حکایات دوران کودکی پرشر و شور حامد ومن را میشه به صورت داستان های دنباله دار من و بابام در اورد .کودکی فوق العاده شیطان و بازیگوش که بیمارستان و دکتر و بخیه براش شده بود خونه خاله.اسر بر میگرداندم حامد یه شیطنتی میکرد که عقل جن هم بهش نمی رسید.به قول معروف از دیوار راست بالا مرفت.اگه الان کودکی با اون شیطنت پیدا بشه فوری بهش انگ بیش فعال میزنن و ……
اما با اجازه شما برم سر اصل حکایت.د.تمیز کردن اشپزخونه ی خونه ی نقلی و جمع و جوری که به زور یخچال و فرگاز را در ان جای داده بودم.و سالهای اول ازدواجم در ان ساکن بودم واقعا پروژه عظیم و نفس گیری بود .اون زمان از سرامیک خبری نبود و کف اشپز خانه را با موکت مفروش کرده بودم.برای شستن و تمیز کردن اشپز خانه با هزار درد سر یخچال و فر گاز رابیرون میکشیدم و تو هال میذاشتم و حسابی از سقف اشپزخونه را میشستم و بعد موکتش را تمیز میکردم و دوباره با هل وزور یخچال و فر را سر جاشون قرار میدادم.تازه گاز لوله کشی هم نبود و کپسول گاز را هم داشتم .اینو داشته باشین تا براتون بگم.اون روز از صبح کله سحر عملیات بالا را انجام دادم به اضافه این که یخچال و فر را بر خلاف دفعات قبل حسابی با اب و تاید شستم.خشک شدن کف اشپز خانه و موکت تا ظهر اون روز تابستونی به طول کشید.من از رمق افتاده سعی ام بر این بود که قبل از امدن شوهر به خانه همه چیز را مرتب و سر جاش قرار بدم.با هزار درد سر وگفتن بکن ونکن به حامد سه ساله بالاخره کار را تمام کردم.همه جای اشپز خانه از تمیزی برق میزد و نگاه کردن به اون فضای تمیز خستگی را از تنم بیرون میکشید.در حال اماده کردن بساط ناهار ماست را به اضافه اب داخل مخلوط کن ریختم تا دوغی یکدست برای ناهار درست کنم.حامد تو هال بود و طبق معمول با هزار اسباب بازی ای که هیچ وقت اونو نمی توستن سرگرم کنن ور میرفت.در همین حین زنگ تلفن به صدا در اومد .برای جواب دادن از اشپز خانه بیرون اومدم و داشتم با طرف صحبت میکردم که دیدم صدای مخلوط کن در اومد.بلا فاصله گوشی را قطع کردم و رفتم تو اشپز خانه.چشمتان روز بد نبیند.حامداز کابینت ها بالا رفته بود و سر مخلوط کن را برداشته و اونو روشن کرده بود.ماست بود که به هوا پرتاب میشد.و برسر دیوار و سقف و یخچال و کابینت ها مینشست.مخلوط کن را خاموش و نگاه پر از سرزنشم را به حامد دوختم.همون طور که داشت قطرات ماست پاشیده بر لباسش را با انگشت پاک و بر دهانش میگذاشت گفت:خواستم ببینم چطوری کار میکنه و اون وقت بود که صدایم بلند شد و…….
شما بودین چه میکردین؟اما بذارین یه توصیه به مادران نه چندان جوان امروزی که دهه سی زندگی تازه مادر میشن و فریادشان به هواست بکنم.شیطنت های دوران کودکی فرزندتان را تاب بیاورید که فکر خلاقانه دوران نوجوانی و جوانی از همان شیطنت های دوران کودکی نشات میگیرد.
اقا حامد واقعا شیطون بود فکر میکنم دوز شیطنتش ازپسرعمه هاش (احسان ومحسن)هم بیشتر بود.
من ۹ سالم بود وحامد تقریبا۵ ساله بود یک روز که خونه دایی بودیم طبق معمول اون روزها ظهرها ما میرفتیم زیرزمین اونجا بازی میکردیم قرارشد یک تیکه موکت باخودمون ببریم تا روی اون بشینیم وفضا رو برای بازی کردن خودمون بیشتر کنیم.من وحامد سریع پله های زیرزمین اومدیم بالا تا موکت ببریم پایین.
حامد زودتر رسید به موکت و اونو برداشت من که میدونستم پایین بردن اون براش سخته اصرار کردم موکت بده به من که من ببرم ولی اون زیر بارنرفت.
حامدموکت به دست رفت طرف پله ها منم درست پشت سرش بودم پله اول رد کرد به پله دوم که رسید موکت به پاش پیچیده شد ویکی یکی پله های زیرزمین رفت پایین من که روی پله اول ایستاده بودم شاهد قل خوردنش تو پله های زیرزمین شدم از شدت ترس میخکوب شده بودم.
ولی خدارو شکر حامد دیگه ضد ضربه شده بود و فقط پیشونیش یک کم کبود شد.
وااااییی….
واقعا تاب و تحمل مادرها حتی اونایی که در ۲۰ سالگی مادر میشن خیلی کم شده….