سلام
سلامی دوباره به خوانندگان دوست داشتنی سایت خاندان مجدی.
انشالله به زودی این ویروس کرونا بساطش رو جمع کنه و دست از سر جهانیان برداره تا بتونیم دوباره دیدار ها رو تازه کنیم و دلی از عزا در آریم .
خیلی خوشحالم که بعد از سه سال دوباره ” قلم ها ” فعال شدند و سایت احیا شده .
حسابی دلم برای خوندن مطالب جدید و جذاب سایت تنگ شده .
اگه یادتون باشه یکی از سرفصل هایی که قبلاً داشتیم و خیلی مورد استقبال قرار گرفت ” شیطنت‌های معصومانه ” بود .
شیطنت‌های معصومانه به خاطرات شیرین کودکان می پرداخت و به شکل سریالی ادامه داشت و ده شماره از اون قبلا نوشته شده که شما میتونید با استفاده از ” جستجو ” به بایگانی مراجعه کنید و خاطرات شیرین نوشته شده رو مرور کنید .
من قصد دارم این زنجیره رو ادامه بدم و اونا رو به یادگار در سایت بایگانی کنم . این دفعه به سراغ دختر عموی عزیزم خانم ” زهرا مجدی نسب ” رفتم .
آبجی زهرا فرزند مرحوم ” حاج غلامرضا مجدی نسب ” و همسر مرحوم ” مرتضی مجدی ” ( از فرزندان مرحوم خواجه ابوالقاسم ) هستند که ثمره ی ازدواجشون چهار فرزند به نام‌های ” مهدی ، مهران ، مژده و محبوبه ” است . شروع کرونا باعث شد که قید ملاقات حضوری رو بزنم و تلفن رو برداشتم و بعد از سلام و احوالپرسی رفتیم سر اصل مطلب .
در سالهای گذشته سرویس مدارس به شکل کنونی رایج نبود و فقط برخی از خانواده‌ها توان تامین سرویس مدارس را داشتند . در این میان برخی از سرویس ها بخاطر سود بیشتر چندین دانش آموز رو ، روی صندلی‌های عقب تلنبار می‌کردند . سوار شدن و پیاده شدن در این سرویس ها حکم ورود و خروج به میدان جنگ رو داشت . گاه می بایست با کله از در خارج می شدی و اول دستات به زمین میخورد و بعد هیکلت رو با فشار مضاعف از خیل عشاق سرویس بیرون می کشیدی . تازه بعد از پیاده شدن ، پروژه یافتن کیف و بیرون آوردن اون سکانس بعدی این سریال هولناک بود . وقتی به یاد سرویس‌های مدارس اون زمان میفتم مو بر تنم سیخ میشه و با دیدن سرویسهای فعلی آه از نهادم بر میاد .
سرویس مدارس در واقع به تمام معنا ” سرویس ” ت می‌کرد از جمله ” دهنت ” رو !!!!!
اولین حکایت ما از سرویس گرفتن برای مهدی آغاز میشه .

حالا میکروفون رو به آبجی زهرا میدم :

۱ – مهدی کلاس دوم بود و در مدرسه ” روش نو ” با آقای ” احمد مجدی نژاد ” ( فرزند مرحوم لازم خواجه مبارک ) که کلاس اول بود هم سرویسی بودند .
اونا هر روز با سرویس به مدرسه می رفتن . بعد از گذشت یک ماه یه روز مهدی به خونه اومد و گفت : من دیگه با سرویس به مدرسه نمیرم !!!!
هرچی از مهدی پرسیدم علت‌چیه ؟ زبون به دهن گرفته بود و چیزی نمی گفت . ساعتی گذشت . محبت مادرانه رو چاشنی صحبتم کردم گفتم : مهدی ! پسرم چرا با سرویس به مدرسه نمیری ؟ پاسخش فوق‌العاده برام جالب بود . مهدی جواب داد : چرا تو سرویس ، احمد روی صندلی میشینه ولی من باید سرپا باشم در حالیکه من از اون بزرگترم !!!!!!!
گفتم : خب احمد بلند قده و اون رو ، رو صندلی میشونن ولی بقیه باید سرپا باشن .
اما حرف مرد یکی بود .
کوتاه نیومد که نیومد و تا آخر سال پیاده به مدرسه رفت .

۲ . مهران شمّ اقتصادی خوبی داشت . از همون کوچیکی ها تو فکر درامد بود .
( اینجا بود که یه حکایت خیلی شیرین تعریف کرد . انقدر شیرین که زنگ زدم به اقا مهران و ازش جزییات این داستان رو پرسیدم . )
حالا گوش کنید این حکایت زیبا رو از زبون خودش : سال ۱۳۵۵ بود و من کلاس دوم ابتدایی بودم . عصر عاشورا بود و من در حالی که در راه بازگشت به خونه بودم به یه خانمی برخوردم که ” جیجه خروس ” ( جوجه خروس – شیرینی هایی شبیه به ابنبات امروزی ) داشت . من دو قران داشتم و گفتم این دو قران رو برای مژده جوجه خروس بخرم . آن زن همه ی جوجه خروس هایش را فروخته بود و چند عدد بیشتر در سینی نداشت . بخاطر رها شدن از آنها ، همه ی انها رو که تقریبا پنج قران بودن به من داد . چند قدمی از اون خانم دور نشدم که کودکی گریه کنان از مادرش درخواست جوجه خروس کرد ‌. آنها را به پنج قران فروختم . می دانستم که یکی از مراکز فروش این نوع شیرینی در خیابان ” چولیان ” است . دوان دوان به انجا رفتم و پنج قران جوجه خروس خریدم و آنها را به بیست و پنج قران فروختم . تازه قلق بازار دستم آمده بود و این مسیر را مرتب در رفت و آمد بودم تا دیگر جوجه خروس های مرکز فروش به اتمام رسید !!!! فکر می کنید چقدر دزامد داشتم ؟ غیر قابل باور است . پولهایم را که شمردم ۱۸۵۰ قران بودند !!!!!!!!!!!!
پ. ن . برای اینکه به عمق قضیه پی ببرید بهتره که بدونید اون وقتا یه دونه نون دو قران بوده . اگر خواسته باشیم یه مقایسه کنیم اقا مهران پولش از دو قران شده ۱۸۵۰ قران یعنی ۹۲۵ برابر . یه دونه نون الان ۲۵۰ تومنه . یعنی اقا مهران در عرض دو ساعت پولش از دویست و پنجاه تومان شده ۲۳۱/۲۵۰ ( دویست و سی و یک هزار و دویست و پنجاه ) تومان . حالا خودتون مقایسه کنید یه بچه کلاس دومی اون موقع رو با بچه های کلاس دومی الان .

۳ – قبلنا دسته جمعی به مسافرت می رفتیم . یه مینی بوس می‌گرفتیم و سیزده بدر همگی با هم به دل طبیعت یا باغ میزدیم .
بعد از گذشت سال‌های بسیار از اون زمان ، یادآوری اون خاطرات کامم رو شیرین میکنه .
خاطره بعدی من از ” مژده ” است .
مژده در کودکی بسیار صبور و تپل بود و تو دل برو . به همین خاطر ، خاطر خواه بسیار داشت و برای بغل کردنش جنگ و دعوا را می افتاد .
چهار ماهه بود که دسته جمعی با قطار راهی مشهد شدیم .
موقع بازرسی بلیط ها ، رئیس قطار ، دَرِ کوپه رو باز کرد تا بلیط های ما رو چک کنه .
همین که چشمش به مژده افتاد گفت میشه این بچه رو بغل کنم و بعد از چک کردن بلیط ها برگردونم ؟
من موافقت کردم و مژده رو به دست رئیس قطار دادم و در طرفه العینی از جلوی چشمم دور شد .
مامان – خدا رحمتش کنه – مثل سیر و سرکه میجوشید و گفت چرا دختر رو بهش دادی ؟
ولی من آرامش خودم رو حفظ کردم و گفتم نگران نباش .
یک ساعت گذشت و رئیس قطار در حالی که مژده رو تا ته قطار برده بود و برگردونده بود سر و کله اش پیدا شد . جایزه مژده شد یه بیسکویت ” پتی بور ” .
این بچه انقدر صبور بود که اصلاً گریه نکرده بود و در طول مسیر انقدر بوسیده بودنش که مثل لبو شده بود .

۴ – آخرین خاطره مربوط میشه به محبوبه .
محبوبه خانم متولد بهمن ۶۱ است . این خاطره بر میگرده به زمانیکه محبوبه خانم کلاس سوم بود و یه روز که از دبستان به خونه اومد گفت مامان دبستان شمارو کار داره .
گفتم : عزیزم مگه دَرسِت ضعیفه ؟ گفت : نه . گفتم : مگه کاری کردی ؟ گفت : نه . گفتم : شیطنتی ! بازیگوشی ای ! چیزی داشتی ؟ باز هم جوابش منفی بود .
فردا بعد از کارهای معمول روزانه به دبستان رفتم و با مدیر دبستان خانم ………. روبرو شدم .
گفتم اتفاقی افتاده ؟ چرا منو دعوت کردید ؟ مدیر اظهار بی اطلاعی کرد و گفت : احتمالاً معلمشون شما را دعوت کرده . دَرِ کلاس محبوبه رو زدم . معلم در رو باز کرد و وقتی فهمید مامان محبوبه هستم گفت خانم مجدی ، محبوبه به من توجهی نداره و من رو به هیچ حساب میکنه !!!!!
وقتی برپا می دن بلند نمیشه !!!!!
وقتی بهش میگم بیا پای تخته نمیاد و میگه یه نفر دیگه رو ببر !!!
از تعجب شاخ در آوردم .
محبوبه رو صدا زدم و گفتم مامان چرا این کارو می کنی ؟
خلاصه به هر قیمتی بود محبوبه رو راضی کردم دست معلمش رو ببوسه و ازش معذرت خواهی کنه .
ظهر که محبوبه به خونه اومد کیفش رو گوشه اتاق انداخت و گفت : چرا گذاشتی دستش را ببوسم ؟
گفتم : مگه چی شده ؟
گفت : مامان این معلم خیلی کثیفه !!!!! با دمپایی میاد دبستان .
روسری و مانتوش پر از چرک و چروکه و خیلی نامرتبه .
تازه متوجه شدم چرا محبوبه به معلمش توجهی نداره .
بنده خدا راست می گفت .
زمانی که دَرِ کلاسشون رفتم متوجه شلختگی معلم شدم ولی توجهی نکردم . نمیدونستم بچه ها اینقدر حساس ان و به ظاهر معلم انقدر توجه میکنند . خلاصه فردا رفتم دبستان و به خانم ………. جریان رو گفتم و تا کلاس محبوبه رو عوض نکرد حاضر به رفتن به دبستان نشد .
معلم کلاس جدیدش خانم ……….. بود و وقتی محبوبه ظهر از دبستان اومد سر حال و قبراق نشست پای تکالیفش !!!!!!!!!

این هم از شیطنت های معصومانه شماره ۱۱ .
با تشکر از آبجی زهرای عزیز تا قسمت بعدی شما رو به خدا میسپرم .

 

شیطنت های معصومانه (۱۰)