بغض راه گلویش را بسته بود.تنها راه چاره ” اشک ” بود . اشکی که آرام آرام گونه ها را طی کرد و به چادرش افتاد.
یاد مرحوم حاج کاظم داغش را دوباره تازه کرده بود. سکوتی سنگین حکمفرما شد.لحظاتی بعد  اشک ها را  سترد و صحبتش را ادامه داد ….
جمعه ۹۱/۵/۱۳ مهمان خانم “شهین مجدی” همسر حاج کاظم مجدی عرب بودیم. من و آقای حامد مجدی برای تهیه گزارشی از زندگی آن مرحوم نزد ایشان رفته بودیم. ابتدا از ایشان خواستیم که خودشان را معرفی کنند:
شهین مجدی فرزند عباس متولد هفتم  دی ماه ۱۳۴۰. ما ساکن آبادان بودیم و تابستان ها به دزفول می آمدیم. در یکی از تابستان ها که من شش ساله بودم عمه ام به مادرم گفت: با کاظم صحبت کن شاید راضی به ازدواج شود. مادرم با کاظم سر صحبت را باز می کند و از او می خواهد دلیل به تاخیر انداختن ازدواج خود را بیان کند. او پاسخ میدهد: زن دایی ! همسر من هنوز کوچک است و باید منتظر بمانم تا چند سالی بگذرد.
از این صحبت پنج سال می گذرد و من در کلاس پنجم مشغول درس خواندن بودم. این بار طاهره ( خواهر کاظم ) پا پیچ برادر می شود و از او میخواهد که باید ازدواج کنی زیرا به سن ۲۷ سالگی رسیده ای. کاظم این بار راز دل را برملا می کند و می گوید من به شهین (دختر دایی ام) علاقه دارم. چند روزی از اتمام ماه رمضان گذشته بود که عمه ام (مرحوم فاطمه سلطان) و شوهرش (مرحوم عمو حسن) به همراه طاهره و محمد علی ( خواهر و برادرش) در معیت کاظم به آبادان آمدند.همان شب جریان خواستگاری را پیش کشیدند. من علیرغم اینکه فقط یازده سال از سنم می گذشت به خودم گفتم : هر پدری ، آرزوی خوشبختی فرزندش را دارد و از طرف دیگر من باید باعث سربلندی پدرم بشوم و لذا سکوت کردم و اختیار زندگی ام را به پدرم سپردم. جواب پدر ، مثبت بود و با اهدای یک انگشتر عقیق از طرف ما و یک زنجیر و ” الله ” از طرف آنها ، نشانه گذاری انجام شد.
هنوز یک سالی از انجام این کار نگذشته بود و در حالی که برای رفتن به مدرسه آماده می شدم به سراغم آمدند و گفتند دیگر درس خواندن کافی است و مرا به دزفول آوردند. دو روز بعد یعنی هشتم آبان سال ۱۳۵۲ مراسم عقد ما برگزار شد و با توجه به اینکه سنم قانونی نبود آقای دانشگر را به خانه آوردند و صیغه محرمیت را جاری کردند و فردای آن روز،مصادف با نهم آبان ماه جشن ازدواج ما برپا شد در حالی که من ۱۲ ساله بودم و حاج کاظم ۲۸ ساله.
حاج کاظم یک ماه بعد راه خارج از کشور را در پیش گرفت.شغل او صادرات و واردات بود.فرش ایران را به کویت و دبی می برد و اجناس مختلف آنجا را به ایران وارد می کرد. او علاوه بر پاسپورت ایران،موفق به اخذ پاسپورت دبی نیز شده بود و شهروند دبی محسوب میشد.
دو سال بعد،یعنی در سال ۱۳۵۴،هنوز چند صباحی از فوت حاج هادی نگذشته بود که حاج کاظم با پدرم تماس گرفت و گفت باید به دزفول بیایی و به دادگاه برویم تا بتوانم شهین را رسما به ازدواج خود درآورم.یادم می آید روزی که به دادگاه رفتیم قاضی پس از بیرون راندن پدر من و حاج کاظم رو به من کرد و گفت:دخترم اگر پدرت به زور میخواهد تو را به عقد این پسر درآورد به من بگو. من پشتیبان تو هستم!! و من در پاسخ گفتم: نخیر! من پسر عمه ام را دوست دارم و می خواهم با او ازدواج کنم و بدین ترتیب حکم صادر شد اما چون هنوز به سن قانونی ( ۱۸ سالگی ) نرسیده بودم اجازه ثبت در شناسنامه را ندادند.همین امر ما را در اولین مسافرتمان به تهران با دردسر مواجه کرد و به هر هتل یا مسافر خانه ای که می رفتیم به ما جا نمی دادند تا اینکه با دردسر فراوان چند شبی را در تهران سر کردیم.حاج کاظم،تا رسیدن من به سن قانونی،واقعا رعایت مرا میکرد و حتی لباسهایش را خودش می شست و می گفت: تو هنوز توان شستن و چلاندن لباسها را نداری.
یادش بخیر ماه عسلمان را در اردن گذراندیم و سپس به سوریه و مصر و مکه رفتیم.در سوریه به زیارت رفتیم و در مصر به دیدن کانال سوئز و لوح کوروش.مسافرتمان بیست روزی به طول انجامید و از را کویت به آبادان بازگشتیم.


در سال ۱۳۵۹ آقای بنی نجار (از دوستان خانوادگی) از حاج کاظم تقاضا کرد که او را به زیارت ببرد.اواخر آذر بود و هوا سرد سرد.ماشین هایمان را ترانزیت کردیم و از مرز بازرگان به سمت سوریه رفتیم و پس از زیارت،به استانبول ترکیه رفتیم.در این زمان حاج کاظم تصمیم گرفت که به اروپا سفر کند لذا از آقای بنی نجار جدا شدیم و پس از گذشتن از بلغارستان و یوگسلاوی به ایتالیا رسیدیم. حاج کاظم زبان عربی را به سلاست و روانی فارسی صحبت می کرد و لذا در مسافرت به کشورهای عربی هیچ مشکلی نداشتیم اما در مسافرت به ایتالیا به مشکل بر خوردیم. پس از ورود به میلان با هماهنگی های قبلی پسری به نام “راغب” اهل بعلبک لبنان به ما پیوست و نقش مترجم را برای ما بازی می کرد.

در اولین گام به دیدن چندین کارخانه تولید کفش چرم رفتیم و در یکی از کارخانه ها سفارشات متعدد حاج کاظم آنقدر صاحب کارخانه را به وجد آورد که در پایان ۴ جفت کفش چرم اعلا و ۲عدد کیف به من هدیه داد.رفتن ما به ایتالیا مصادف با کریسمس بود و ما برای شرکت در جشن کریسمس به کلیسای “دوما” رفتیم.یکی از شب ها فراموش نشدنی من،همان شبی بود و آنقدر به ما خوش گذشت که تا مدت ها یادآوری خاطرات شیرین آن شب کاممان را شیرین میکرد.

پس از سیاحت در شهرهای ونیز و فلورانس به رم بازگشتیم و با قطار به سمت تهران حرکت کردیم.
یکی از جالبترین خاطرات زندگی من در این سفر رقم خورد که جریان آن بدین شرح است:
مسافرت اروپای ما یک ماه و نیم به طول انجامید. ما که با یک چمدان سفر را آغاز کرده بودیم در طول سفر،کم کم چمدان هایمان افزایش پیدا میکردند تا اینکه در هنگام بازگشت به پنج چمدان رسیدند.هنوز ساعاتی از حرکت ما نگذشته بود که قطار در یکی از ایستگاه ها از حرکت باز ایستاد و دقایقی بعد به ما اعلام کردند که لوکوموتیو خراب شده است و شما باید به قطار دیگری منتقل شوید.من و حاج کاظم با گرفتن دو چمدان به قطار دیگری نقل مکان کردیم و او رفت که سه چمدان دیگر را بیاورد.من،فارغ البال در قطار نشته بودم که ناگهان قطار حرکت کرد.بلافاصله از کوپه بیرون آمدم و با جیغ و هراس خودم را به رییس قطار رساندم و با زبان بی زبانی به او فهماندم که شوهرم از قطار جا مانده است و اونیز با همان زبان بی زبانی به من گفت که تمامی افراد از انتهای قطار سوار شده اندو تا دقایقی دیگر شوهرت به شما ملحق خواهد شد.من در این حال،یک نگرانی دیگر هم داشتم و آن اینکه نه پاسپورتی داشتم و نه شناسنامه ای و نه حتی اندکی پول نقد.همه این ها در جیب حاجی بود و من در این حال شخصی کاملا بدون هویت بودم.دقایق به کندی می گذشت و هراس من به تندی افزایش پیدا می یافت و پس از گذشت بیش از یک ساعت دیگر مطمئن شدم که در یک کشور غریب،تنها و بی کس مانده ام.من مانده بودم و دو چمدان پر از سوغات بدون هیچ وجه نقد و کارت شناسایی و …….
ادامه ی این مصاحبه را چهارشنبه هفته بعد بخوانید.