حکم کنم حکم سلیمون کنم
” حکم کنم حکم سلیمون کنم ” نام بازی ای بوده است که در زمان های نه چندان دور در دزفول رایج بوده است . در زمان هایی که بچه ها شور و هیجان خود را در بازی های فیزیکی و درگیرانه همچون ” هیش تی تی ” ( کبدی ) ، ” فیتال ” ( هفت سنگ ) و گروز گروزاک ( قایم موشک ) صرف می کردند و از این راه سلامت جسم و جان را، ناخود اگاه ، برای خود به ارمغان می اوردند نه همچون بچه های امروزی که نهایت تحرکشان دوچرخه سواری در پارکینگ منزل است .
” حکم کنم حکم سلیمون کنم ” بازی بسیار ساده و فرح بخشی بود که علاوه بر تحرک بسیار ، شادی زاید الوصفی به بازیکنانش عطا می کرد چرا که در ان احکام و دستوراتی غیر قابل پیش بینی صادر می شد.
طریقه ی انجام این بازی بدین گونه بوده است :
بازیکنان از بین خود شخصی را به عنوان ” سلیمون ” ( شاه ) انتخاب می کردند و این شخص به دیگر بازیکنان که در واقع رعیت او بودند حکم رانی می کرد و رعیت ، بدون هیچ چون و چرایی باید احکام و دستورات سلیمون را انجام می دادند.
این مرتبه در ادامه ی سریا ل ” شیطنت های معصومانه ” به سراغ اقای ” محمد حسن مجدی نسب ” ف مرحوم حاج غلامرضا رفتیم اما نه از زبان خودش بلکه از زبان خواهرش فروزان خانم .
ایشان از زبان اقا حسن نقل می کنند :
روزی از روزها که مشغول بازی فوق بودیم ، بسیار دوست داشتم سلیمون شوم و دست بر قضا همین اتفاق افتاد .
ان روز ، رعیت من شامل دوازده ، سیزده بچه ی قدو نیم قد فضول و شیطان بودند که منتظر اجرای دستور من بودند .
من نگاهی به اطراف انداختم و دیدم پیرمردی عصازنان از راه دور به سمت ما می اید .
رو به رعیت خود کردم و گفتم هر کدام از شما باید سه مرتبه به او سلام کنید .
در یک چشم به هم زدن تمام بچه هادر یک صف قرار گرفتند و از پشت سر پیر مرد حرکت کردند و همین که نفر اول سلام کرد پیرمرد نگاهی به او انداخت و گفت : سلام عزیزم . سلام نفر دوم با جواب سلام رولم همراه بود . بلافاصله نفر سوم از راه رسید و پاسخ سلام کووکم ( پسرم ) را شنید . جواب کودک چهارم که لاینقطع از راه رسیده بود فقط سلام بود .
پیرمرد همچنان جواب ” سلام ” کودکان را تا نفر دهم و یازدهم به ارامی و متانت پاسخ می گفت و در این زمان به پشت سر خود نگاهی انداخت و متوجه شد هر کس که سلام می کند به انتهای صف می رود و خود را برای سلامی دیگر اماده می کند !!!!!!!
این پیرمرد فرتوت و قد خمیده ، همین که به قضیه پی برد ناگهان لحن پاسخ دادنش عوض شد و گفت : سلام پدر ….ون سلام ت……..ون و عصای خود را در هوا تکان داد و با ان هیکل نحیفش به دنبال بچه ها افتاد .
شاید جالب باشد بدانید که ان روز ، بچه ها انقدر ترسیده بودند که یکی از بچه ها خود را خیس کرد .

 

شیطنت های معصومانه ( ۸ )