انگار مادر شوهرم را با چسب دو قلو که چه عرض کنم با چسب قطره ای به زندگی من بیچاره چسبونده بودن.
با این که به ظاهر زندگی مستقلی داشت و همیشه ایام داد از استقلال ومستقل بودن خودش میداد،ولی حضور پر رنگش در خوردن و خرید کردن و خوابیدن و مهمونی دادن و مهمونی رفتنمون کاملا محسوس و آشکار بود و ادعای مستقل بودنش را زیر سوال می برد۰
تموم ساعتهای بیکاری اش که به سبب بالا بودن سنش شده بود بیست و چهار ساعت،یا خوابیده بود یا حرف میزد یا با تسبیحش ور میرفت و برا اموات طلب عفو ورحمت می کرد۰
جوون بودم و از خیلی کارهاش ،حتی از دعا کردنش عصبی میشدم۰پند و نصیحتاش را از بر شده بودم و با شنیدن دوباره و صد باره شون حس میکردم سیخ داغ فرو میکنن تو تنم.
آرزو به دل داشتم یه بار بدون حضور و وجودش به مسافرت وخرید برم و تو یه رستوران شیک غذا بخورم . آرزو هایی که با وجود و حضور مادر شوهر رنگ محال بودن به خودشون گرفته بودن۰
شوهرم تک پسرش بود و خداییش حق فرزندی را به خوبی ادا میکرد و در حضور و غیاب مادرش انچنان از حق و حقوق والدین دفاع میکرد که برا من بیچاره جای هیچ حرف و حدیثی باقی نمی موند
تابستونها که بساط مسافرت رو می چیدیم و آماده میکردیم مادر شوهره با اون ساک سیاه مشهدی گلدوزی شده ش حاضر و قبراق می اومد و تو صندلی جلو ماشین کنار شازده پسرش جا خوش میکرد و من فلک زده با سه بچه قد و نیم قد عقب می نشستم و با بکن و نکن و چای ریختن و لقمه گرفتن برا بچه ها و مادر شوهر و شوهر به مسافرت میرفتم و برمیگشتم۰مسافرتهایی که جز سختی وخستگی برام چیزی به همراه نداشت و بعد از برگشت احساس میکردم بهشت موعودی که خدا وعده شو داده همین خونه صد متری و کلنگی خودمونه۰
سالها پشت سر هم اومدن و رفتن۰بچه ها از آب وگل در اومده بودن و هوای جوانی هم از سر من پریده بود۰حضور مادر شوهر برام عادت شده بود و دیگه مثل سالهای پیش از حرف زدن و نصیحت کردن و کاراش حرصم در نمی اومد۰به نوعی به وجود و حضورش عادت کرده بودم۰
یکی از همون سالها ؛مشکلی مالی برا شوهرم که حالا عنوان حاج اقا را یدک می کشید ،پیش اومد۰مشکل حاجی،تعمیر خونه،مخارج بالای بچه ها که راهی دانشگاه شده بودن ، و چند تا دلیل دیگه همه دست به دست هم دادن که مجاب بشیم و ماشین نو و شیک و باکلاسمون را به بنگاه بسپاریم و ازش دل بکنیم۰
روزای اول جای خالی ماشین تو پارکینگ کلافه م میکرد۰با اوضاع پیش اومده میدونستم لااقل برا یکی دو سال باید قید ماشین و مسافرت و تفریح های روز جمعه رو بزنیم۰
کم کم روزهای گرم و طولانی و کشدار تابستون از راه رسید۰نداشتن ماشین بیش از پیش خود نمایی میکرد ولی چاره ای نبود۰باید تحمل میکردم و دم نمی زدم که بچه ها چیزی به روی حاجی نیارن۰
روزی از همون روز ای تابستون ، بابام خونه م اومد و گفت : بلیط گرفتم واسه مشهد۰یه کوپه دربست۰دوست داری همراهمون بشی بسم الله۰سه نفریم۰من و داداش کوچیکت و مادرت۰اگه حاجی اجازه داد و میل اومدن داشتی زنگ بزن۰
پیشنهاد زیبایی بود که از شنیدنش داشتم بال در می اوردم۰با علم به این که شوهر در اینباره مخالفتی نخواهد کرد شروع کردم به رخت شستنو اتو کشیدن و تهیه غذا برای چند روز حاجی و بچه ها و صد کار ریز و درشت۰
ظهر که حاج اقا و بچه ها اومدن ما وقع ماجرا را براشون گفتم و با کسب اجازه شوهر ساکم را هم بستم۰توصیه اکیدی هم به بچه ها و شوهرم کردم که تا دم رفتنم حاج خانم بزرگه بویی از ماجرا نبره۰
ساعت حرکت قطار یازده صبح بود ۰با علم براین که قراره داداش بزرگه تا ایستگاه قطار ما را برسونه بهش زنگ زدم و گفتم دوساعتی زودتر دنبالم بیاین تا به اتفاق هم بریم خدمت مادر شوهر محترم و ازش خداحافظی کنیم و طلب حلالیت.
ساعت حدود نه صبح در خونه مادر شوهر را به صدا در آوردم.دو بار ه و سه باره ولی خبری از باز شدن در نیومد۰نگران شدم.