عادل رو که تازه به حـرف اومده بود برداشتم و رفتم خونه آقای دفتری.وارد هال ورودی که شدیم چند جوجه زرد و رنگی توی یه کارتن گوشه هال توجه عادل رو کاملا به خودش جلب کرد.چند دقیقه ای اونو بغل کردم و کنار کارتن موندم تا به خیال خودم از دیدن جوجه ها سیر بشه،بعد دستش رو گرفتم و رفتیم تو اشپرخونه.گرم صحبت با فرخنده بودم که یهو متوجه غیبت عادل شدم.صداش کردم و اونو تو هال ورودی پیدا کردم.اما چه پیدا کردنی!کنار کارتن جوجه ها چهار زانو نشسته بود و سه چهار تا جوجه کنارش ولو رو زمین و گردن یه جوجه دیگه تو دستش.گفتم چیکار کردی عادل؟؟؟!!!نگاهی معصومانه بهم انداخت و گفت مامان همه جوجه هاشون لالا کردن(جوجه های بیچاره) همه رو خفه کــــرده بود و یکی یکی کنار کارتن گذاشته بود.نمیدونستم به حال جوجه های بیچاره گریه کنم یا به حرف عادل بخندم.راستی شما بودین چیکار می کردین؟؟؟
شیطنت های معصومانه ( ۴ )
عادل رو که تازه به حـرف اومده بود برداشتم و رفتم خونه آقای دفتری.وارد هال ورودی که شدیم چند جوجه زرد و رنگی توی یه کارتن گوشه هال توجه عادل رو کاملا به خودش جلب کرد.چند دقیقه ای اونو بغل کردم و کنار کارتن موندم تا به خیال خودم از دیدن جوجه ها سیر بشه،بعد […]
البته در پاسخ به سؤال سرکار خانم مادر آقا عادل از آنجاییکه بنده به جوجه ی همه ی پرندگان علاقه ی وافری دارم باعرض پوزش از محضر آقا عادل عزیز چنان پس گردنیی بهش میزدم که مثل برگ اعلامیه بچسبه به دیوار روبروش . اما یکی از اقوام در سالهای خیلی دور موقعی که بنده در سنین کودکی بودم تعریف میکرد که سه تا جوجه برای بچه ها میخرد و چند وقت بعد میبینه از جوجه ها خبری نیست وقتی سراغشان را میگیرد دختر بچه اش لای کتابش را باز میکند و میگه مامان منم اینارو یادگاری کردم لای کتاب مثل آبجی … که دیروز گل محمدی گذاشت لای کتابش . واینچنین بود که این تراژدی بعدازسالهاهرگزازذهن بنده پاک نشد.
فروغ خانم بعد از خواندن دیدگاهت آنقدر خندیدم که اشکم در اومد
فروغ خانم مهران پسر خواهرم بچه که بود چشمهای جوجه ها را در آورده بود وزبون بسته ها را کور کرده بود اینو بهتون گفتم که اگه خواستی ایشونو هم مثل اعلامیه به دیوار بچسبونی جفت عادل بچسبونش تا احساس غریبی نکنه
عادل وقتی بچه بود لطیفه های قشنگی برام تعریف میکرد که بعد از گذشت این همه سال توذهنم ماندن مثلا می گفت یکی رفته نوشابه بخره فروشنده بهش میگه نوشابه گرم دارم بهش جواب میده عیبی نداره می ریزمش تو نعلبکی تا خنک شه
مرغی عکس یک تخم مرغ را قاب گرفته وبه دیوار آویزان کرده بود ازش میپرسن این چیه جواب میده عکس دوران کودکیمه
من خودم دوست عادلم تقریبا فکـر کنم صمیمی ترین دوستمه…بچه خوبیه…ی سوتی حالا ازش گرفتم.عادل جنایتکـار((عجب تیتری)) 😀
عادل من هنوز که هنوزه نبخشیدمت.
لازم به ذکر است جوجه های گفته شده در متن بالا از ان من بوده اند.
منم بچه که بودم هنوز ابادان بودیم نمی دونم مدرسه می رفتم یا نه یادم نیست ولی این خاطره دقیقا یادمه که بعداز ظهر بود با پری خواهرم وچند تا از بچه های کوچه مشغول تاب خوردن بودیم (سر کوچه میله های فلزی نصب کرده بودند بایک طناب تاب درست کرده بودیم )دو خانم ویک اقا امدند ازجمع ما پرسیدندکه منزل فلانی نمی دانید کجاست ؟ همه گفتیم نه توی این لین نیست .نمی شناسیمش .درکمال تعجب دیدم انها رو به من کردند وگفتند نه تو میدانی هر چه اصرار کردم فایده نداشت بقیه دوستان وخواهرم هم هیچ عکس العملی از خودشان نشان ندادند .خلاصه مرا با خود بردند ما لین ۶ زندگی می کردیم مرا تا لین ۸ بردند .در بین راه دیدم یکی از خانم ها که دست من توی دستش بود بد جوری به مچ دستم فشار می اورد تازه فهمیدم که چرا مرا انتخاب کرده بودند النگوهای من جلب توجه کرده بود منم از اونا زرنگتر دستم را مشت کرده بودم .هر چه تلاش کرد به جایی نرسید اخر گفت مثل اینکه خونه را بلد نیستی منم گفتم :من که به شما گفتم بلد نیستم .برگشتم خونه .با دستی قرمز وگلویی برامده از بغض به مامانم گفتم :مامان خانم برای خودت نشستی اینجا داشتند دخترت را می دزدیدند پری دخترت هم هیچ کاری نکرد. مامان گفت پس چرا النگوها رانبردند گفتم برای اینکه دستم را مشت کرده بودم .با خیالی راحت لبخند زد .یاد ان روزها بخیر
درتکمیل خاطره ابجی مژگان خدمتتون عرض کنم من در دوران کودکی علاقه زیادی به تاب سواری داشتم.انروز هم یک طناب گیرمون اومد از فرصت استفاده کردیم وبه میله های توی کوچه بستیم وشروع به بازی کردیم دزدا که اومدن گفتن خونه فلانی تو لین۱۰ومالین ۱۰بلد نیستیم با اشاره به مژگان خانم گفتن این بیاد لین رو به ما نشون بده منم روی تاب نشسته بودم و به هیچ وجه راضی به جدا شدن نبودم.
رفتن ابجی مژگان یه مقدار طولانی شد یکی از بچه هارو فرستادم دنبالش اومد وگفت نیست بعدی روفرستادم گفتم تو برو ببین.خلاصه دلم پای تاب وچشمم به خیابون اماخبری از خواهرکوچولوی ما نشد دیگه ترس برذوق تاب غلبه کرد تاب رو ول کردم رفتم به مامان گفتم خیابون رو تا لین ۱۰ رفتیم مژگان دیدیم که گریه کنون درحال برگشتن بود دزدا هرچی تلاش کرده بودن به خاطر مشت کردن دست مژگان نتونسته بودن النگوهارو دربیارن وباصدای گریه اون مغازه دارهای اطراف به طرفشون میرن که دزداهم فرارمیکنن.
این جریان باعث شدکه مامان طلاهای مارو سالها بهمون نداد دیگه.
من اونشب عذاب وجدان شدیدی گرفتم چون همش میترسیدم طنابم رو بدزدن وبه همین دلبل دنبال مژگان نرفتم.
حالا این فرصت مغتنم میشمارم واز خواهرخوب وصبورم صمیمانه عذر میخوام.
حاج خانم قربونت برم این چه حرفیه خوشا اون روزها ما که یک روح هستیم در دو جسم . شما هم بجه بودید کاش الان هم می توانستیم خاطرات خوشی برای خودمان درست کنیم
ای عادل شیطوننننن . عمه های منم که خیلی باحالن کلی خندیدم از این خاطره هااااا