود را بیشتر می کردند و سریعتر می دویدند.
ما با حالتی وحشت زده و خستگی زیاد خود را به منزل رساندیم و هر سه نفرمان از ترس چندین روز مریض شدیم .
این خاطره که تقربیا” حدود شصت سال از آن می گذرد هیچ وقت فراموشم نمی شود و هر وقت به قبرستان می روم آن صحنه و فرار کردن آن دو مرد یادم می آید و بشدت خنده ام می گیرد.