فاطمه سلطان مجدی
متولد ۱۲۹۸ وفات:۱۳۸۳
نام پدر : خواجه مندنی نام مادر :نصرت
نام همسر: خواجه حسن
دارای ۵ پسر و ۶ دختر به نام های
محمدعلی – محمدکاظم – عبدالامیر – غلامعلی – حسین
طاهره – کبری – طیبه – صغری – کفایت – صدیقه
فاطمه سلطان مجدی متولد ۱۲۹۸ وفات:۱۳۸۳ نام پدر : خواجه مندنی نام مادر :نصرت نام همسر: خواجه حسن دارای ۵ پسر و ۶ دختر به نام های محمدعلی – محمدکاظم – عبدالامیر – غلامعلی – حسین طاهره – کبری – طیبه – صغری – کفایت – صدیقه
فاطمه سلطان مجدی
متولد ۱۲۹۸ وفات:۱۳۸۳
نام پدر : خواجه مندنی نام مادر :نصرت
نام همسر: خواجه حسن
دارای ۵ پسر و ۶ دختر به نام های
محمدعلی – محمدکاظم – عبدالامیر – غلامعلی – حسین
طاهره – کبری – طیبه – صغری – کفایت – صدیقه
دایه ی عزیزم خدا رحمتت کنه……کوچیکیام زیاد میومدیم پیشت و من شاهد بودم که چقدر بهت سخت میگذشت و همیشه جور همه چیز رو همه طوره میکشیدی…..همیشه خونت بساط آبگوشت و لوبیا سبز براه بود..تا میرسیدیم دزفول یا پیش تو بودیم یا دایی حاج کاظم…..انشاا… خداوند هر دوی شما را غریق رحمت کند.
مادر بزرگ مهربانم که به ایشان دایه می گفتیم بسیار زن مهربانی بودند همین بس که بعد از وفات بی بی ماررشید سرپرستی خواهرشان (خاله هاجر) را بعهده گرفتند و همچون فرزند خود و مثل پروانه دور ایشان می گشتند و از ایشان نگهداری می نمودند و باید گفت که بعد از وفات ایشان خاله هاجر نیز زیاد در این دنیا نمانده و خیلی زود به ایشان ملحق گردیدند .
از دیگر صفات ایشان ارادت خاصی که به دستگاه امام حسین (ع) داشتند و از آن زمانی که من به یاد دارم در روز عاشورا مهمانی بسیار مفصلی داشتند که تقریبا” از تمام نقاط دزفول در این مهمانی شرکت می نمودند.
و از پایان مهمانی به فکر تدارک مهمانی سال آینده روز عاشوار بودند.
خداوند روح ایشان را با بی بی دو عالم محشور بفرماید.
ازینکه دیدگاه ها خیلی دیر ثبت میشه عصبی میشم
I woudl like to comment about this lady, and if anyone would like to volunteet to translate the note, please advise.
hi darling..please insert your ideas about her.i am volunteer
Adel jan, per our conversation over the ovoo earlier this morning, please translate the followin
I did not recognize this lady’s picture and did not relate to who she was, until I read her description. I remember when I was on my childhood ages and well before turning to a teenager, my father had rented a place in Boroojerd and we had moved there for the summer. I remember that me, my sister Zahra and some other people were on our way to a movie theatre to watch the movie of “Khaneh Khoda”. We ran into aunt Fatemeh, her hausband (i.e. late Hasan Baba), her daughter and her daughter’s kids. As a typical Iranian tradition, we took them to the house where we were staying for the summer, and treated them with tea and snacks, and asked them to stay with us. Late Hasan Baba liked the place so much and was admiring his nephew for renting such a great place and said that he was not going anywhere, and this was THE place he wanted to be at. After settling down for a while, aunt Fatemeh askeh Abji Zahra of where she was heading when they run into each other earlier that day. She responded that we were on the way to the movie theatre to watch the movie of Khaneh Khoda. She was so enthused about it and said that we should have not canceled going to the movie . She then asked us to get up and go and she would go with us. I do now know what the occasion was, but there was a big parade in Boroojerd on that day, and streets were very crowded. All the sudden we noted that her grandson was missing and had disappeared into the crowd. She was very emotional and was yelling and screaming, and calling for her grandson. I remember it very vividly that I told her in our local dialect “Mar rashid jer mabyo, alan peyda bedaha”. Despite her extreme anger and emotion, she could not help it but just bursting into a big laugh. Her grandson was soon located and we did go to the movie theatre, and watched the movie. When we came home that night, she mentioned my comment to everyone, particularly my mother. I was asked about the reason of calling her “Mar Rashid”, and I simply stated that she looked like “Mar Rashid”, and was advised that she is Mar Rashid’s daughter. I remember that for a long time after that, every time I ran into her, she looked at me with a funny smile, and I am sure that she was silently referrign to what I had called her. Sure enough, now after five (5) decades past that event, I laughed all right when I saw her picture, and remembering that event. God bless and rest her sole.
عمو کاظم میگه من تا مشخصاتشون رو نخوندم ایشون رو بجا نیووردم.من ایام کودکیم که منتهی به نوجوانیم میشد رو بیاد دارم.پدرم در بروجرد مکانی را برای گذران فصل تابستان اجاره کرده بود.یادمه من و خواهرم زهرا وبهمراه بعضی دیگه به سینما برای تماشای فیلم خانه خدا رفتیم.
ما با عمه فاطمه،شوهر مرحومش،دختر ونوه اش بودیم.به عنوان یک سنت معمول در ایران، ما آنها را به خانه ای که در بروجرد اجاره کرده بودیم بردیم و از آنها را با چای و تنقلات پذیرایی کردیم و از آنها خواستم که پیش ما بمانند.مرحوم حسن بابا این مکان را بسیار دوست میداشت وقتی که برادر زاده اش به او توصیه کرد که چنین مکانی که جای خوب و عالی است اجاره کند او گفت که جایی نمیروم و این همان جایی هست که میخواستم.
سپس اوایل آن روز عمه فاطمه از زهرا خواست از آنجاییکه او آشنا به مسیر بود برای تماشای فیلم خانه خدا به سینما بروند.او از اینکه این فیلم را میتوانست ببیند خوشحال بود و میگفت که نباید تماشای این فیلم را از دست بدهم.سپس از ما خواست که بلند بشیم و با هم به سینما برویم.
نمیدونم اونروز چه مناسبتی بود ولی یادمه که در بروجرد رژه ای بزرگ برپا بودو خیابان ها بسیار شلوغ بودند.ناگهان به ما فهماند که نوه اش گم شده و درآن جمعیت انبوه قابل مشاهده نیست.او بسیار احساساتی بود و بدین دلیل با ناراحتی داد و فریاد میزد و صدایش میکرد.من به وضوح به یاد دارم که به او گفتم”مار رشید..جر نبیو الان پیدا ببوه”(البته مادرایشانرا ماررشید صدا میزدند)با وضعی که از گم شدن نوه اش ناراحت و عصبانی بود نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و در آن حال از خنده روده بر شد.نوه اش زود پیدا شد بعد به سینما رفتیم و فیلم را دیدیم.
شب وقتی رسیدیم به خونه او حرفی رو که من زده بودم برای همه تعریف کرد.از او خواستم دلیل دلیل نامیدنش را به”مار رشید” بگه.او به من گفت که مار رشید مادرشه.این خاطره راازش من بعد از گذشت این همه سال به یاد دارم.هر وقت من رو میدید میخندید من هم مطمئن بودم که این موضوع را برای کس دیگه ای تعریف نکرده.
پس از پنج دهه،وقتی که من تصویر ایشون را دیدم به یاد اون خاطره افتادم.
خدا او را رحمت کند