فرستنده:دنیای فانی.فروزان مجدی نسب
گیرنده:جهان باقی.فروغ مجدی
سلام بر تو مهربان بانو.فروغِ زندگی.سلام بر تو که شادی بخش هر محفل و مجلس مان بودی.خوبی؟خوشی؟
وای چه سوال احمقانه ای می پرسم.مگر میشود مادر را بعد از سالها زیارت کنی و سرخوش نباشی؟مگر میشود تمام قد در برابر بَبَه خم شَوی و از سر ادب بر دستانش بوسه زنی و او نیز گل بوسه ای بر پیشانی ات بنشاند و دلت مالامال از شادی نشود؟دور از ذهن است که در آغوش گرم برادرانت ماوا گزینی و لبخندی بر لبانت مهمان نشود.خواهرانه ملکه را در آغوش بگیری و حکایت سالهای دوری را برایش زمزمه کنی و با گفتن هر خاطره ی شیرینی شادی در دلت لانه نکند.می دانم چقدر از دیدن همدیگر راضی و سرخوشید.ته تغاری بودی و عاشق و واله ی مادر.مادر را از صمیم قلب دوست که نه، می پرستیدی.گاهگاهی برایم از دلتنگی هایت میگفتی.از بی مهری دوران و دنیا.یادت هست چقدر حسرت میخوردی که چرا حکایات و خاطرات مادر، همان که به او لقب بانوی شعر و ادب خاندان مجدی داده بودم،را به صورت مکتوب در نیاوردی.حال در جوارش بنشین و با همان قلمی که وقتی بر روی کاغذ می لغزاندی و همه را مسحور و مفتون نوشته هایت میکردی،خاطراتش را به رشته تحریر در آور.
برای مادر بگو که بعد از رفتنش تو هم دل از دنیا بریدی.مدام دنبال بهانه ای بودی که یک دل سیر بشینی و زارزار چون کودکی نوپا در فراق مادر گریه کنی.وقتی گریه هایت تمام میشد بلافاصله پشت بندش میگفتی چیکار کنم ؟دست خودم نیست.مامانمو میخوام.و من هم برای عوض کردن فضا کُلی بهت میخندیدم و سر به سرت میذاشتم.میگفتم عیب داره.خجالت داره.تو خودت الان مادری. بزرگی.و تو باز از پس پرده شیشه ای اشکات یه نیگا بهم میکردی و میگفتی منِ ته تغاری ِبی مادر می میرم.حالا فروغ مامان رو سخت در آغوش بگیر.سر بر دامنش بگذار.با لالایی هایش بخواب.با مرثیه هاش اشک بریز.با ترانه های محلی اش شاد باش و با شنیدن حکایاتش لذت ببر.دیگر قرار نیست این وصل را هجرانی باشد.اما فروغ جان بگذار در کنار شنیدن تمام دلخوشی های تو من نیز از ناخوشی حالمان بگویم.بگذار من هم گِله از تو وروزگار کنم.چگونه دل از هانیه بریدی؟او را در این دنیای وانفسا به هنگام سفر بی بازگشتت به چه کس سپردی؟ این رسم مادری است؟.چطور تو با این سن و سال مادر میخواستی و هانیه دخترک زیباروی و معصومت نه؟؟؟شانه های کوچک هانیه تحمل باری به این سنگینی را ندارد.دخترکم مادر می خواهد.حاج غلامرضا همان که با او پیوندی آسمانی بستی همراهی و همرازی تو را میخواهد.جای خالیت در گوشه گوشه این خانه ی سرد و ماتم زده سوهان روحش شده.چهل روز است که همگی ناخوشیم.چهل روز است که اشک هایمان بی صدا بر گونه هایمان می لغزند.چهل روز است که در مرگ غریبانه ات و در هجر و دوری ات می سوزیم و غمگینانه تلخی بی تو بودن را در تک تک لحظه هایمان حس میکنیم و ناباورانه جای خالی تو را نظاره می کنیم و سوگوارانه در فراقت اشک می ریزیم.پرنده ای بال و پر شکسته شده ایم و سر در بالهای شکسته مان فرو برده ایم.ویران شده ایم و غریب و در میان طوفان غم و تنهایی تسکین دهنده ی قلب مجروح مان همنشینی تو با قدسیان بر سر سفره قرب الهی است.تو را به خدا میسپارم.
یاور همیشه مومن.تو برو سفر سلامت.

نویسنده:فروزان مجدی نسب
.