خلاصه خاله روبخیر مرا با زور به منزل معلمم که نز دیک قنصر خانه بود جهت مراسم عقدکنان برد وقتی وارد آنجا شدم شدیدا در هراس بودم معلمم بهم گفت بیا بنشین من وتو مثل هم هستیم با ترس نشستم سفره عقد شامل قرآن وحنا وسایر ملزومات سفره عقد بود مرحومین خواجه ابوالقاسم خواجه عبد الرحمان وخواجه میرزا در مراسم حاضر بودند ومرحوم جاوید نیز به دنبال حاج هادی رفته بود تا ایشان را بیاورد ولی به او گفته بود شما بروید من خودم می آیم ولی او قبول نکرده بود وبا اجبار جاوید ایشان به مراسم آمدند رضایت من جهت عقد م توسط خواجه عبد الر حمن گرفته شد.
یادم هست که مبلغ ۴۰۰تومان به عاقد حاج میرزا هادی وهمراهانش توسط خواجه میرزا پرداخت گردید وقتی بعد از مراسم عقد کنان به خانه بر گشتم مرحوم مادرت را دیدم (تاج کویتی) تا مرا دید رنگ صورتش به شد ت زرد شد فردای آن روز مرحوم خواجه نصر الله در حالی که بیمار بوده است (فتقی داشته است) پوست گوسفندی خریداری می کند وسر این پوست مشاجره ای بین او وعبد الرحمان پسر حاج هادی اتفاق می افتد وعبد الرحمان او را کتک کاری می کند به طوری که بیمار یش وخیم تر میشود وقصاب های حاضر در آنجا به عبد الرحمان اعتراض می نمایند بعد از این جریان خواجه نصر الله خانه نشین می شود از طرفی خانواده داماد خودشان را برای مراسم عروسی آماده می کردند ودر واپسین لحظات خواجه نصر الله فوت نمودند ومراسم عروسی من به تعویق افتاد جهیزیه من عبارت بودند از ۶ بشقاب سفید دور قرمز ۳ کاسه بزرگ سفید پریکسون ۶کاسه ماست خوری اینها چینی های من بودند دو عد د چمدان که وقتی لمسشان می کردی تق تق صدا می کردند دوعدد چراغ دیواری یک فانوس یک قواره پارچه برای داماد به ارزش ۶۰ تومان ویک پیراهن براق خط خطی ویک جفت کفش بند بندی تابستونی ولی داماد از این لباسها هیچ استفاده ای نکرد و تمامی آنها را به رقاص عروسیش محمود نوری صفایی بخشید وگفت اینها برای رقاصها مناسبند من که رقاص نیستم سینی چای خوری وچایی دان وجام ورشو به مبلغ ۱۰۰ تومان که هنوز جام وچایی دان را دارم طشت ودولچه( پاچ) ومسقنه مسی دوقاب عکس ازرضا شاه وزنش وچند بشقاب چینی مرغی
س:عمه بعد از ازدواجت به اهواز رفتید ؟
ج:یک هفته بعد از ازدواج به اهواز رفتم ولی بعد از عقد با اینکه شرعا زن وشوهر بودیم اما اجازه ندا شتیم همدیگر را ببینیم یادم است مرد لری برای حاج هادی ماست میش می آورد آن شب شوهرم از اهواز به دزفول برای دیدن من آمده بود واز ماست خوشش آمده بود واز حاج هادی پرسیده بود این ماست را از کجا گرفته اید واو جواب داده بود که این را برای پدرم آورده اند حاج هادی بهم گفت از اتاق بیرون نیایی ومنظورش این بود که ما همدیگر رانبینیم خلاصه در این مدتی که در دزفول بودند ما همدیگر را ندیدیم تا اینکه به اهواز مراجعت کردند
س:یعنی شما بدون اینکه همدیگر را ببینید به عقد هم در آمدید؟
ج:بله و یک ماه بعد از از دواجمان کاظم بهم گفت ما که قبل از ازدواجمان همدیگر را ندیده ایم و بعدها وقتی که با هم شوخی می کردیم می گفت دوتا پیر زن جفت کردند ومرا بدبخت کردند!!حاج باقر برادرم حضور داشتند وبه او گفت اگر ازش سیر شدی خودم میبرمش وکلی خندیدیم برای مراسم هفته برارون (برادران) رسم بر این بود که خانواده دختر کلوچه وحلوا درست کنند ومادرم پولی نداشت تا این کار را برایم انجام بدهدچاره را در آن دید که سماوری از خودش ومیل پا ومیل کوب هایش را بفروشد وبا پول عایدی از فروش آنها برایم کلوچه حلوا ویک عدد گوشواره تهیه نمود
س:بین عقد وازدواجت چقدر فاصله بود ؟
ج:۲ ماه
س:عروسییت با تشریفات بود منظورم اینه که عروسی شما پر سر وصدابود ؟
ج:بله مرحوم کاظم شوهرم ۱۸ موتور سوار وکلی مهمان با خودش از اهواز برای بردن من آورده بود از طرفی یکی از افردا فامیل پیغام داده بود که امشب پسر بتی (شوهرم) را می کشم چون یکی از خواستگاران من بود بعدا کاظم بهم گفت دونفر مسلح دور بر تو گذاشته بودم پرسیدم برای چی جواب داد نشنیده ای که پیغام داده اند که شما را می کشتد به او گفتم شما را می خواهند بکشند نه مرابعد از مراسم عروسی به مدت یک هفته دزفول بودیم وبعد از یک هفته به اهواز رفتیم ودر خانه ای در خیابان زاهدی اقامت گزیدیم این خانه را برادرشوهرم حسن وخواهر شوهرم گوهر به صورت شراکت به مبلغ ۵۰۰۰ تومان خریداری کرده بودنداتاقی در انتهای خانه قرار داشت که متروکه بود وبه ما گفتند باید در این اتاق زندگی کنید اتاق را با۶۰۰ تومان هزینه درست کردیم ومبلغ ۵۰۰ تومان هم بابت انشعاب برق پرداخت نمودیم چون برق نداشت من وکاظم وپدرش مرحوم شیروزنش وبتول در این اتاق زندگی می کردیم تا اینکه حامله شدم جای ما تنگ بود ومن هم موقع وضع حملم بود چاره را در این دیدیم که با یک پرده اتاق را دوقسمت کنیم دراین سال اولین بچه ام ناهید به دنیا آمد
س:شغل شوهرت در آن موقع چه بود ؟
ج:تعمیر کار دوچرخه بود وچراغهای توری دار را نیز اجاره می دادوتعمیر می کرد مدتی هم کالای خانه می فروخت بعدا تمام اینها را کنار گذاشت وتعمیر کار رادیو وتلویزیون شد (لازم به تذکر است که آنزمان رادیو وتلویزیونها لامپی بودند وهنوز ترانزیستور اختراع نشده بود از این نظر رادیوها وتلویزیونها بسیار حجیم بودند )
سال بعد مجددا حامله شدم وهوا بسیار گرم بود به اصرار شوهرم جهت دیدن خانواده ام به دزفول آمدم آمدن من به دزفول مصادف با رفتن برادرم غلامرضا به مکه بود بعد از اینکه به اهواز برگشتم دیدم اوضاع خانه در هم وبر هم است معلوم شد خانه را فروخته اند واعلام کرده اند هر کس به خانه خودش برود (مصاحبه که بدین جا رسید خستگی را در سیمای این پیر فرزانه مشاهده کردم واز ایشان خواستم بقیه مصاحبه را شبی دیگر انجام دهیم که فروتنانه تقاضایم را پذیرا شدند فردا شب مجد دا مهمان من شدند برای ادامه مصاحبه )
س:شنیده ام که خواستگاران زیادی داشته اید چه شد که آقای کاظم جاوید نیا را به همسری بر گزیدید ؟
ج: انتخاب همسر در آنزمان به اختیار ما نبود وهر چه بزرگان فا میل می گفتند همان بود و ما دراین مورد اجازه اظهار نظر نداشتیم ومرحوم مادرم به شد ت با کسانی که برای خواستگاری من می آمدند مخالفت می کرد ولی با ایشان مخالفتی نداشتند
س:شما که می گویید نقشی در انتخاب همسرت نداشته اید پس چرا ایشان را برای عمری زندگی انتخاب کردید ؟
ج:ایشان هر چند وقت یکبار نزد مادرم می آمدند وبه دفعات ایشان را دیده بودم از این نظر ایشان را به خاطر وقارش رفتارش و گفتارش بر سایر خواستگاران ترجیح دادم
س:در چه سالی ازدواج کرده اید ؟
ج:سال ۱۳۲۷عقد کردم وسال۱۳۲۸ ازدواج کردم
س:در فاصله بین عقد وعروسی همدیگر را می دیدید ؟
ج: ابدا واصلا اجازه این کار را نمی دادند ووقتی که به منزل ما می آمد حتی اجازه نمی دادند که از اتاق خارج شوم که مبادا همدیگر را ببینیم
س:مرحوم پسرتان مسعود سومین فرزند شما بود؟
ج نه اولین فرزندم ناهید ودومی حمید سومی زهرا وچهارمی مسعود بود
س:گفتید که برای وضع حمل وفرار از گرما به دزفول رفتید ووقتی بر گشتید خانه ای را که در آن زندگی می کردید فروخته بودند با دوبچه در آن وضع چه کردید وکجا رفتید ؟
ج: خانه ای اجاره کردیم از شخصی به نام خامه گر ودر این خانه من وشوهرم ودوبچه ام وپدر شوهرم مادر شوهرم و خواهر شوهرم زندگی می کردیم ویادم هست در آنزمان مرحوم خواجه مبارک به اهواز منتقل شده بودند مرحوم جاوید در بانک دوستی به نام سید کاظم کوچک زاده داشتند وخانه ای داشت به ایشان پیشنهاد فروش خانه را دادند وجاوید خانه ایشان را به صورت اقساط از قرار ماهی ۱۰۰۰ تومان خریداری نمودند این خانه چهار اتاق داشت ودر خیابان کسری نزدیک مغازه اش بود (مغازه اش در خیابان پهلوی بود) بعد از مدتی خانه را فروخت وقصد رفتن به تهران را نمود مرحوم برادرم غلامرضا به ایشان گفت اول خودتان بروید واوضاع را از نزدیک ببینید اگر خوب بود بچه هایت را ببر
ولی ایشان توجه ای به این حرفها ننمودند وبا قطار راهی تهران شدیم ظرف بزرگی مربا با خودمان برده بودیم که در بدو ورود به قطار شکسته شد وهمچنین گردنبندی قیمتی گردن ناهید دخترم بود که دزدیده شد این اولین ضرر رفتن ما به تهران بود در تهران منزل یکی از دوستانش به نام زرگر رفتیم ایشان قول خرید خانه ای در تهران برای ما داده بودند به شرطی که جاوید پسر ایشان را استاد کار نماید شوهرم یکباب منزل در خیابان سلسبیل به مبلغ ۱۹۰۰۰ تومان خریداری نمود باغچه این خانه پر از درختان انگور سیب گلابی وگیلاس بود وآب انبار بزرگی داشت در انتهای این خانه آشپز خانه بزرگی قرار داشت یکباب مغازه هم در پشت شهرداری خریداری نمود منزل ما برق نداشت وبوسیله شخضی به نام تقی زاده در عرض ۴۸ ساعت برق دار شد بعدا اززن همسایه ام که شوهرش آشپز اشرف پهلوی بود شنیدم یکی از متنفذین تهران است چون تقاضا ی برقی که داده بودیم نوبت سه ماهه برای ما داده بودند وایشان دو روزه ما را برق دار نمودند یک روز که در حال شیر دادن مسعود بودم در به صدا در آمد ودیدم که پدر شوهرم بابا شیر وارد شدند ایشان از اهوازهمراه شخصی به نام جاسم آمده بودند
خودش می گفت سرطان گرفته ام وغلامرضا برادرم ایشان را به اینجا فرستاده بود مدت ۱۶ روز پیش ما بودند تا به بیمارستان رفتند ومعلوم داد که سرطان ندارد در این اثنا که شهریور ماهی بود خانه را به قیمت ۲۲۰۰۰ تومان فروخت ومغازه را هم فروخت وگفت باید به اهواز برگردیم به او گفتم هنوز که چند ماهی بیشتر نیست به تهران آمده ایم خلاصه به اهواز برگشتیم و در خانه شخصی به نام آقایی اقامت گزیدیم از آنجا دوباره به خانه ای در خیابات کسری رفتیم بعد از آن خانه ای در خیابان عسجدی خریداری نمود یم یک روز به من گفت که به دزفول بروم به او گفتم برای چه باید به دزفول بروم جواب داد خواهرت به دزفول آمده وشما هم نزد او بروید به دز فول آمدم یک روز زن برادرم تاج کویتی گفت خانم عابدی گفته که به خانه آنها برویم رفتیم من ومادرم ومادر شما و طاهره همسر حسین به خانه آنها رفتیم ودر شوادون خانه اش از ما پذیرایی نمود بچه خانم عابدی کم ذهن بودند ومن اینرا نمی دانستم دست مسعود پسرم را گرفت وبه بالا برد وناگهان از بالا مسعود به پایین پرتاب شد و۲۴ ساهت بعد جان سپرد (بعد از گذشت ۶۰ سال پس از این ماجرا اشک در چشمانش حلقه زد ومن شرمنده ایشان شدم پس از لحظاتی سکوت ادامه دادند ) ایشان در آن موقع ۶ ساله بودند اما ۱۲ ساله نشان می دادند سرخ و سفید بود وموهایش بور وبسیار زیبا بود در آن موقع در کودکستانی با شهریه ۱۰۰ تومان که پول هنگفتی بود مشغول بود بعد از مدتی پدرش مانع رفتنش به کودکستان شد بهم گفت( پس من تک وتنها بمونم تو خونه) بعد از فوتش خیلی اشک ریختم یک روز غلامرضا برادرم نزد من آمد وگفت دیگه بسه آیا با ناراحتی شما او زنده می شود ومرا خیلی دلداری داد
س:او را در کجا دفن کردید؟
ج:در رود بند نزدیک مزار حسین کویتی دفنش کردیم
س :از سینما جاوید بگویید وچه شد که به فکر ساختن سینما افتاد وچه کسی این پیشنهاد را به او داد؟
ج: خانه ای را که در خیابان عسجدی اهواز خریده بود فروخت وبه دز فول آمد وزمینی در دزفول خریداری نمود وبرنامه اش ساخت یک سینما بود وپیشنهاد دهنده این کار مرحوم نعمت پاکباز بود شخصی به نام رکنی با سرمایه ۲۵۰۰۰ تومان شریک ایشان شد که بعدا این شراکت بهم خورد وهزینه ساخت آنرا از شخصی به نام شیخ خلف دریافت نمود وتمامی طلاهای من نیز در این راه خرج گردید راهنمایی های برادرم غلامرضا برای منصرف نمودن او از این کار کار ساز نیفتاد وبا تمامی مشکلات سینما ساخته شد ومدیریت آن به پسر خواهرش مرحوم پرویز پاکباز واگذار گردید در این زمان ما هیچ چیز نداشتیم وتمامی دار وندارمان خرج درست کردن سینما شده بود به طوریکه یک روز غلامرضا برادرم به خانه ما آمد وروی فرش رنگ ورو رفته ای نشست خیلی ناراحت شد وخانه را ترک کرد وضع ما طوری بود که کرایه ۴۰۰ تومانی منزل استیجاری آقای فتحی را نمی توانستیم پرداخت نماییم در این اوضاع بد اقتصادی که گریبان ما را گرفته بود مادر محمد خواجه حسین فوت کر دند وپسرش محمد نزد ما آمدند وضع ما طوری بود که یک شب شام برای خوردن نداشتیم وبا نان خشک ها آب پیازی درست کردم آن شب تا صبح از شکم درد نخوابیدم بعد از مدتی محمد خوا جه حسین با خانم ورشو سازازدواج نمودند وبعد از آن مجد دا شوهرم گفت باید به اهواز بر گردیم به اهواز رفتیم ودر یک خانه ۵۰ متری در خیابان داریوش سکنا گزیدیم در این موقع سر دو قلوها حامله شده بودم وتغذیه درستی نداشتم دوقلوها یم مسعود ونسرین به دنیا آمدند وجمع خانواده ما ۱۲نفر شد نسرین بسیار ضعیف بود واو را به دکتر بردم دکتر تا مرا دید گفت چرا از بستر بلند شده ای شما باید استراحت نمایید بهم پیشنهاد دادند که یکی از دوقلوها را به دایه بسپارم ولی من قبول نکردم پس از آن دومنزل به مبلغ ۱۴۰ هزار تومان در خیابان گشتاسب خریداری نمودیم ودر یکی از آنها سکنی گزیدیم ودر این اثنازهرا دخترم در دانشگاه اصفهان قبول شدند وبهانه ای به دست او داد تا به اصفهان برویم هر دو ما به اصفهان رفتیم وخانه ای به مبلغ ۴۰۰ هزار تومان خریداری نمودیم به اصفهان که رفتیم شبی خواب دیدم که پسرم مسعودرا آب برده و داخل غاری رفته به جاوید گفتم این خواب را دیده ام من به اصفهان نمی آیم وبه اهواز بر گشتم آخر الامر به اصفهان رفتیم
س:از فرزندان شهیدتان مرحوم مسعود ونادر بگویید آیا با رضایت شما وپدرشان به جبهه رفتند ؟
ج:پدرشان اجازه دادند ولی من با رفتن نادر مخالف بودم وقتی با مخالفت من مواجه شد بهم گفت تو مکه رفتی؟ ولبیک لبیک گفتی؟ اگه بهم اجازه بدی میرم اگه اجازه هم ندی باز هم میرم بهش گفتم درسات چی میشه گفت من درس نمی خونم امام گفته واجب کفایی است وباور کنید نمیدونم کی به جبهه رفت
س:یعنی نادر بدون خدا حافظی با شما رفت ؟
ج:بله ونمیدانم کی رفت ودیگر هرگز او را ندیدم
س:مسعود چی او هم بدون خدا حافظی رفت ؟
ج:مسعود از درب گاراژی رفت ومن متوجه رفتنش شدم به دنبالش دویدم واو را صدا کردم برگشت وبهم گفت مادر برا چی اومدی برگرد برو خونه ورفت بعد از رفتنش به خود نهیب زدم چرا اورا نبوسیدی واین نبوسیدنش در آن لحظه هنوز مرا عذاب می دهد چه میدانستم که دیگر هرگز او را نخواهم بوسید بعد از رفتن بچه ها به جبهه خانه اصفهان را فروخت وخانه دیگری در خیابان حسین آباد خریداری کرد یک دستگاه اتومبیل خارجی نیز که بابت طلبش از شخصی گرفته بود توسط پرویز پاکباز پسر خواهرش بفروش رفت
س:سر انجام سینما چه شد ؟
ج: ما از سینما یک ریال دستگیرمان نشد وتمام در آمد آن بین بدهکاران توزیع می شد وبعد از انقلاب نیز مصادره گردید که با دوندگیهای طاقت فرسا بعد از گذشت چندین سال حکم را باطل کردیم وآنرا فروختیم من برای این سینما جان دو بچه ام را دادم
س: عمه جان اول عذر خواهی مرا برای طرح سوال بعدی پذیرا باشید ولی مایلم جواب این سوال را از محضرتان بشنوم وقتی خبر مفقود الاثر دو جگر گوشه ات را شنیدی چه حالی بهتون دست داد؟
ج:آهی سرد کشید وگفت چه بگویم بعد از رفتن آنها به جبهه به دزفول آمدم وبا پسر آقای پاکباز به دارخوین رفتم سراغ مسعود را از پیرمردی که درب پادگان بود گرفتم با بی سیم او را خبرکردند وقتی مرا دید رنگ صورتش به شدت زرد شد وگفت مامان برا چی اومدی بهش گفتم نادر کجاست ازش خبر داری چون اولین نامه ای که بعد از رفتنش برای من ارسال کرد نوشته بودالان در دهلران زیر چادر هستم به نسرین بگویید دیگه از دست من راحت شدی دیگه پایه لباس اتاقت شلوغ نمیشه دیگه ناراحتت نمی کنم نسرین یک کم حوصله داشته باش چون حاج آقا مریضه رعایت حالشو بکن بنشین کنارشوو اونو دلداری بده آخر او سکته کرده ومریضه نسرین دیگه از دستم عصبانی نمیشی مامان اگه خبر مرگمو برات آوردن ناراحتی نکنی مبادا دشمنامون خوشحال بشن همین یک نامه بود که تنها یادگار من از ایشان است
س:فاصله سنی بین مسعود ونادر چند سال بود ؟
ج:مسعود متولد ۱۳۴۳بود ونادر متولد ۱۳۴۵بود
س:بالاخره شما فهمیدید سرانجام آنها چه شد؟
ج: روزی که خبر شهادت مسعود را به ما خبر دادند دختر همسایه ما به منزل ما آمد وداخل اتاق مسعود را تفتیش می کرد جریان را از نسرین دخترم پرسیدم گفت دوستمه گفتم اگه دوستته چرا اتاق را تفتیش می کند بعد از چندی تماسی از شخصی گمنام دریافت کردم که می گفت ماشین جیبی حامل مهمات چپه شده ومسعود پسرت داخل این ماشین بوده است گفتم شما کی هستی گفت دوست گفتم اگه دوستی خودتو معرفی کن واین تماس بار دیگر تکرار شد ولی بعدا متوجه شدم هر دوی آنها سوخته شده اند چون یکبار مرا در اصفهان نزد مادر دکتر بهشتی بردند همراهان من خانم پرتو وخواهر آیت الله طاهری امام جمعه اصفهان بودند پیر زنی فرتوت وکهنسال که بر اثر سکته بر روی تختی چوبی دراز کشیده بود ودستش روی سینه اش بود در خانه ای محقر که یک اتاق بیشتر نداشت حس نا خوشایندی به من دست داد از خانم پرتو که همراه من بود گفتم چرا مرا به اینجا آورده اید شما می دانید عاقبت بچه های من چه شده است
س:چرا شما را نزد مادر دکتر بهشتی بردند ووقتی آنجا رفتید خودتان حس نکردید که در این رابطه چیز مشترکی بین شما دو مادر وجود دارد؟
ج:چرا حس کردم وحس بسیار بدی بود آنها می خواستند مرا برای شنیدن این خبر تلخ آماده کنند چون دکتر بهشتی پسر این خانم در انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی سوخته شده بود با من همدرد بود
س:عزیزان شما که مفقودالاثر شده اند آیا هیچ نشان یا وسیله ای که بتوان با آنها برایشان مزاری درست کرد به دست نیامد؟
ج:نه ولی در پشت قطعه گلستان شهدا برای شهدای مفقود الاثر قطعه ای احداث کرده اند که مزار این شهیدان است و مزار دو جگر گوشه ام در این قطعه است
س:مزارشان خالی است ؟
ج:بله وفقط عکسی از آنها بر روی مزارشان نصب شده است ودو مزار نیز پهلوی هم نیستند.
سوال بعدی من از ایشان مربوط به پسر بزرگش حمید بود حمیدی که یگی از شاگردان فوق العاده نخبه در دوران تحصیلش بود به طوریکه دوران دبیرستان را با رتبه شاگرد اولی در اهواز سپری نمود ند ودر آن موقع مبلغ ۹۰۰ تومان جایزه به ایشان دادند ودر دانشگاه شیراز که در آنزمان یکی از بهترین دانشگاهای ایران بود قبول شدند و جهت ادامه تحصیل به آمریکا رفتند ولی به دلایلی بعد از چند سال بدون نتیجه به ایران برگشتند وخانه نشین شدند
س:از آقا حمید پسربزرگت بگویید چه شد که به آمریکا رفت وچرا برگشتند ؟
ج: موقعی که لیسانس خود را در رشته زمین شناسی اخذ کردند جهت گذران خدمت سربازی به تهران رفتند پس از طی دوره آموزشی در گمرگ شروع به خدمت می کنند در آنجا با رشوه گیریهای مسئولین روبرو میشود که در این رابطه به کار غیر قانونی آنها اعتراض می کند ولی با تهدید وارعاب آنها روبرو میشود محیط فاسد آنجا باعث میشود عزم خود را جزم کند تا به آمریکا برود ودکترای خود را از آنجا اخذ نماید ولی پدرش با رفتن اومخالفت می کرد ولی کارهایش را ردیف نمود وبه آمریکا رفت یک هفته بعد از رفتنش به آمریکا دعوت نامه ای به دستمان رسید که او را دعوت به کار در شرکت نفت اهواز کرده بودند ولی چه فایده ایشان دیگر رفته بودند موفعی که سفارت آمریکا به تصرف دانشجویان ایرانی در آمد ایشان در متینگی که در این رابطه بر پا گردیده بود شرکت مینماید وبا خندیدن به سخنران او را به تمسخر می گیرد اعمال ایشان ایشان توسط شخصی به اطلاع مقامات وقت آمریکا گزارش میشود وایشان را دستگیر وزندانی می نمایند در آنجا ایشان منکر این کار میشوند این سخنان را برای مرحوم برادرم حاج غلامرضا تعریف کرده بود در آن زمان در آمریکا هم درس میخواند وهم کار می کرد ویک دستگاه آپارتمان نیز خریداری کرده بود ودر نامه ای که به خواهرش ناهید نوشته بود او را دعوت به آمریکا کرده بود چون قبل از رفتن به آمریکا جهت یاد گیری زبان انگلیسی به تهران رفته بود و در منزل خواهرش سکونت کرده بود وبا این کارش می خواست جبران نماید الان هم در اصفهان زبان ارمنی را یاد گرفته است و با آنها به زبان ارمنی سخن می گوید
س:چه مدت بعد از رفتنش به آمریکا این اتفاق برایش افتاد ؟
ج: سه سال بعد از رفتنش این اتفاق روی داد سه ماه از او بی اطلاع بودیم وبعد معلوم داد در این سه ماه زندانی بوده است دراین سه ماه هر موقع تماس می گرفتیم بی نتیجه بود تا اینکه یکبار شخصی به نام رضا تلفنی اطلاع دادند که حمید آقا به ایران می آیند گفتم چرا خودشان تماس نمی گیرند جواب داد علتش را خودشان وقتی ایران آمدند به شما خواهند گفت فردای آنروز خودش تماس گرفتند از ایشان پرسیدم کجایی جواب داد در ماکو هستم وفقط ده تومان پول دارم ازش سوال کردم چرا بی خبر اومدی چی شده گفت وقتی اومدم بهت میگم خلاصه هر طور بود خودشو به اصفهان رساند پیراهن آستین کوتاه رنگ ورو رفته ای بر تن وشلوار مخمل کبریتی هم به پا داشت که هر دو آنها چربی بودند وپاکتی نیز در دستش بود پدرش او را درآغوش کشید وگفت پسرم چرا بی خبر اومدی پس چمدونات کو سه ماهه ازت خبر نداریم گفت بعدا بهتون میگم ولی هرگز حرفی در این مورد نزد
س:موقعی که به ایران آمد حالش از نظر جسمی وروحی خوب بود ؟
ج:خوب بود ودر این شرایط روحی احتیاج به محیطی آرام داشت ولی شروع جنگ ایران وعراق وشلوغ شدن خونه ما از مهمانان جنگ زده و……بر حال روحی او اثر بد گذاشت تا جایی که مجبور شدیم اورا جهت مداوا به بیمارستان نیاوران تهران ببریم مدت ۱۵ روز در این بیمارستان بستری بودند ودکترش گفت هیچ چیز به او نگویید وهیچ سوالی در مورد آمریکا از او مپرسید برو خدا راشکر کن که سالم به ایران برگشته در این بیمارستان ۱۵۰ مریض مشابه پسرت بستری هستند که تمامی آنها دکتر ومهندس اند دکتر معالجش بعد از ۱۵ روز او را مرخص کرد وگفت او را به مطبم بیاورید سعید پسرم ما را به مطبش برد از سعید پرسید شما پاسدارید جواب داد نه گفت باید کاری برایش مهیا کنید تا بی کار نماند واگر خواست خانواده ای تشکیل دهد همسرش را خودش باید انتخاب نماید وبا اجبار او را همسر ندهید ایشان شکست سختی در زندگیش متحمل شده است واین شکست را برای او مضاعف ننمایید ودیگر احتیاجی به آوردن او به اینجا نیست تا یک سال او را به دکتر نبردیم تا اینکه بار دیگر سعید پسرم او را به خاطر اینکه خیلی کم خواب شده بود به بیمارستان خورشید اصفهان برد ومدت چند روز نیز آنجا بستری بود اوقات بیکاری خودش را با خواندن کتاب سپری می کند و در حل جداول بی نظیر است
س: عمه جان وقتی او را با این حال می بینی چه حالی به شما دست می دهد؟
ج:چه حالی دارم؟ نصیب هیچ کس مباد چنین حالی که من دارم حال اگر همسری اختیار نماید باز هم برای من بهتر است یک روز بهم گفت مادر شما خیلی زحمت می کشید ونگران شما هستم بهش گفتم اگه تو فکر منی زن بگیر تا کمک من باشد ولی از این کار امتناع می کند
س:وقتی خبر فوت اولین دامادت مرحوم محمد درگهی شوهر ناهید خانم را شنیدی چه واکنش از خود نشان دادی ؟
ج:مردی عصبی بود ونصایح اطرافیان نیز کارساز نبود در تهران پدرش در بیمارستان بستری بودند وایشان جهت ملاقاتش به آنجا میرود موقع برگشتن ماشینش پنچر میشود وقتی که مشغول تعویض لاستیک میشود روی زمین می افتد ودر جا فوت می کنند
س:عمه جان در طول زندگی پر نشیب وفرازت سختی های بیشماری کشیده اید چه عاملی باعث گردیده که هنوز محکم واستوار پا بر جا بمانید ؟
ج:جوابم را با یک کلمه مکررا جواب داد (قرآن قرآن قرآن) یک روز برادرم غلامرضا به اصفهان آمد ووقتی مرا با آن حال زار دید منو به دکتر برد دکتر ازم پرسید ناراحتی جسمی داری گفتم نه گفت افسر ده میشی گفتم بله پرسید گریه میکنی گفتم بله پرسید وقتی افسرده شدی چکار میکنی گفتم قرآن میخونم دکتر نگاهی بهم انداخت وساکت ماند ولی الان تمام ناراحتی من حمید پسرم است امکان ندارد یک لحظه از فکرش بیرون بیایم (در اینجا عمه خوبم به شد ت ناراحت بود وصدای او بغض آلود شده بود )مدتی سکوت کرد ومن شرمگینانه او را نگاه می کردم
س:بهترین خاطره زندگیت ؟
ج:موقعی که در اهواز بودیم شوهرم خانه ای در کمپلو ساخت و آنرا به مبلغ ۲۲۰۰۰۰ تومان فروخت به اوگفتم باید با پول این خانه به حج برویم قبول کرد ودر سال۱۳۴۳ نامنویسی کردیم وقتی برای آزمایشات مربوطه به شیر وخورشید آنزمان مراجعه کردم نگاهی بهم انداخت وگفت میخوای بری مکه گفتم بله گفت ماشاالله خیلی جوونی مگه چند سالته گفتم ۴۲ سال به مکه رفتیم واین سفر یکی از بهترین خاطرات زندگیم است
س:تلخی های زیادی در طول زندگیت کشیده اید تلخ ترین خاطره زندگیت کدام بوده است ؟
ج:تلخ ترین خاطره زندگیم روزی بود که پسرم مسعود در جلوی چشمانم از پله های شوادون سقوط کرد وجان سپرد
س:اگر قرار باشد یک آرزوی شما برآورده شود چه آرزویی می کنید ؟
ج:آرزو میکنم حمید پسرم از این وضع رهایی یابد وفردا بعد از خودم برای خودش زندگی کند وسر وسامانی بگیرد
س:از زندگی فعلی خودت راضی هستید ؟
ج:خدا را شاکرم که محتاج کسی نیستم ودستم به کسی دراز نیست موقعی که بچه بودم ومادرم را با آن وضع می دیدم از خدایم در خواست کردم که هیچ وقت مرا محتاج دیگران ننماید وخدا دعایم را اجابت نمود دوستی داشتم که یکی از دعاهایش این بود که می گفت خدایا ما را به غم اولاد گرفتار مکن به اوگفتم کسی به غم اولاد گرفتار نمی شه ما خودمون به غم آنها گرفتار میشیم
س:چه پیامی برای جوانان خاندان مجدی دارید؟
ج :از خداوند می خواهم که هدایت کننده آنها باشد وهمیشه با خدا باشند وخداوند رزق حلال به آنها بدهد وانسانهای صالح نصیب آنان نماید وسر افرازی برای فامیلم آرزومندم وگل سرسبد همه باشند واز هرحیث نمونه باشند
س: مختصری از مرحومین روبخیر وشیر استاد بتی پدر ومادر مرحوم شوهرتان برایم بگویید
ج:بعد از ازدواجم هر دوی آنها نزد ما بودند وتا پایان زندگیشان نزد ما بودند مرحوم پدرشان در جریه سید احمد به خرید وفروش مشغول بودند وچند باب مغازه در آنجا داشتند ونجاری هم می کردند وتعمیر تفنگ هم می کردند مرحوم شوهرم می گفت من سه ضربه از پدرم خور ده ام اول اینکه مرا نگذاشت درس بخوانم وفقط تا کلاس پنجم ابتدایی درس خواندم دوم اینکه یکبار با اسب برای مغازه پدرم قند وچای خریده بودم که در بین راه مورد حمله راهزنان عرب قرار گرفتم یکی از آنها روی سینه ام نشست وقصد جان مرا داشت که نا خود آگاه گفتم یا سید احمد واو با شنیدن اسم این سید مرا رها کرد سوم اینکه موقعی که سرباز بودم اسبی لگدی به بینی ام زد ودماغم راشکست ومد ت ۸ روز در بیمارستانی در اهواز بستری بودم مد ت ۲۶ سال ما از آنها نگهداری نمودیم یک روز که داشتم فرنی به مرحوم شیر می دادم مادرت نزد ما آمد وتا او را دید گفت او در حال مرگ است حالش خراب شد واو را به بیمارستان بردیم اتفاقا زنش هم در همان بیمارستان بستری بودند مدت ۷ روز در بیمارستان بستری بودند وقدرت حرف زدن نداشتند تا اینکه فوت کردند ودر اهواز به خاک سپرده شدند یک هفته بعد خانمش فوت کردند که بنا به وصیت خودش در قم دفن گردید
س:مرحوم پدرتان به اهواز نزد شما می آمد؟
ج: دوبار یکبار عید نوروز که برایم یک آفتابه مسی آورد ویکبار هم به اتفاق برادرم غلامرضا برای آشتی دادن ما ولی مادرم مرتب به من سر کشی می کرد
س:مگر با برادرت قهر بودید
ج: بعد از عروسیم برادرم غلامرضا با من قهر کرد واین قهری تا تولد حمید پسرم ادامه داشت موقعی که برای فاتحه خوانی پدر کارگهی به اهواز آمده بود پدرم او را به خانه ما آورد وما را آشتی داد
در این موقع ایشان ازم پرسید چند سوال دیگر مانده است خسته شده بودند وخستگی در چهره اش هویدا بود نگاهی به ساعت انداختم یک صبح رانشان می داد گذشت زمان را نزد ایشان حس نکرده بودم با اینکه سوالات زیادی از ایشان داشتم به او گفتم دیگر سوالی ندارم ودیگر نخواستم بیش از این او را آزار بدهم از ایشان تشکر نمودم ومصاحبه را به پایان رساندم.
وقتی سخنان این بانوی بزرگ به پایان رسید با خود گفتم مگر میشود انسانی این همه صبر واستقامت داشته باشد سه جگر گوشه از دست داده بود واز دونفرشان هیچ نشانی به دستش نرسیده بود مادران زیادی در این جنگ ویرانگر بچه هایشان را از دست داده اند ولی پس از چندی جنازه های آنها را ولو چند تکه استخوان برایشان آوردند ومزاری برایشان درست کردند وبر روی آن مزار خودشان را سبک کردند ولی مادرانی ما نند ایشان چه کنند ؟به چه امیدی شب را صبح وروز را شب نمایند ؟یادم است شبی به اتفاق پدرم نزد یکی از دوستان ایشان به نام آقای ایزدی در قم بودیم حکایت مادری را درقم برایمان تعریف کرداو گفت پسر این خانم مفقود الاثر شده است وقتی این خبر به گوش او میرسد روانی میشود می گفت هر روز که صدای قطار را میشنود درب حیاط را باز می کند وجلوی درب می نشیند ومی گوید پسرم با این قطار آمده است میخواهم از او استقبال کنم واین کار را سالیان زیادی است که انجام می دهد آدمی متحیر می ماند که چه بگوید که حق مطلب را در مورد این مادران تمام کند برای عمه طاهره ام هر چه فکر کردم نتوانستم چیزی بنویسم که لایق ایشان باشد وناگاه جملات پایانی کتاب( فاطمه فاطمه است ) دکتر شریعتی به خاطرم آمد وبا خود گفتم من هم از این استاد بزرگ سر مشقی بگیرم پس گفتم
خواستم بگویم که طاهره دختر مهدی است
دیدم که طاهره نیست
خواستم بگویم که طاهره مادر مسعود است که جلوی چشمانش پر پر شد
دیدم که طاهره نیست
خواستم بگویم که طاهره مادر دوشهید مفقود شده است
دیدم که طاهره نیست
خواستم بگویم که طاهره مادر حمید است
دیدم که طاهره نیست
خواستم بگویم که طاهره اسوه صبر ومقاومت است
دیدم که طاهره نیست
خواستم بگویم که طاهره نمونه کاملی از مادر بودن است
دیدم که طاهره نیست
خواستم بگویم که طاهره مدرس قرآن است
دیدم که طاهره نیست
خواستم بگویم که طاهره الگوی کامل یک زن مسلمان است
دیدم که طاهره نیست
نه این ها همه هست واین همه طاهره نیست
طاهره طاهره است
والسلام
با وجودی که بارها این سخنان را از این الگوی صبر ومقاومت شنیده ام اما با خواندن مجدد این مطالب اشک وبغض به سراغم می آید مادر شوهری که او را مثل مادر خود دوست دارم و همیشه دعا گویش هستم .عمه جان سعی می کنم چون تو یی را سر مشق خود قرار دهم و واژه صبر را در کلاس زندگی از شما بیاموزم.
عمه خانم :به دستها وقلبت که به وسعت دریای بی کران است بوسه می زنم .شمااز بانوان واقعا نمونه خاندان هستید.
واقعا که تحمل این همه سختی و مشکلات فقط از آدمه صبور و مقاومی مثل عمه بر میاد.عمه جونم میبوسممممممممتتتتتتتتتت
محمدحسن جان ضمن عرض سلام ودرودبه عمه بزرگواروجنابعالی ایشان خیلی بزرگوارتراز طاهره طاهره است
کاشکی من یک ذره از روحیه و بردباری عمه جون را داشتم
هرچی از صبوریش بگم بازم کمه . هر وقت کنارشم همیشه ارامش دارم ارامشی که هیچ جای دنیا ندارم مخصوصا وقتی سرمو روی زانوهای پراز دردش می ذارم . هر وقت از تلویزیون شهدا رو نشون می ده اشک توی دو چشمان زیباش حلقه می زنه و حسرت دیدن پسراشو می کشه
سال ۸۸ بود که بعد از دادن کنکور با دوستام راهی اصفهان شدم.
10 روزی اصفهان بودیم,از این ۱۰ روز ۲ شب و به تنهایی مهمان عمه طاهره بودم.
2 شبی که لحظه به لحظه اون همیشه به یاد خواهم داشت.
تنها برای اینکه متوجه صبر و استقامت این بانو بشین کافیه یک لحظه چشم هاتون و ببندید و در این مصاحبه به جای اسم طاهره اسم خودتون و بدارید,به راستی طاقت این همه مشکلات و مصیبت ها رو دارید؟؟
زنده باشی عمه جان,تنها شخصی هستی که علیرغم سن بالایت به روز هستی و سعی میکنی که همیشه اطلاعاتت و به روز کنی.
راستی شما چند نفر و میشناسید که متولد ۱۳۱۱ باشن و بتونن با گوشی موبایلشون پیامک بزننن؟
این صدف ها نیست در یک مرتبه
در یکی در است و در دیگر شبه
تندرست باشید انشا الله .
نمیدونم چی باید بگم.اشکام بی ریا /مانند بارون میباره.دوستت دارم مادرم.لحظه ای در زیر این باران بمان ابر را بوسیده ام تا بوسه بارانت کند.
از اینکه مادر بزرگی به این عزیزی دارم خدا را شاکرم و به وجودش افتخار میکنم و امیدوارم سایش همیشه رو سرم باشه انشاا…
مادرطاهره عزیز
روزگارت خوش ودلت شاد
که ماارج مینهیم برمقام تو
که بی شک زنانگیت ،مهربانیت وبی دریغ بودنت
سزاوارهزاران تقدیراست.
فقط اشک ریختم و خوندم.
طاهره خانم عمرت پر برکت باد
مادر بزرگ عزیزم، بالاخره یوسف گم گشته ات بازگشت، دائی نادرم، دیروز مراسم خاکسپاریشان بود، باقیمانده استخوانهایش….، بعد از سی و سه سال انتظار…، مادربزرگ همیشه آرام و با وقارم بهت افتخار می کنم ….نمیتونم جسارت کنم و در مورد عمق این درد جمله ای بنویسم…