بنده خدا برای خواندن فاتحه بر سر مزار برادرش به محمدابن جعفر طیار رفته بود وچقدر خوشحال بود که محیط خانه را ترک کرده بود موقع برگشت بر زمین می افتد وپایش می شکند وعمل جراحی برای کار گذاشتن پیچ ومهره وکارهای دیگر در همچین موقعیتی توسط محمود آقا پسرش از او وقت گرفتم برا مصاحبه! وناباورانه مرا پذیرا شد در آن روز دختر خانمش مرضیه خانم از ایشان پرستاری میکردند ودر مدت دو ساعتی که نزد ایشان بودم بیش از شش تلفن از شهرستانها جهت احوالپرسی از ایشان صورت گرفت به ایشان گفتم زمان مصاحبه را به روز دیگری موکول نمایم قبول نکردند وبا اینکه به وضوح ناراحتی را در سیمای او مشاهده میکردم سعی می نمود خودش را عادی جلوه دهد ودر تمام طول مصاحبه تبسم از لبان او دور نمی شد تبسمی که همراه همیشگی اوست وموقع طرح سوالم راجع به همدمش از او زائل گردید وقطرات اشک جایگزین آن شد ومن افسوس خوردم که بعضی از جوانان امروزی مد ت قلیلی پس از ازدواج از هم جدا میگردند ولی ایشان با گذشت بیش از ۱۵ سال پس از مرگ همسرش هنوز با شنیدن نامش بی تاب می گردد این بانوی بزرگوار ما را بچه های خود میداند وارادت خاصی نسبت به ما دارند کما اینکه روزی که جهت دیدن مرحوم برادرم محمد کاظم به شهید آباد رفتیم به خاطر وضع جسمانیش مانع رفتن ایشان برای دیدنش شدم درجوابم گفت مادرش او را ندیده است و من به جای مادرش باید او را ببینم ومانند مادرش بر او مویه کرد از صفاتش هر چه بگویم کم گفته ام و به جرات میتوانم بگویم تنها کسی است که فامیل وغیر فامیل نسبت به اوعشق میورزند بعد از فوت شوهرش بیکباره فرو ریخت واز نادر زنانی است که عمیقا به شوهرش عشق می ورزید والحق که بچه هایش برای او سنگ تمام گذاشته اند ومانند پروانه دور او می چرخند واز هیچ کاری جهت راحتی وآرامش او کوتاه نمی آیند وای کاش کسانی که مادران خود را جهت راحتی خودشان به مراکز نگهداری سالمندان روانه میکنند از بچه های این بانوی مومنه الگو بگیرند
لطفاخودتان را معرفی نمایید؟
شوکت فتحی فرزندحسن متولد ۱۳۲۰
چرا به مدرسه نرفتید؟
پدرم مخالف درس خواندن من بود وکلا در آنزمان درس خواندن برای دختران عیب بود حتی خانمی به نام گوهر طحان که معلم بودند جهت سواد آموزی من نزد پدرم آمدند ولی با مخالفت او روبرو شدند ومن در این مورد تنها نبودم دو خواهر دیگرم هاجر خانم وزهرا سلطان نیز به سر نوشت من دچار شدند واز نعمت سواد آموزی بی نصیب ماندیم ایشان کلاسی دایر نموده بودند وده نفر را جمع کرده بود ولی پدرم شدیدا مخالفت نمود
شغل پدرتان در آنزمان چه بود؟
در محله قلعه مغازه ای داشت که قندوشکر در آن می فروخت در آنزمان قند وشکر را به صورت کوپنی توزیع میکردند وپدرم شکر های آنها را می خرید وبه خانه می آورد مرحوم مادرم وخواهرم هاجر آنها را به قند تبدیل می کردند در آنزمان خانم نابینایی با راهنمایی پسرش کاظم به منزل ما می آمدند وشکرها را با یک دستگاه دستی به نام دس یر که شامل دو سنگ مدور بود ودر بالای سنگ فوقانی سوراخی جهت ریختن شکر تعبیه شده بود پودر می نمود وشکرها را بعد از مرطوب کردن درون قالب چهار گوشی می ریختند وبا وردنه روی قالب را صاف میکردند سپس قالب را وارونه بر روی تخته چپه می کردند بعد از مدتی که حالت می گرفت آنها را به پشت بام میبردیم وبه صورت هفت وهشت کنار هم قرار می دادیم تا کاملا خشک شوند چندین سال بعد مرحوم پدرم کارخانه ای خریداری نمودند وکار پودر کردن شکرها را کارخانه انجام می داد ومحل کارخانه زیر زمین منزلمان واقع در خیابان قلعه بود در آنزمان هشت مغازه در خیابان قلعه املاک ما وعمویم بوده اند موقعی که کارخانه را خریداری نمودند خرید شکر بصورت کامیونی صورت می گرفت چند سال پیش از فوتشان منزل ومغازه ها را به قیمت ۳۲۰ هزار تومان فروختند وباز نشسته شدند مدتی پدر ومادرم خود تنها زندگی کردند ولی بعد از مدتی مادرم ناتوان گردیدبعد ار آن مابقی عمرشان را نزد فرزندانشان سپری نمودند.
چند خواهر وبرادرید؟
۵خواهر و۴برادر محمد حسین /علی محمد/ عبد الرحیم /شکر الله/زهرا سلطان/هاجر سلطان/شوکت/مهین/مهری/واز این جمع محمد حسین فوت نموده اند
چگونه با شوهر خود آشنا شدید؟
منزل ایشان روبروی منزل ما بود موقعی که جهت چیدن قندها به بالای پشت بام رفته بودم مرا دیده بود وشخصی به نام حبابه را که به مادر کریم معروف بود جهت خواستگاری نزد پدرم فرستادند پدرم در جواب گفته بود دختر پل است وپسر رهگذر پس از جواب پدر مرحومین حاج غلامرضا وحاج هادی وخواجه عبدالرحمان وشخص دیگری که نام او را فراموش کرده ام به منزل ما آمدند
واتفاقا دو روز قبل از آمدن این افراد به منزلمان مرحوم پدرم از کربلا آمده بودند وضمن پذیرایی از آنها بشقابی پراز مهر وتسبیح که از کربلاآورده بود در جلوی آنها گذاشت پدرم فکر میکرد که جهت زیارت قبولی به نزد او آمده اند مرحوم حاج غلامرضا وقتی که نگاهش به آنها افتاد این وصلت را به فال نیک گرفت وگفت مبارک باشد بعد از آن هم عروسم تاج خانم وزری همسر حاج هادی چندین بار به خانه ما امدند تا بالاخره پدرم با این وصلت موافقت نمودند وبالاخره در سال ۱۳۳۴(طبق محاسباتی که خودم کرده ام) نگاه حاج نورعلی مثمر ثمر واقع شد و ما ازدواج نمودیم در ان موقع ۱۴ ساله بودم
عروسی شما در چه مکانی برگزار گردید؟
در خانه خودمان در محله قلعه واتفاقا در ان شب باران به شدت باریدن گرفت وچادری روی من قرار دادند تا خیس نگردم مرا به منزل پدر داماد بردند ودر اتاقی ۹ متری زندگیم را شروع نمودم وحدود ۵ سال در این اتاق زندگی کردیم و زمانی که آبستن مرضیه بودم (دومین فرزندش) به خانه حاج غلامرضا که نزدیک منزل پدرم بود نقل مکان نمودیم وحاج غلامرضا به خانه ای که تازه در خیابان مستوفی(عدل کنونی) خریداری نموده بودند نقل مکان نمودند (دراین اتاق ۹ متری تا انجا که من اطلاع دارم چهار نفر عروسی کرده اند) در آنزمان شوهرم نورعلی در پلدخترعمده فروشی مواد غذایی داشتند وکارهای روزمره ومایحتاج روزانه مارا برادرش حاج غلامرضا انجام می دادند وهراز چندی برای دیدار مابه دزفول می آمدند بعد از چند سال زمینی در خیابان مستوفی بالاتر از خانه برادرش غلامرضا خریداری کردیم وشروع به ساختن آن کردیم واز محله قلعه به این خانه نقل مکان نمودیم به جز محمد رضا ومرضیه وعلیرضا وراضیه مابقی بچه هایم یعنی حمید رضا و امجد ومحمود رضا را در این خانه به دنیا آورده ام البته بعد از علیرضا دختری به دنیا آوردم که ۲۴ ساعت بعد فوت نمودند
مراسم عروسی شما چگونه برگزار شد؟
بستگی به وسع مالی خانواده ها از ۴تا۷شب مراسم شادی برگزار می گردید وشبها با آوردن حنا که در وسط آن یک نوع شیرینی به نام شکر پنیر قرار داده بودند به خانه عروس می آمدندو در بین راه وخانه عروس به جشن وپایکوبی می پرداختند وساز آنها دایره بود که توسط زن میانسالی زده می شد ومدعوین را به وجد می آوردمراسم کتون ونان(کتو ونو)در این چند روز اجرا می گردید وبه این صورت بود که مقداری کمی حنا (کوتی به معنای کمی) کف دست می مالیدند وپارچه ای دور آن می بستند واین کار را هر شب با عروس می کردند این مراسم هر شب به مدت یک ساعت اجرا می شد یک روز قبل از عروسی مراسم حنا بندان بود وخانواده دامادوفامیل های آنها با خنچه ای پراز حنا که با شکر پنیر تزیین شده بود به خانه ما آمدند وداماد را حنا می بستند صبح روز عروسی عروس ودامادو تمامی فامیل های عروس وداماد به دو حمام که از پیش رزرو شده بودند می رفتند وهر کدام کاسه کوچکی از طشتی که پر از سدر بود برمی داشتند بعد از استحمام داماد را در حالی که دونفر طرفین او ایستاده بودند با باد بزن باد می کردند واو را به خانه می بردند کما اینکه من هنوز آن دو بادبزن را دارم وبالا وپایین آنها نقره کاری شده است ورویه ان گلدوزی شده است
مراسم ناهار وشام روز عروسی چگونه برگزار می شد؟ ناهار حتما نان چربی بود بدین صورت که گوسفندی را تکه تکه می کردند وبا نخود وپیاز وسایر مخلفات در دیگ بزرگی قرار می دادند وموقع ناهار هشت قرص نان را به آب آن که چرب بود آغشته میکردند وهمراه گوشت ونخود در خنچه (سینی بزرگ ورشویی که چهار پایه داشت)می گذاشتند وشش نفر دور آن می نشستند و با خیار وسبزی تناول می کردند ودیگر خبری از قاشق وبشقاب نبود من در آنروز ناهار را با خواهران وبرادرانم خوردم وشب برنج وخورشت طبخ می گردید که باز هم در خنچه به مهمانان عرضه می شد
جهیزیه شما شامل چه اقلامی بود؟
سرویس کامل مسی شامل دیگ وطشت ومسقنه(ظرف مخروطی شکل بلندی که جهت ذخیره آب از آن استفاده می کردند)/سرویس کامل روی جهت پخت وپز واستفاده عمومی/چند کاسه وبشقاب چینی/استکان ونعلبکی ولوازم طبخ چای/قالی/رختخواب /وسایر مایحتاج زندگی
شوهرتان در ابتدای عروسی به چه شغلی اشتغال داشتند؟
نزد برادرش غلامرضا مشغول کار بودند وهمانطوریکه گفتم پس از چند سال به پلدختر رفتند
در زمانی که با شما ازدواج کردند از لحاظ مادی در چه وضعی بودند؟
ایشان بعد از سربازی با من ازدواج کردند و اندوخته ای در آنزمان نداشتند ویا اگر داشته من اطلاع ندارم با اینکه جواب سوال بعدی را میدانم ولی اصرار دارم شما جوابش را بگویید
بچه هایت را چگونه تنبیه می کردید؟
با گرفتن نیشکون آنها را از دست درازی به مواد غذایی در هنگام مهمانی ها برحذر می داشتم ولی آنها را کتک نمی زدم
چه خاطره خوشی از محله قلعه دارید؟
پدرم در آنزمان به ما اجازه بیرون رفتن از خانه را نمی داد وهمیشه در خانه بودیم این که خاطره بدی است خاطره خوشی بگویید هیچ جا اجازه نداشتیم برویم ومرحوم پدرم می گفت دختر باید در خانه باشد وگاه گاهی ننه مادریم ما را برای یک شب به منزل خودش واقع در سر میدان بزرگ می برد وفردا دوباره به خانه خودمان بر می گشتیم ما حتی اجازه رفتن به خانه خواهر خود را نداشتیم وپدرم معتقد بود که اگر موقع خوابیدن چادر شما در آمد نا محرم شما را می بیند ولی بعدها افکار او عوض شد وآزادی نسبی نصیب ما نمود واین تغییر رویه از زمانی آغاز شد که مرحوم برادرم حاج محمد حسین در بانک استخدام گردید ودوخواهرم مهین ومهری را به تحصیل واداشت وما را به خانه خواهران می برد
آیا به مسافرت می رفتید؟
پدرم بعد از آنکه کارخانه قند زنی را خریداری نمودند تمامی وقت خود را در کارخانه سپری می کردند ودیگر هیچ فرصتی برای ما نبود که با او به جایی برویم ولی با تمام این احوال به مسافرت می رفتیم
در سوالات قبلی پرسیدم خاطره شیرینی از محله قلعه بگویید ولی نفرمودید
هنگام عروسی خواهرم زهرا سلطان من کوچک بودم وایشان با پسر عمویش حاج نظام ازدواج کردند خانه آنها جنب خانه خودمان بود خانه بزرگی که شامل سه ایوان بزرگ بود ودر هر ایوان چندین اتاق قرار داشت سه هم عروس در این سه ایوان زندگی می کردند این خانه باغچه بزرگی داشت وشوادون وشبستان بزرگی در حیاط داشت وکاه وکود حیوانی که جهت مصارف کشاورزی در زمین زراعتی رعنا از آنها استفاده می کردند در آنجا انبار می شدند وکنیزی جهت انجام کارهای آنها نیز در این خانه خدمت میکرد
شما با مرحوم مادرم که هم عروس شماست خیلی صمیمی بودید تا جایی که شما را با دوخواهراشتباه می گرفتند علت این صمیمیت چه بود؟
ما از دو خواهر بیشتر به هم نزدیک بودیم وهر جا می رفتیم باهم بودیم ودرددلهایمان را برای هم بازگو می کردیم ومحرم اسرار همدیگر بودیم وفکر نکنم دوهم عروس مانند ما بیابید که اینقدر شیفته هم باشند مادرت هم عروس من نبود خواهر بزرگ من بود
در مد ت سه ماهی که شوهرتان جهت همراهی با پسر برادرش مرحوم عبدالحمید به آلمان رفتند وشما با بچه هایت تنها ماندید چه حال واحساسی داشتید؟
شبها فرخنده خانم دختر حاج غلامرضا ویا مهین خواهرم نزد ما می آمدند وروزها با بچه ها ی خودم بودم ومایحتاج روزانه مارا مرحوم حاج علی راسخیان تهیه میکردند وبی بی منور(همسر دوم خواجه مهدی پدر شوهرش) نیز نزد من بودند
تلفنی با ایشان ارتباط نداشتید؟ خیر در آنزمان تلفن ها هندری (مغناطیسی)بودند وتماس با خارج امکان پذیر نبود وفقط نامه از ایشان دریافت می کردیم
اختلاف سن شما با شوهرتان چند سال بود؟
هشت سال
چه کسی خبر فوت شوهرت را به شما اطلاع داد؟
آنروز در حین صرف صبحانه فروزان دختر برادر شوهرم به اتفاق عادل که در آنزمان بچه بودند نزد ما آمدند وحاجی خیلی با آنها شوخی نمود لیست مایحتاج خانه را گرفت واز خانه خارج شد چون قرار بود بچه هایم راضیه ومحمد رضا از تهران جهت شرکت در اولین هفته مرحوم مادرم به دزفول بیایند در بین راه در خیابان آفرینش بعد از خیابان توحید نزدیک گلفروشی با یک جوانی سلام احوالپرسی مینماید وبه او میگوید که پدر شما همدرس من بوده اند به ایشان بگویید که به حجره جهت دیدنم بیاید وبلافاصله بعد ازادای این جملات سرش را بر شانه آن جوان میگذارد بلافاصله اورا به بیمارستان منتقل می نمایند ولی متاسفانه فوت می کنند بعد از چندی حاجیه ایران دختر بزرگ حاج غلامرضا از بیمارستان افشار نزد من آمدند با دیدن ایران خانم دچار دلهره گردیدم وبه او گفتم شما که باید در این موقع سر کار باشید بعداز ایران خانم فروزان خانم مجددا به خانه ما آمد ودلیل برگشتش را جا گذاشتن کلید های خانه اش عنوان نمود افراد فامیل در خانه حاج غلامرضا برادرش اجتماع کرده بودند وسپس از آنجا به خانه ما آمدند با ورود آنها متوجه فوت شوهرم شدم
سالیان زیادی از زندگی شما در یک اتاق ۹متری وبعد از آن در یک خانه قدیمی در محله قلعه سپری شده است زمانی که به خانه جدید خودتان واقع در خیابان مستوفی (عدل فعلی) که در آن زمان یکی از منازل لوکس شهر بود نفل مکان کردید چه احساسی داشتید؟
خیلی خیلی خوشحال بودم چون نمونه خانه ما در دزفول خانه ای وجود نداشت
بهترین خاطره زندگیت؟
رفتن همزمان هم عروسم تاج خانم وشوهرم به مکه جهت حج تمتع یکی از بهترین خاطرات من است در آنزمان باردار محمود رضا بودم واز خوشحالی در پوست خود نمی گنجید م عشق وعلاقه من نسبت به تاج خانم از خواهرانم بیشتر بود واو را بیش از حد دوست داشتم
تلخ ترین خاطره زندگیت؟
مرگ تاج خانم وشوهرم درآنزمان جهت کارهای اولیه عروسی پسرم محمد رضا در تهران بودم که خبر مرگ تاج خانم را شنیدم همان روز با قطار به دزفول آمدم
هنگامی که شوهرت عصبانی می شدند چه عکس العملی از خود نشان می دادید؟
همیشه سکوت می کردم وسکوتم او را آرام می کرد یک روز به من گفت سکوت تو پدر مرا در آورده است وجالب اینکه خیلی سریع عصبانیتش فروکش می شد
شنیده ام که شما از مرحوم پدرم در زمان حیاتشان اجازه گرفته اید که بعد از عمر طبیعی کنار شوهرتان دفن گردید با توجه به اینکه صاحب یک مقبره خانوادگی در محمد ابن جعفر هستید چرا چنین درخواستی از ایشان نموده اید وجواب ایشان به شما چه بود؟
یک سال عید نوروز با بچه ها نزد برادر شوهرم حاج غلامرضا جهت عید مبارکی رفته بودیم بچه ها بعد از چندی آنجا را ترک کردند ولی من آنجا ماندم فهیمه وفروزان وایران خانم حضور داشتند به حاجی گفتم آیا پس از فوتم اجازه می دهید در این زمین دفن شوم حاجی خنده کنان گفت ترا در کنار خودم میگذارم
شنیده ام زمانی که در محله قلعه بوده اید در همسایگی شما دختر کرولالی به نام مهین دچار یک بیماری نادر چشمی میشود وشما اورا معالجه نموده اید آیا این داستان صحت دارد؟
نوه همسایه ما بود که در کودکی والدین خود را از دست داده بود ونزد ننه وپدر بزرگش زندگی می کرد او را جهت کمک نمودن نزد من آوردند وتا چندین سال نزد ما بود ند وهنگامی که بزرگ شد او را شوهر دادیم یک روز صبح بعد از اینکه بیدار شد شروع به گریستن نمود علت گریه اش را جویا شدم به چشمانش اشاره نمود نگاهی به چشمانش کردم یک مورچه در گوشه چشمش مشاهده کردم آنرا در آوردم ولی روز بعد مجددا مورچه دیگری دیدم ومرتب تعداد آنها بیشتر می شد ومن تنها کسی بودم که قادر به در آوردن آنها از چشمش بودم او را به دکتر بردیم ولی کاری نتوانستند برای او انجام دهند ناچار او را به تهران بردند نظر دکتر این بود که روی جمجمه او بایستی عملی صورت گیرد قبول نکردند وبه دزفول برگشتند بنده خدا خیلی زجر می کشید چند روز بعد که درحال تخلیه چشم او از مورچه ها بودم دو مورچه که بزرگتر ار سایر مورچگان بودند در طرفین چشمش مشاهده کردم بلافاصله هر دو را در آوردم بعد از آن روز دیگر مورچه ای در چشمش ندیدم
مصاحبه در اینجا به پایان رسید ومن از ایشان به خاطر اینکه در این وضعیت مزاحم ایشان شده بودم تشکر نموده ومنزلش را ترک کردم مطالبی را که این بانوی محترمه بیان نمودند الگویی باشد برای جوانان امروز چون قناعت و شکیبایی واحترام به همسروصبوری باعث ترقی این زوج موفق بوده است در مورد جواب سوال من از ایشان در مورد عکس العمل عصبانیت شوهرش توجه نمایید وببینید با چه کیاست وسیاستی شوهرش را آرام میکرده است وآنرا مقایسه نمایید با بعضی از زوجهای جوان امروزی که دعواهای ساده آنها به طلاق منتهی میگردد وزندگی اولیه اورا که با صبر وبردباری وقناعت پیشگی توام بوده با زندگی بعضی از جوانان امروزی مقایسه نمایید آن وقت به بزرگی این گونه افراد پی می برید واز همه مهمتر عشق وعلاقه وافرش به هم عروسش وای کاش این صمیمیت از تمامی جهات در بین زوجهای جوان ما اشاعه یاید انشاءالله حق یارتان باد محمد حسن مجدی نسب
عالی بود
مادربزرگی دوست داشتنی که …
فقط سوال و جواب ها از هم جدا نشدن که باعث اذیت شدن خواننده میشه.
ضمن تشکر از شما
مورد فوق تصحیح گردید
اگرچه مانند شمار قابل توجهی از بینندگان سایت، همواره شرمنده نویسندگان بزرگوار ،به جهت کوتاهی در درج دیدگاه،ذیل مطالب درج شده هستم ولی دیدن تصویر زن عموی عزیزم ، توجیه مشغله داشتنم را سلب کرد.تصور میکنم کسانی که از ایشان مختصر شناختی هم دارند با حقیر هم عقیده باشند که حاجیه شوکت خانم به تمام معنا، واجد صفت های والای انسانی است که برخی از آنها در خاندان مثال زدنی است.ضمن آرزوی سلامتی و طول عمر باعزت ایشان ، از جناب آقای محمد حسن مجدی نسب بابت قبول زحمت تهیه گزارش،سپاسگذارم
ضمن تشکر فراوان از جناب آقای محمدحسن مجدی نسب بابت تهیه مصاحبه های اخیر و تشکر ویژه بابت تهیه این مصاحبه باید عرض نمایم که حاجیه خانم شوکت فتحی شخصیتی می باشند که بنده به وجود ایشان در خاندان مجدی افتخار می نمایم .ایشان منشأ تمام خوبی ها و زیبایی ها می باشند .
انشاالله خداوند به ایشان طول عمر با عزت عطا فرماید
تشکر از حاج محمد حسن مجدی نسب به خاطر این گزارش زیبا که می تواند الگوی بسیار مناسبی برای جوانان امروزی باشد .بنده این زن عموی گرامی ام راخدا شاهد است از مادرم هم بیشتر دوست دارم زیرا تمام صفات خوب را یکجا می توان در ایشان مشاهده کرد .انجه خوبان همه دارند تو یکجا داری.در ضمن فرزندان نمونه ای را ایشان تحویل جامعه داده اند که یکی از یکی بهتر می باشند خداوند طول عمر طولانی با سلامتی و خوشحالی در کنار فرزندان وفامیل را به ایشان عنایت فر ماید
خداوند ایشان را در پناه خودش حفظ بفرماید واقعا” مادری نمونه می باشد که توانسته است فرزندانی تربیت نماید که برای جامعه و خصوصا” خاندان مجدی افتخار آفرین باشند .
بنده بیاد ندارم که هیچ وقت لبخند بر چهره این مادر بزگوار نباشد و با مهربانی و متانت خاص با همه افراد برخورد ننماید.
از خداوند متعال سلامتی عاجل برای ایشان را خواستارم .
خدا وتد حفظشان نماید واقعا نمونه است بسیار باوقار وخانم هستند
ان شالله خداوند به ایشان وخانواده محترمشان طول عمر همراه با سلامتی عطافرماید ایشان باعث افتخار خاندان مجدی هستن ومن همیشه از دیدن ایشان خرسند وخوشحال می شوم خدا حفظش کند ان شالله
تولد ایشان ۱۳۱۸ درست میباشددرضمن باید یاد آوری نمایم که پادگان تیپ دو زرهی ابتدای جاده دزفول اندیمشک در مالکیت مرحومین سلطان علی وحسن فتحی بوده است ودر این زمین اجداد ایشان به کشاورزی مشغول بوده اند و وسعت آن در حدود ۲۵ هکتار بوده است در زمان محمد رضا پهلوی این زمین را تصرف نمودند وشکایات آنان برای پس گیری زمین به جایی نرسید تا اینکه بعد از انقلاب با شکایت مجدد و سعی وکوشش فراوان مقداری از وجوه زمین را به ایشان پرداخت نمودند
حقا که گل گفتید….امیدواریم شادی و تبسمتان مستدام باشد…
هرگاه که عمو محمود را میبینم لبخندش روحیه ای تازه به من می دهد و صدای گوشنواز خنده هایش دلم را شادتر از همیشه می نماید.
هنگامی که با دوچرخه از جلوی مغازه عینک سازی عبور میکنم با دیدن لبخندهایش انرژی دوباره ای میگیرم و بقیه ی مسیر را با خوشحالی هرچه بیشتر رکاب می زنم ….
حالا میفهمم که ریشه ی این تبسم ها از کجاست….
خداوند به ایشان سلامتی و طول عمر با برکت عنایت فرمایید
من هم بنوبه خود از خواجه حسن مجدی که مردی بزرگ و با همت والای خوداقدام به ایجاسایت خاندان مجدی نموده اند تشکر می نمایم.بی شک این اقدام در تاریخ خاندان مجدی ودر ایران جاودان خواهد ماند. خواجه حسن دست مریزاد وخسته نباشید.شاد وتندرست باشید. غلامحسین حسن پور-رئیس هیات کوهنوردی دزفول.
زندایی عزیزم که با وجود دردهای فراوان همیشه رسم مهمان نوازی را به خوبی به جا می آورد و بسیار مهربان است و دوست داشتنی خدا نگهشون داره واسه فرزندانشون
اگر کسى به اندازه ریگهاى پراکنده بیابان و به عدد قطرات باران در طول دنیا در خدمت مادر بِایستد، نمىتواند حقّ یک روز را که مادر، او را در شکمش حمل کرده است، ادا کند.
پیامبر اکرم صلیاللهعلیه وآله
مادرم ، قدمهایت را بر روی چشمانم بگذار تا چشمانم بهشت را نظاره کنند …
ای کاش یه عکس زیبا از تبسم ایشون میذاشتید. عکس با تیتر مطلب نمی خونه.
با سلام.زن عمو واقعا قابل احترام امیدوارم هر چه زودتر بهبود پیدا کنند .در ضمن قید نکردین که در همسایگی حاج اسماعیل مجدی نسب بودن چون دوست حاج طوبی مجیدیان نیز هستن و ایشون علاقه زیادی به زن عمو دارن بطوری که از منزل خود به منزل ایشان میرود پدربزرگم به شوخی به او میگوید باز پیش دوستت بودی
دوس داشتنی. مهربون. بسیار فروتن واز همه مهمتر بسیار مهماننواز.با لبخد مشهورشو تکیه کلامش خش چاق بویی.
به جرات میگم ندیده و نخواهم دید که دو هم عروس با هم اینگونه صمیمی و همدل و همراز باشند.احترامی که برای هم قایل بودند غیر قابل توصیف است.همدم و همراز مادر .دستیارش در مهمانی های ایام فاطمیه .حق مادری به گردن خودم و بچه هام دارد.به هنگام تولد هر دو پسرم انصافا سنگ تمام برام گذاشت و سعی کرد موقع تولد عادل جای خالی مادر را برایم پر کند.دوستت دارم.زنده باشی و سلامت.
بسیار از خواندم مطلب لذت بردم؛از دور دست زن عموی عزیزمو میبوسم…
معلم ذوستی ومحبت .سایه تان مستدام
به علت حضور در پادگان آموزشی،اصلا این مطلب زیبا رو نخونده بودم.
زن عمو برای همه ما حکم مادر رو داره.
واقعا مادر همه ماست
زنده باشن