فروغ جان سلام می دونم که خوب و خوشی .چون کنار پدرومادر و دو برادر و خواهرت هستی .حتما بغل دست مامان نشستی دیگه بی قرار نیستی و خنده های قشنگت گوش اونها رو نوازش میده .دیگه به راحتی به حج حمید نگاه می کنی و لذت می بری .
اما بزار ماهم از حال خودمون برات بگم .ما که باور نمی کنیم نباشی و رفتنت را نپذیرفتیم میدونی چرا .چون بی خداحافظی و یهویی رفتی .خوش انصاف کسی که میخواد بره سفر خدا حافظی میکنه .سفارش بچه و شوهرش رو میکنه .تو اونها رو به کی سپردی .تو که گفتی مژگان یار غار منه .یار غارم به منم نگفتی چه نقشه ای برای خودت داشتی .۲۵ اومدم خونه تون نبودی .ظهر که خواستم بیام غلامرضا گفت تو که یار نیمه راهی نبودی براش کجا می خوای بری؟ دوباره با دل شکسته برگشتم .
حتی تو این مدت به خوابم نیومدی کمی گپ بزنیم برام بگی چطور بود این سفرت. دلداریم بدی کمی از بار دلم سبک کنی .تو این مدت مثل همیشه میومدم گوشی رو بردارم که پیام بدم بهت .یادم میومد جایی هستی که خط نمیده .فقط بگو با این غم و نبودت چه کنم .
قلمت رو هیچ کس نداره .کلمات هم موندن سر در گم و معطل .کسی نیست اونها رو کنار هم بچینه
میدونی دیدار ما افتاد به قیامت .کاش زودتر قیامت بشه .

😭😭😭😭😭

نویسنده:مژگان مجدی