سال گذشته می خواستم با ایشان مصاحبه بکنم وخودم را آماده سفرکرده بودم تا نزد ایشان بروم ولی درگذشت برادرم محمد کاظم سفر مرا کنسل کرد دیگر میسر نشد ایشان را ببینم تا اینکه برای شرکت در  اولین همایش  خاندان مجدی  در چهارم فروردین به دزفول آمدند و من از این فرصت طلایی استفاده کردم ودر دو نوبت به مدت چهار ساعت با ایشان مصاحبه کردم اولین مصاحبه را شبانه با ایشان در زیر زمین منزل خودم انجام دادم وبعد از گذشت دو ساعت خستگی را درچهره اش مشاهده کردم و به همین دلیل بقیه مصاحبه را به شبی دیگر موکول نمودم ایشان با سن بالایشان با صبر وحوصله به تمامی سوالات من جواب دادند وعجب حافظه ای داشتند چون سوالاتی که از ایشان می کردم جوابهای بسیار عمیقی ار ایشان دریافت می کردم بانویی به این صبوری که اسوه صبر و استقامت وبردباری است ندیده ام وقتی جواب سوالی را از ایشان می گرفتم غرق سخنانش می شدم وخودم را در کنارش در آن زمان حس می کردم از کودکیش گفت از جوانیش که بسیار زیبا بوده وسیل خواستگارانش ازازدواجش با کسی که دیگران برایش انتخاب کرده بودند از مهاجرتش به اهواز واصفهان از فوت ناگهانی پسرش در شش سالگی که بعد از گدشت این همه سال برایش اشک ریخت ومن شر منده از سوالم از مفقود شدن دو پسرش از فوت دامادش از بیماری شوهرش که چندین سال گریبانگیرش بوداز در گذشت شوهرش وخیلی مسائل دیگر برایم گفت ومن مبهوت مانده بودم که این زن چگونه با این همه مشکلات کنار آمده است وهمچنان مانند کوه استوار وپا بر جاست وقتی این سوال را از ایشان کردم گفت ……..مصاحبه رادر تاریخ ۶/۱/۱۳۹۲ساعت ۱۲ شب طبق روال معمول خودم با سوال وجواب شروع کردم ابتدا از ایشان خواستم خودش را معرفی نماید

ج: طاهره مجدی نسب فرزند اول خواجه مهدی ونام مادرم منور

س: سال تولد و میزان تحصیلات ونام محلی که درس خوانده اید ؟

ج:متولد سال۱۳۱۱هستم ومیزان تحصیلاتم پنجم ابتدایی است ووقتی ۵ ساله بودم بنا به گفته خانم تاج کویتی با ایشان به مکتب خانه شخصی بنام سید لطیف جهت یاد گیری قرآن رفتم زن سید به تاج خانم گفتند شما هم می خواهید قرآن بیاموزید وقتی جواب مثبت ایشان را شنید به اوگفت شما در زندگی برنده شده اید ( ازدواج کرده اید) ودیگر چیزی یاد نمی گیرید ولی ایشان یاد می گیرند  ومدت دو سال در آنجا بودم مدرس ما مخالف سواد آموزی من بودند واز این جهت خواندن ونوشتن به من یاد ندادند واصرار مادرم هم بر این بود که من خواندن قرآن را بیاموزم وسید لطیف معتقد بودند که بخت من با سواد آموزی بسته می شود پس از گذراندن دوسال به پیش خانمی بنام مجد زاده که دختر خاله مادرم بودند رفتم ایشان به من کتاب دادند وخواندن ونوشتن را به من یاد دادند تا اینکه در آنجا بلوایی رخ داد ومادرم مانع رفتن من به آنجا شد بعد به اتفاق خواهرم حمیده به مکتب خانه ای قدیمی بنام حاج یوسف علی رفتم که مکان آن در درگاه سعید بود ولی خواهرم رغبتی به درس خواندن نداشتند یکی از همکلاسی هایم مرحومه طیبه مجدی همسر حسنعلی مرید بود وشهریه ماهیانه ما ۵ ریال تا۲۰ ریال بود واین وجه را با زحمت به من می دادند در موقع تمرین دروس در منزل وقتی به اشکالی بر می خوردم شروع به گریه می کردم وشادروان حاج نورعلی برادرم بنا به در خواست مادرم مرا یاری می نمود وخیلی دلسوز من بودند

از وضع مکتب خانه بگویید وآیا مدرکی به شما داده می شد که میزان تحصیلات شما در آن ثبت شده باشد ؟

ج:در مکتب خانه حتی زیر پایی هم نبود وما با خودمان یک زیر پایی میبردیم ومدرکی به ما نمی دادند

س:در دوران شما مدرسه دایر نشده بود؟

ج:چراتازه باب شده بود ولی کسی دخترش را به مدرسه نمی فرستاد وآنهابه درب منازل می آمدند ودختران را تشویق می کردند که به مدرسه بروند خانمی به نام بسی جهت انجام این کار به منزل ما آمدند مادرم به ایشان گفت باید از برادرش اجازه بگیرم وقتی برادر بزرگم حاج هادی آمدند وموضوع را به ایشان گفتند شدیدا مخالفت نمودند واجازه این کار را ندادند حتی وقتی به مکتب می رفتم عبد الحمید پسر برادرم یا نورعلی برادرم مرا همراهی می کردند

س:دوران تحصیلی شما کلا چند سال طول کشید ؟

ج:۵ سال

س: ازدوران کودکی چه به یاد دارید؟

ج:درس خواندن در مکتب  کارکردن درمنزل با صغرسن  ممنوع الخروج بودن از خانه  رفتن به زیر زمین وآوردن آب خنک برای افراد منزل ومهمانان  عروسی برادرم غلامرضا واسکان ایشان در اتاقی در منزلمان گذاشتن خلعت عروسی برادرم غلامرضا روی پشت بام منزلمان که پارچه سفید رنگی بود در موقع آمدن ایشان از حمام در روز عروسیش ولالایی های زهرا پیره خدمتکار منزلمان برای خواباندن من وخواهرم حمیده و انجام کارهای خانه از قبیل جاروکردن وآوردن چیزها از زیر زمین به پشت بام که کثرت پله ها مرا کلافه می کرد یک روز که خیلی خسته بودم ودیگر نای کار کردن نداشتم از خواهرم خواستم که حیاط را جارو نماید ولی ایشان امتناع نمودند ومن توی سرش زدم یکبار هم ۵شاهی جهت خرید شیر برنج به من دادند تا شیربرنج بخرم شیربرنج فروش شخصی به نام مجید بود بهم می گفت باید بگی حاج هادی را بیشتر دوست داری یا غلامرضا را تا بهت شیربرنج بدم من هم بهش می گفتم غلامرضا را در سن ده سالگی می خواستم خیاطی یاد بگیرم به همین منظور به منزل آقا میرزا جعفر رفتم ولباس عروسک درست می کردم

در آنجا ملا پیشنهاد دادکه من ودختری به نام فاطمه سلطان شاه گل شریک شویم و عرق چین درست کنیم قبول کردم وهر نفر ۵ ریال آوردیم

 وشروع به کار کردیم نیم متر چلوار خریدیم وملا آنها را برید وما آنها را درست کردیم و۵عرق چین شدند وملا آنها را توسط شخصی به نام  اقا محمدی به مبلغ ۵۰ ریال فروخت و۴۰ ریال سود کردیم مجددا یک متر چلوار خریدیم وده عرق چین درست کردیم و۱۰۰ ریال به فروش رفتند و۸۰ ریال سود کردیم در آن موقع چای نمی خوردم وسهم قند وچایم را جمع می کردم وآنها را به مبلغ ۱۲۰ریال فروختم وپولها را نزد مادرم گذاشتم با مجموع این پولها دو قواره پارچه ساتن یشمی رنگ بنا به دستور مادرم برای خود وخواهرم حمیده از شخصی به نام یوسف سیاه کار خریداری کردم موقع خرید پارچه ها به خاطر زیبایی صورتم همه مرا نگاه می کردند ومن از این بابت ناراحت بودم وخرید این پارچه ها مصادف با ازدواج احمد مجدی فرزند خواجه ابوالقاسم با طوبی فتوحی بودپارچه ها را بنا به دستور مادرم پیش شخصی به نام بی بی حبابه بردم موقعی که پارچه را دید از من پرسید چه کسی این رنگ را برایت انتخاب کرده است گفتم خودم با تعجب مرا نگاه کرد لباسها را برای شب عروسی احمد مجدی به تن کردیم وقتی وارد خانه شدیم همگی با تعجب ما را برانداز می کردند واینقدر کنجکاوی به خرج دادند تا ما اجبارا  بنا به خواسته مادرمان به خانه بر گشتیم کارهای خانه تمامی نداشت از مکتب که به خانه می آمدم مشغول قزریسی می شدم وتنها پشتیبان ما ننه دختری بود یکبار مادرم مشاجره ای با مرحوم حاج هادی داشت نتیجه این مشاجره بیرون کردن ما از خانه بود مادرم مقداری نان وپنیر وکاهو در ظرفی گذاشت وبه محلی که اکنون سید صبور نام دارد رفتیم وتا غروب آنجا بودیم سپس به خانه پدری مادرم رفتیم ظرف بزرگی آوردند ودر آن ترید کردند و آبگوشت را روی آن ریختند وکریم ورحیم وبشیرومحمد ومن ومادرم وحمیده وطوبی دور آن نشستیم ولی من میلی به غذا نداشتم در این موقع عمه دختری آمدند ووقتی از جریان باخبر شد به مادرم گفت از خانه خودت بیرون آمده اید اینجا که خانه خودت است درمدت ۱۶ سالی که درخانه پدرم بودم هیچ تفریحی نداشتم وزجر زیادی کشیدم.  یکی از خاطره هایم این است که روزی به خانه برادرم غلامرضا رفتم در آن موقع در منزل پدر خانمش زندگی می کردند وارد اتاق آنها شدم یک تیکه پارچه یشمی سبز رنگ روی صندوقچه لباسهایش خود نمایی می کرد یواشکی آنرا برداشتم وبه خانه رفتم مادرم تا مرا دید پرسید از کجا آورده اید جریان را گفتم با عصبانیت گفت سریع بر میگردی وآنرا سر جایش می گذاری ولی من آن رو را نداشتم که این کار را بکنم با اصرار مادرم برگشتم وآنرا جلوی ایوان قرار دادم وبرگشتم یکبار هم به اتفاق مرحومه زری به اندیمشک مهمان میر زا حسن که یکی از شاگردان حاج هادی بود رفتیم وچقدر خوشحال بودم که به اندیمشک آمده بودم ودر پوست خود نمی گنجیدم مرحومه زری گفت الان آبگوشت را خورشت می کند وهمین کار را هم کرد

س:عمه جان شنیده ام که پدرت یکبار قصد جانت را کرده آیا درست است؟

ج:در جواب سوالت باید بگویم از حاج هادی خیلی می ترسیدم یکبار بدون اجازه او به کنار آب رفتم موقع برگشتن مادرم گفت برادرت با شما کار دارند شدیدا وحشت زده بودم که مبادا مرا سر زنش کند که جرا بدون اجازه ایشان به کنار آب رفته ام با ترس ولرز وارد اتاق او شدم خاله روبخیر آنجا نشسته بود وساعت طلایی در یک دستش والنگوهای طلایی در دست دیگرش سلام کردم ونشستم حاج هادی از من پرسید طاهره مرا بیشتر دوست داری یا خاله ات را گفتم هر دوی شما را دوست دارم گفت کداممان را بیشتر دوست دارید همان جواب را تکرار کردم مجددا سوالش را تکرار کرد گفتم خاله راکمی بیشتر دوست دارم وفرار کردم مر تبه ای دیگر خانه ما آمد برادرم به او گفت ساعت طلایی ما نه پسر دایی وشش پسر عمو ودوپسر عمه داریم این دختر به شما نمی رسد خاله ام جواب داد اگر این دختر را عروس خودم نکردم دختر خواجه حسین نیستم وبلند شد واز خانه ما بیرون رفت آن موقع ۱۵ ساله بودم در این اثنا مرحوم خواجه ابوالقاسم به خانه خواجه حسین می رود ودر آنجا روبخیر را با بدنی بیمار مشاهده می کند وقتی علت بیماریش را می پرسد جواب می دهد که ناراحتی کاظم پسرم از یک طرف ولجاجت حاج  هادی از طرف دیگر مرا بیمار کرده است خواجه ابوالقاسم نزد حاج هادی می رود وبه او می گوید چرا با این ازدواج مخالفت می کنید واو را نصیحت می کند در همین موقع حاج عباس مرید نیز برای خواستگاری از من جهت پسرش حسنعلی نزد مادرم آمده بود وقتی مادرم این حرف را از اوشنید گفت(ویلته بوویلته ویلته بوویلته) وشروع به زدن خود کرد حاج عباس هم فرار را برقرار ترجیح داد خلاصه قرار عقد گذاشته شد وآقای مدرس وآقای نبوی ویک روحانی دیگر جهت خواندن خطبه عقد به منزل ما آمدند در این حین حاج هادی آمد ورو به آقایان کرد وگفت من با شما واین عقد مخالفم اولین کسی که بلند شد واز خانه بیرون رفت آقای مدرس بود بعدا آقای نبوی نیز خانه را ترک کرد ومراسم به هم خورد

س:چرا مراسم عقدتان را به هم زد؟

ج:حاج عباس مرید نزد ایشان می رود وجریان خواستگاری کردن را برای ایشان می گوید وهمین باعث می شود که مراسم عقد مرا به هم بریزد بعد از به هم خوردن مراسم عقدم خاله روبخیر که به شدت ناراحت شده بود سراپا ایستاد ورو به حاج هادی کرد وگفت برای دومین بار می گویم اگر این دختر را عروس خودم نکردم اسمم را عوض میکنم به من می گویند  دختر خواجه حسین بی بی طلا دوریوند وبا غیظ منزل ما را ترک کرد فردای آن روز خجالت می کشیدم به مکتب بروم ولی چادرم را روی صورتم انداختم وبه مکتب رفتم تا ملا مرا دید گفت گریه کرده اید گفتم نه هر طوری بود درسم را تمام کردم وبه خانه برگشتم مادرم برای صرف چای وقلیان به منزل همسایه رفته بود وبتول خاله گل منزل ما بود پدرم تا مرا دید سر قلیان را به من داد تا آنرا چاق نمایم وقتی آماده شد آنرا به دست پدرم دادم سر قلیان را روی زمین انداخت وناگهان مر ا روی کف اتاق خواباند و بالشتی روی دهانم گذاشت وباسنش را روی بالشت قرار داد در این حین بتول خاله گل شروع به جیغ کشیدن نمود ومی گفت برسید دخترش را کشت صدای جیغ کشیدن بتول به قدری بلند بود که مادرم از منزل همسایه صدایش را شنید وسراسیمه وارد اتاق شد وبرای اولین بار با عصبانیت به پدرم تندی کرذ وبه او گفت می خواستی دخترت را بکشی پدر در جواب گفت دختری را که اختیارش را پدرش نداشته باشد مردنش بهتر است!!