شهین خانم گفت : حاج کاظم فعال سیاسی بود !!!
من و حامد بر تعجبمان افزوده شد و پرسیدیم : جدی ؟
گفت : بله ! حاج کاظم پنج سال از طرف حکومت محمد رضا شاه ممنوع الخروج بود . در طی این پنج سال حاج کاظم تمامی موقوفات و وجوهاتی را که جمع می کرد به شخصی به نام اقای ” مبین ” که اهل افغانستان بود تحویل می داد تا انها را به دست ” امام خمینی ” در نجف اشرف برساند و در طی این مدت سه مرتبه به طور قاچاقی به نجف رفت و شخصا” وجوهاتی را که جمع اوری کرده بود به دست امام می داد .
این مطلب برای ما بسیار جالب و هیجان بر انگیز بود .
شهین خانم ادامه داد : حتی زمانی که امام به تهران امد حاج کاظم به استقبال او می رود و امام وقتی او را می بیند عبای خود را پهن می کند و از او می خواهد که در کنارش بنشیند و در گوش او می گوید : حاجی بیا همین جا بمان ! اما حاج کاظم عذر خواهی می کند و می گوید من باید به دزفول برگردم .
ساعت به تندی می گذشت و قصد رفع زحمت داشتیم . گفتیم دو سوال دیگر بپرسیم و برویم .
حامد پرسید : حاج کاظم را در یک کلمه خلاصه کن .
شهین خانم یک دقیقه ای سکوت کرد و سر بلند کرد و گفت : نجابت
و ادامه داد شاید هرکس دیگری به جای کاظم بود و این همه به کشورهای دیگر مسافرت می کرد می توانست به کارهای دیگری نیز دست بزند اما حاجی بسیار نجیب بود و به هیچ وجه راه خطا را در پیش نگرفت .
پرسیدم از وفات حاجی بگو .
بغض راه گلویش را بسته بود . تنها راه چاره ” اشک ” بود. اشکی که ارام ارام گونه ها را طی کرد و به چادرش افتاد . یاد مرحوم حاج کاظم داغش را دوباره تازه کرد . سکوتی سنگین حکمفرما شد . لحظاتی بعد اشک ها را سترد و صحبتش را ادامه داد ….
حاج کاظم مبتلا به دیابت و فشار خون بود اما هر دو تحت کنترل بودند . سال ۱۳۸۶ بود که گاهی تعادل خود را از دست می داد . ازمایش های مختلفی انجام داد اما همه چیز نرمال بود و کار به M R I کشیده شد . نتیجه عکس ، ان بود که دیسک گردن بیرون زده است و حتما” باید عمل شود .
ماه رمضان همان سال را به خوبی پشت سر گذاشتیم و به تهران رفتیم .
عمل جراحی در بیمارستان کسری با موفقیت انجام شد و دوران نقاهت به اتمام رسید .
من از دیدن بهبودی حاج کاظم همچون گلی بودم که شکفته می شدم .
بلیط هواپیما گرفتیم تا باز گردیم . همان شب حال حاجی خراب شدو من با عجله به علی ( فرزند حاج باقر ) زنگ زدم و فی الفور حاضر شد و او را به بیمارستان رساندیم .
متاسفانه گردنش عفونت کرده بود . همان شب ، اورژانسی او را عمل کردند و برای بیرون کشیدن عفونت ، شیلنگ تعبیه کردند.
یک هفته ی دیگر در بیمارستان بستری شد و در این مدت ، من و رضا ( برادرم ) به شکل شیفتی در کنار حاجی بودیم .
یک شب حاجی رو به من کرد و گفت : سمت راست بدنم درد می کند .
تا من پرستار را صدا زدم و او حاضر شد ، حاجی ، دچار ایست قلبی شد . او را با شوک باز گرداندند . هنوز از شوک بیرون نیامده بود که دچار خونریزی معده شد . بلافاصله خونریزی را بند اوردند و کم کم حال حاجی رو به بهبودی نهاد و خیال ما کمی راحت شد .
یادم نمی رود که حاجی پس از ان تنش ناگهانی که به او وارد شد لبخند زنان به من گفت : خدا را شکر. دیگر تمام شد .
از اتاق خارج شدم و دکترش مرا به سمتی کشاند و گفت : اگر حاجی تا فردا دوام بیاورد دیگر حالش خوب می شود .
به خانه بازگشتیم . هنوز دقایقی از ورودمان نگذشته بود که از بیمارستان زنگ زدند .
شنیدن صدای پرستار ، قلب مرا از جا کند زیرا که گفته بودند فقط در موارد اورژانسی زنگ می زنیم !
نمی دانم رضا با چه سرعتی ما را به بیمارستان رساند .
بر لب ورد دعا بود و انگشتان استغاثه بر اسمان . قدم هایم سنگین شده بود . ورود به اتاق ، همچون کابوسی در برابرم قرار داشت. دستگیره در را به ارامی باز کردم و ……..
تنها چیزی که به یاد دارم ملحفه ی سفیدی بود که بر روی حاجی کشانده بودند .
سکوتی جان گزا بر ما مستولی شده بود .
من و حامد سرهایمان را پایین انداخته بودیم و تنها صدایی که شنیده می شد صدای ارام هق هق گریه بود .
شهین خانم در این شرایط هم حق قدر دانی را به جای اورد و گفت : از خانم ها فریده و هما ( دختران حاج غلامرضا ) و شوهرانشان ( اقایان ظهوری و مومنی ) و نیز اقای مصطفی مجدی ( فرزند خواجه ابوالقاسم ) و خانمش ( پروین خانم ) و اقایان علی مجدی نسب ( فرزند حاج محمد باقر ) و محمد رضا ( پسر عمویم ) و غلامعلی و حسن مجدی عرب که در مدت بستری شدن حاج کاظم از هیچ کوششی دربغ نکرده اند کمال تشکر را دارم .
اما تشکر ویژه ای از برادرم رضا دارم که در تمام این مدت همپای من و حتی بسیار بیشتر از من تلاش کرد .
من حامداز شهین خانم خداحافظی کردیم و بیرون امدیم اما از اینکه با زندگی بزرگ مردی راستین ( که منتسب به خاندان مجدی است ) اشنا شده بودیم به خود می بالیدیم .
شاید این شناخت خیلی دیر صورت گرفته بود اما
سعدیا مرد نکو نام نمیرد هرگز مرده ان است که نامش به نکویی نبرند
برای ترویح روحش یک صلوات و فاتحه بدرقه اش کنید . یا علی .
یادی از مردی نکو ( ۳ )
شهین خانم گفت : حاج کاظم فعال سیاسی بود !!! من و حامد بر تعجبمان افزوده شد و پرسیدیم : جدی ؟ گفت : بله ! حاج کاظم پنج سال از طرف حکومت محمد رضا شاه ممنوع الخروج بود . در طی این پنج سال حاج کاظم تمامی موقوفات و وجوهاتی را که جمع می […]
وبایدعرض کنم که مهران مجدیان خاج باقر به همراه زن دایی واقارضا انجا حظور داشتن وازطریق او ماجویای حال حاجی بوذیم
برادر شجاع و فداکاری داشتم.زمانی که همسرم مرحوم خواجه باقر مجدیان که پسر خاله ی حاجی هم بود تصادف کرد و منجر به مرگ کسی شد ما در بندر عباس ساکن بودیم .بعد از این اتفاق به محضی که حاجی از این ماجرا باخبر شد با پرواز خود را سریعا پیش ما رسانید و گفت خواهرم به هیچ وجه نگران نباش من نمیگذارم حتی لحظه ای عمو باقر در زندان بماند….و رفت پیش خانواده داغدیده و تا حدودی انها را آرام کرد بعد از چند روز او به دبی رفت و پرواز برگشتش را از دوبی به شیراز گرفت زیرا منزل خانواده داغدیده شیراز بود که به محض برگشت اول سوی خانواده ی مصیبت زده برود و تمامی هدایایی که از سفر خریده بود را به آنها داد و در پایان رضایت را در کمال احترام و محبت از آن خانواده گرفت و سریعا به بندر عباس نزد خواهرش بازگشت……و تمامی اوضاع را سامان بخشید……این گوشه ای از فداکاریهای برادر عزیزم بود….خدا روحش را غریق رحمت کند.
حدود چهار سالی بود که از ازدواجم میگذشت بعد بدلیل اینکه منزلی در دست نداشتم برای سکونت …دایی حاجی به منزل ما آمد و جویای احوالم شد زمانیکه متوجه شد بدنبال منزل هستم با خوشرویی به من گفت اصلا ناراحت نباش من سه دستگاه منزل دارم که فعلا به هیچکدامشان احتیاج ندارم خودت به دلخواه یکی را انتخاب کن…..زمانیکه من خانه را انتخاب کردم چند روز بعد حاجی تمام ریزه کاریهای همان خانه را برایم به اتمام رسانید …….و رفاه را برایم کامل کرد ..حدود دو سالی من در ان خانه ساکن بودم دایی حاجی هیچ چیزی از من نگرفت و حتی نخواست و بعد از گذشت دو سال و اندی پدرم ان خانه را از دایی حاجی عزیزم خرید………هدف از این گفته ام این بود که هیچکس چنین کاری را انجام نمیدهد که ان هم هیچ چیزی نخواهد..اما این از بزرگواریه داییم بود که مرا مورد لطف خودش قرار داد…..روحش مورد رحمت الهی باد.
در زمان جنگ منزلی که متعلق به پدر همسرم(خواجه عزیز مجدی فر) بود مورد اصابت موشکها قرار گرفت و ویران شد…..چون این خانه ارثیه ی فرزندان مرحوم عزیز مجدی فر بودند من و همسرم قدرت ا… مجدی فر برای اینکه این منزل را که ان موقع با خاک یکسان شده بود خریداری کنیم….مجبور به پرداخت ارثیه ی ورثه شدیم.بعد از اتمام این مرحله باید به ساخت خانه میپرداختیم بعد دایی حاجیم تمامی کارهای ساخت ان خانه را با کمک همسر و پدرم به اتمام رسانید ولی تمام کارهای ساخت و ساز خانه را داییم به عهده گرفت…..و این همیشه در خاطرم هست که از هیچ کاری برایم دریغ نکرد…..روحش شاد یادش گرامی باد
زبانم قاصر از گفتن خوبیها و مهربانیهایش……از نجابت . متانت و فروتنیهایش…….بودنش مایه ی رحمت خاندان و رفتن اتش زدن بر جانمان……مایه ی عزت و افتخارمان ………..دایی حاجی جونم هیچوقت فراموشت نمیکنم چون با افتخار تو به دزفول می امدیم و با افتخار اسمت رو به زبون مباریم……تا مدتها بعد از رفتنت حتی اینکه از جلو خونه ات رد بشم نفسم میگرفت……خونه ی زندایی جان هم بوی تورو میده با تموم خاطراتت…..همیشه پلی صدام میکردی چون موهای بلندی داشتم…..هزار ساله زندایی شهین همیشه بیادت پلی صدام میکنه…….خدا رحمتت کنه….کاشکی بودی تا خیلیا الان به بزرگیه کاذبشون ننازن………بقول ما آبادانیا دم خودتو مردونگیات که هوامونو داشتی گرم
اولین ماه محرم بعد از جنگ بود که از سر لووایه به سمت خانه ی مادر بزرگم(دایه) میرفتیم.تمام شهر در تاریکی و ظلمات فرو رفته بود.من دایی حاج کاظم و تمام بچه های خاله ام در حرکت بودیم…..به دایی گفتم ببین جنگ همه ی خونه و زندگی و هستیمون رو ازمون گرفت دیگه هیچی نداریم….دایی در جواب گفت اصلا نگران نباش هر چیزی که میخواهی بگو برایت فراهم میکنم و دایی با همین حرفها همیشه به من دلگرمی میبخشید……روحش شاد و مورد مغفرت الهی باد
نزدیک به تمام شدن دوران مقدس سربازیم بود که تصمیم گرفتم به منزل حاجی سری بزنم و جویای احوال دایی و زنداییم بشوم……بعد از گذشت اندی که نزدشان بودم دایی به من گفت بعد از خدمتت قصد داری چکار کنی …گقتم خدا بزرگ است بیکار نمیمانم ….حاجی گفت مهدی جان هر کاری که میخواهی و در نظر داری بگو من به تو کمک مالی میکنم بعد هر وقت که کارت رونق گرفت ازت پس میگیرم …..همین که حاجی اینقدر به من لطف داشت و مرا از خودش دانست که این پیشنهاد را به من داد برای من دنیایی ارزش دارد و هیچ زمانی لطف و مهربانیش را از یاد نخواهم برد…… خداوند اورا رحمت ببخشد و روحش همیشه شاد
نمیدونم گفتن این حرف درسته یا نه!…
مرگ حقه و در تقدیر الهی جای هیچ پرسشی نیست…
ولی من همیشه دلم برای کسانی که بعد از رفتن متوفی باید رنج دوری و تنهایی را تحمل کنند ، میسوزه..