طبق قرار قبلی ساعت ۱۰ صبح مراسم ختم قران به یاد مرحوم حاج کاظم مجدی عرب در مسجد ایت الله مفید اغاز شد . در ابتدا حضار بسیار کم بودند و تعداد انان از انگشتان دودست هم فراتر نمی رفت اما با گذشت زمان بر تعداد افراد افزوده شد بطوریکه کم کم علاوه بر افرادی که به دیوار تکیه داده بودند صف های دیگری نیز تشکیل شد .
مراسم مداحی با صدای دلنشین اقای جلال حیدری و نوحه ی گرم اقای علی شیخ نجدی پیش رفت تا اینکه عقربه های ساعت ۰۱/۱۲ را نشان داد وان حکایت از هنگام اذان ظهر بود .
بخاطر برپایی نماز جمعه ، نماز جماعت با تاخیر برپا شد و پس از گذشت ۲۵ دقیقه از اذان ظهر اقای ال طاها ( از نوادگان دختری اقای دانشگر ) پیش نماز مسجد ایت الله مفید نماز ظهر و عصر را اقامه کردند و پس از ان سفره ی ناهار گسترده شد و همه ی مهمانان بر سر سفره ی اقا ابا عبدالله الحسین نشستند .
در حین خودرن ناهار بودیم که متوجه شدیم گروهی فیلمبردار مشغول فیلمبرداری از زوایای مختلف هستند و پس از پرس و جو مشخص شد که ” مرکز رسانه های تصویری ” امسال ده گروه را به ده استان کشور اعزام کرده است تا از ان استان ها فیلم های مستندی از طرز نوحه خوانی محلی انها فراهم کند و این گروه صبح امروز وارد دزفول می شود و اقا حامد که رد انها را دنبال کرده بود انها را به مسجد می کشاند . پس از اتمام فیلمبرداریشان با استقبال گرم خاندان مجدی مواجه شدند و پس از خوردن ناهار جناب اقای دکتر علیرضا مجدی نسب و جناب اقای جلال حیدری راه های رسیدن به هدفشان را سهل الوصول کردند و با تلفن هایی که به دوستان نزدیکشان زدند برای بعد از ظهر انان برنامه ریزی کردند تا با دست پر از دزفول خارج شوند . حتی از انان دعوت شد تا در تکیه گردی امشب همراه هیات باشند اما عذر خواستند و گفتند هدف انان اشنایی با طرز مداحی محلی هر شهر است اما از همکاری صمیمانه خاندان مجدی تشکر کردند .
اما برویم سر اصل مطلب .
قبل از ناهار من در کنار اقای محمد حسن مجدی نسب فرزند مرحوم حاج غلامرضا ، پسر عموی عزیز و گرامی امی نشسته بودم . ایشان گفتند : ایا می دانید ایت الله مفید دارای مقامی رفیع بوده است و از مسالک راه طریقت بوده است ؟ گفتم : نه گفت : پس بگذار برایت حکایتی واقعی از ایشان نقل کنم و چنین شروع کرد :
این حکایتی را که می خواهم نقل کنم چندین سال پیش مرحوم پدرم در همین مسجد برای مرحوم حاج کاظم تعریف کرد .
پدرم ( مرحوم حاج غلامرضا ) تعریف کرد :
دخترم ” ایران ” دو ساله بود ( یعنی حدود سال ۱۳۲۷ یا ۲۸ ) که من برای کاری به اهواز رفتم و پس از اتمام کارم به رسم صله ی رحم نزد حاج اسماعیل کارگهی ( که به همراه برادرش حاج علی ، تاجر پارچه بودند و از قبل ان مال و اموال بسیاری داشتند ) رفتم . ظهر بود و گرمای تابستان طاقت انسان را طاق می کرد . پس از سلام و احوالپرسی و صحبت های معمول ، قصد حرکت به سمت دزفول را داشتم که مانع شد و گفت باید به منزل ما بیایی و پس از خوردن ناهار و قدری استراحت به دزفول بروید . از او اصرار بود و از من انکار تا اینکه بالاخره قبول کردم .
دقایقی از صحبت ما نگذشته بود که تلفن زنگ زد و حاج اسماعیل گوشی را برداشت و هر قدر از زمان مکالمه ی تلفنی میگذشت حال حاج اسماعیل منقلب تر می شد تا اینکه خداحافظی کرد .
پرسیدم خیر است ؟ حاج اسماعیل پاسخ داد : پسر دو ساله ای دارم که سخت مریض شده است و هر چقدر او را دوا و دکتر می کنیم چاره ندارد و هماکنون به من خبر دادند که حال فرزندم بسیار وخیم است و در شرف فوت است . از این خبر من بسیار ناراحت شدم و با خودم گفتم پس حالا که چنین شده است اصلا ” صلاح نیست که به منزلشان بروم اما قبل از اینکه من حرفی بزنم انگار حاجی ذهن مرا خوانده بود و با اصرار مرا به خانه ی خودشان برد .
ورود ما مصادف بود با بلند شدن صدای شیون ، و این خبر از درگذشت فرزند حاج اسماعیل داشت .
وارد شدیم و حاجی گوشش را بر روی قلب پسر گذاشت و گفت هنوز زنده است . الغرض یادم نمی اید غذا چه خوردیم اما خوابی عمیق به سراغم امده بود به طوری که نمی توانستم مقاومت کنم و بالاخره خوابیدم .
ایت الله مفید به خوابم امد و گفتم حاج غلامرضا بلند شو و یک اب قند به این طفل بده !
یکهو از خواب جستم و رو به حاج اسماعیل کردم و گفتم حاجی نیت کن . گفت چه می گویی ؟ دوباره گفتم حاجی نیت کن و وقتی اصرار مرا دراین امر دید گفت نیت کردم . گفتم حالا برو مقداری اب قند بیاور و به این بچه بده ! حاج اسماعیل که از تعجب جا خورده بود و از طرفی با من رودر بایستی داشت با اکراه بلند شد و مقداری اب قند اورد و ان را در دهان بچه ریخت .
هنوز یک ساعتی از این امر نگذشته بود که تب کودک رو به تنزل گذاشت و کم کم بچه به حالت طبیعی برگشت .
همه ی اهالی خانه و از جمله حاج اسماعیل غرق در شادی و سرور شدند و من نیز از اینکه بانی خیر شده بودم بسیار خوشحال بودم .
هنگام عصر بود و من قصد برگشت به دزفول را داشتم که رو به حاجی کرد م و گفتم نیتت چه بود ؟ حاج اسماعیل گفت : ۶۰ تومان نیت کرده بودم ( که شاید الان مطابق با ۶۰۰ میلیون تومان و یا شاید هم بیشتر باشد ) گفتم ۶۰ تومان را بده .
انها را حاضر کرد و من از حجره اش بیرون امدم .
حجره ی حاج اسماعیل در انتهای یک راهرو بود و زمانی که من به قصد خروج ، وارد این راهرو شدم پیش خودم گفتم ۱۵ تومان از این پول ها را به حاج سید عبدالسلام رودبندی ( از سادات رودبند ) می دهم . ۱۵ تومان دیگر را به شخص دیگری (که هماکنون نامش را فراموش کرده ام ) می دهم و ۳۰ تومان باقیمانده را به ایت الله مفید تقدیم می کنم .
از راهرو خارج شدم که سید عبدالسلام رودبندی جلوی من ظاهر شد . گفتم سید اینجا چه می کنی؟ گفت همسرم مریض بوده است و او را به اهواز به قصد عمل اورده ام اما پولم بسیار کم است و اکنون مستاصل مانده ام که چکار کنم !
دست در جیب کردم و ۱۵ تومان به او دادم .
به دزفول امدم و روز بعد که به قصد پرداخت ۳۰ تومان نزد ایت الله مفید رفتم همین که پا به حجره اش گذاشتم سرش را بالا اورد و گفتم حاج غلامرضا برای پرداخت ۳۰ تومان نزد من امده ای !!!!!
حکایت اقا حسن که به اینجا رسید گونه هایش را از اشک پاک کرد و گفت ایا می شود پاکی و صداقت ان زمان را دوباره تجربه کنیم ؟

IMG_3511 IMG_3513