خدا نکنه خوره ی ” نویسندگی ” به جونت بیفته . هر طرفو نگا می کنی فقط به فکر اینی که یه مطلب پیدا کنی .
منو میگی تمام روزای هفته به چهارشنبه فک می کنم که چه مطلبی رو تو سایت بزنم که هم جذاب باشه و هم ارتباطی با خاندان بزرگ مجدی داشته باشه که ملموس باشه .
گاهی وقتا موضوع رو پیدا می کنم ولی وقتشو ندارم که تحقیق کنم مثل موضوع ” سابقه ی سکونت خاندان مجدی در محله ی قلعه ” .
گاهی وقتا موضوع رو پیدا می کنم در موردشم تحقیق می کنم ولی اونقد افراد در موردش اطلاعات کمی دارن که نمیشه ازش یه نوشتار درست و حسابی بیرون اورد مثل تحقیقی که در مورد موضوع “افرادی که یه زمانی فامیلشون ” مجدی ” بوده و بعدا” فامیلشون رو عوض کردن “انجام دادم که بجز یه مورد چیزی دستگیرم نشد .
گاهی وقتا هم یه موضوع به شکل ” جرقه ” به ذهنم می رسه . مثلا” اون زمانی که برای تهیه موضوع ” زندگی نامه ی زهرا سلطان فرزند مندنی ” ( بایگانی اردیبهشت ۹۱ ) به منزل اقای حاج اسماعیل مجدی می رفتم یه روز زنعمو طوبی در خلال صحبت هاش گفت : ” فلانی تو رود بند دفن شده ” و یهو این به ذهنم رسید که چه افرادی از خاندان مجدی تو رودبند دفن شدن و بعد از تحقیقاتی که در این زمینه انجام دادم مطلب ” امام زاده رودبند ” ( بایگانی تیر ۹۱ ) ارائه شد .
گاهی وقتا هم شیطنت بازی در میارم و نگا می کنم ببینم بقیه ی نویسنده ها چه موضوعی رو انتخاب کردن !!! بعد موضوعشونو می گیرم و یه واکس درست و حسابی می زنم و به شکلی دیگه اونو ارائه می دم !!!!!
مطلب زیر از نوع اخریه .
” خنده بازار ” اقا حسن ، جرقه ی دو مطلب جالب رو به ذهنم زد . اولیش همینه که تا جند دقیقه ی دیگه اونو می خونید . دومیش رو هم بعدا” می گم .
پیش خودم گفتم حالا که قراره یه خنده بازار راه بیفته چرا از خاطرات بچگی خودمون نگیم که هم باحال تر ، هم ملموس تر ، هم واقعیه ، هم خواندنی تر ، هم خنده دار تر ، هم تازگی داره ، هم …….
اولین نفری که به سراغش رفتم اقای ” سعید مجدی نسب ” فرزند ” حمید رضا ” ، برادر زاده ام بود .
سعید متولد دی ماه هزار و سیصد و هفتاده و الان در دانشگاه چمران در سال دوم رشته ی عمران در حال درس خوندنه .
خاطرات کودکی سعید رو باید از زبون مامانش خانم ” میترا مجدی نژاد ” فرزند خواجه لازم گوش کنی تا حلاوت اونو حس کنی .
حالا گوش کنید خاطرات سعید رو از زبون مامانش :
1. سال ۱۳۷۳ بود و سعید به هر کجا سرک می کشید و ” خنگ ” می زد .
ماه رمضون بود و ما داشتیم خودمونو واسه ی احیای شب نوزدهم ماه رمضان عمو ( مرحوم حاج نورعلی ) اماده می کردیم .
عمو ، ۵۰ کیلو برنج گرفته بود و اونا رو تو دو بشکه ی بزرگ قرار داده بود تا واسه ی احیا اماده بشن . من ، به خاطر اینکه سریع تر به کارا برسم سعید رو گذاشتم تو حیاط و مشغول کارا شدم و چند دقیقه ای یه بار سری تو حیاط می زدم .
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که دیدم سعید سر تا پا خیس ، وارد هال شد و گفت : مامان من برنجای احیا رو خیسوندم !!!!!!!! گفتم : چی ؟ گفت : من برنجای ….. با تمام توان به سمت حیاط دوییدم و دیدم شیلنگ اب تو بشکه ی برنجاس . سعید ، بشکه ی اول رو پر اب کرده بود و شیلنگ اب رو تو بشکه ی دوم گذاشته بود و گزارشش رو به من رسونده بود .
همه ی اون برنجا تبدیل به ارد برنج شدن و هنوز تا هنوزه هر سال موقع احیا که فرنی درست می کنیم ، بعضی ها در گوشی می گن اینا ارد برنجای اون موقعس !!!!!!!!
2. تیر ماه ۱۳۷۶ بود و ما ساکن ” کوی نیرو ” بودیم . سعید علاقه ی خاصی به کاغذ داشت و یکی از اشناها مقدار زیادی قبض تلفن که فقط یه روی اونا چاپ شده بود و بنا به عللی باطل شده بود به من داد تا سعید از پشت اونا _ که سفید بود _ استفاده کنه .
صبح روز بعد، طبق معمول سعید واسه ی بازی کردن از خونه بیرون رفت اما یه ساعتی گذشت و هیچ خبری از سعید نبود . در خونه رفتم و سعید رو تو خیابون ندیدم . پیش خودم گفتم حتما” رفته خونه ی یکی از دوستاش .
ساعت داشت به یازده نزدیک می شد که دل شوره گرفتم و به دنبال سعید ، بیرون رفتم . در خونه ی دوستش _ که همیشه اونجا می رفت _ رفتم و سراغشو گرفتم . اتفاقا” مامان دوستش گفت از صبح بیرون رفته و من خیال کردم خونه ی شماست .
هر دومون با نگرانی شروع کردیم به دنبال بچه ها گشتن . هنوز یه خیابون نرفته بودیم که دیدم سعید با دوستش ، در حالیکه از قرمزی عین لبو شده بودن از دور دارن میان . با ناراحتی گفتم : سعید کجا بودی ؟ خنده کنان گفت : مامان همه ی قبضا رو پخش کردم . من فارغ از همه جا گفتم : قبضای چی ؟ سعید در حالی که یکی از قبضا رو به من نشون می داد گفت : اینا رو می گم !!!!!!
سعید ۱۲ لین رو قبض پخش کرده بود !!!!!!!
چشمتون روز بد نبینه . فردا ساعت ۹ صبح بود که اشنای ما از مخابرات زنگ زد و گفت : چیکار کردین ؟ اداره مخابرات رو ریختین به هم . صدها خانواده با قبض اومدن در مخابرات می گن اینا چیه !!!!!!!!!
3. سعید به سن پیش دبستانی رسیده بود و قرار بود تست هوش بده . مربی یه ” چکش ” به دست سعید داد و گفت : عزیزم اسم این چیه ؟ سعید گفت : ” ککش ” . پرسید باهاش چیکار می کنن ؟ سعید گفت : باهاش موزاییکای در خونه رو می شکنن !!!!!!!!! ما رو می گی ، اب شدیم .
به سراغ بابای سعید ، اقای ” حمید رضا مجدی نسب ” رفتم و گفتم شما خاطره ای از سعید نداری ؟
گفت : سال ۱۳۷۳ بود . صبح زود بیدار شدم تا به محل کارم برم . پوتینام نبود . هر دری زدم اونا رو پیدا نکردم . مجبور شدم با یه کفش معمولی سر کار برم . اتفاقا” پوتینا رو تازه بهم داده بودن و جنسشون خیلی خوب بود. ظهر که به خونه برگشتم به طور اتفاقی از سعید پرسیدم : سعید کفشای منو ندیدی ؟ سعید هم با یه شیطنت معصومانه گفت : چرا بابا اونا رو دادم به نون خشکی دو تا جوجه گرفتم !!!!!!!!!
امیدوارم از مطلب ، خوشتون اومده باشه . لطفا” جهت ارتقاء ، دیدگاه های خودتونو بزنید.
ضمنا” بقیه نویسنده ها رو هم دعوت می کنم که اگه دوس دارن خاطرات کودکی خودشون یا عزیزانشونو بزنن از همین عنوان ( یعنی شیطنت های معصومانه ) با شماره های ۲ و ۳ و … استفاده کنن تا مجموعه ای از خاطرات کودکانه خاندان رو تو یه مجموعه جم کنیم .
دایی جان خیلی عالی بود.یاد اون شبی افتادم که دایی و زندایی این خاطراتو تعریف کردن.وای که چقدر خندیدیم.
این رو هم من اضافه کنم که بابابزرگ اعتقاد داشتن بچه ای که تو کوچیکی شیطنت کنه،بزرگ که شد عاقل میشه(سعید هم نمونه بارزشه، بماند که هنوز شیطنتای خودشو داره.)
اقا محمود خیلی جالب بود دست شما درد نکند نمی دونستم نوه داییم اینقدر بامزه ودل گنده بوده که به خودش اجازه داده هر کاری بکنه حتی کفشای باباش را باجوجه عوض کنه
مرسی عمو جان!
لا اقل میگفتی الان دارم شصتا خونواده رو نون میدم :ی
کلی برو بیا دارم واسه خودم!
شونصدتا شونصدتا تقویم میزنم واسه اقوام :))))))))))
کار خیلی قشنگیه ماهم از این به بعد درروایت این خاطرات شیرین شریکتون میشیم اگه قابل بدونید
با سلام خدمت فروغ خانم .البته و با رضایت کامل منتظر مطالب جالب شما هستم
اقا محمود دست شما درد نکند .بچه حلال زاده به دایی اش میبرد.منم در کوچکی دست کمی از سعید کم نداشتم.
خیلی جالب بود دایی جون.
من از سعید خاطره های بد و خوب زیادی دارم و یه جورایی تنها همبازی من توی فامیل بود.
و هیچ وقت دعواهایی که با هم میکردیم رو فراموش نمیکنم .(یادش بخیر)
داداش خوبم اقا سعید امیدوارم همیشه موفق و سربلند باشی.
باید بگم در کنار این شیطنتها خیلی هم بچه ی باعاطفه ای است یادم میاد وقتی بابا فوت کرد برای خودش با اون کوچکی قبری با سنگ توی حیاط خانه درست کرده بود و اسم بابا را روش زده بود که با این کارش همه را تحت تاثیر قرار داده بود میبوسمت عزیز دلم ودعا میکنم همیشه تو زندگیت موفق وعاقبت بخیر باشی
مرسی عمه جون؛ یادمه وقتی باباحاجی فوت کرد یه نقاشی کشیدم تو مدرسه که توش آفتابش رو سیاه کرده بودم …روح باباحاجی شاد ان شا الله…
خب داداش خودمه دیگه !!!
وای اقا سعید نمی دونستم اینقد شیطونی :))))))) موفق باشی