ساعت از ۱۲ نیمه شب گذشته است، درب چوبی خانه ای از خانه های دزفول بناگاه و شتابان گشوده می شود. پیرمردی آشفته با لباسِ راحتی سراپا سپید و پای برهنه، انگار که پلنگ در پی او باشد از خانه ی خود خارج و به سمت ساحل رودخانه سرازیر میشود.

هر کس در آن تاریکی پیرمرد را با آن سر و پای برهنه و لباس خواب میدید، ذره ای گمان نمی برد که او ممکن است حضرت آیت الله العظمی آقا شیخ میرزامحمدعلی معزی(طاب ثراه) مرجع تقلید شیعیان باشد.

آقا با تمام توان بِندار رودخانه را (همان بنداری که بعدها برای ایجاد پل خیابان شریعتی کنونی از بین رفت) به سمت پایین طی کرده و در تاریکی شب محو می شود.

این واقعه در حوالی سالهای ۱۳۳۵ تا ۱۳۳۶ اتفاق افتاده است.

چه چیزی موجب آشفتگی آن پیر روشن ضمیر شده بود؟

چه چیزی آنقدر معظم له را آشفته و هراسان کرده بود که حتی فرصت پوشیدن نعلین نیز نداشت…

در ادامه خواهید دید که آنشب احتمالاً وحشتناک ترین شب زندگی حضرت آیت الله بوده است.

حدود ده روز قبل از آنشب…

دو برادر از اهالی زحمت کش محله بندار سراُو (بندار سرآب) که سالها بود دوشادوش یکدیگر در خانه ای مشترک زندگی میکردند به نزد حضرت آقا آمده و اظهار داشتند :

– آقای مُعزی، ما دو برادر(فلانی و فلانی) از ارادتمندان شماییم و سالهای متمادی است که در خانه ای مشترک زندگی می کنیم. یکی در طبقه پایین و دیگری در طبقه ی بالا. با هم کار می کنیم و معاشمان هم یکی است. بچه هایمان نیز در مجاورت و مؤانست هم بزرگ شده اند و اکنون پسر یکی از ما دختر آن یکی را میخواهد و انشالله مقدمات عروسی را نیز فراهم کرده ایم.

(آیت الله معزی به هر دو برادر شادباش می گوید که میخواهند برادریِ خویش را با این وصلت استحکام بخشندوبرای فرزندانشان آرزوی سعادت و خوشبختی می نماید)

– حضرت آقا، اکنون خدمت رسیده ایم تا هم شما را به جشنمان دعوت کنیم و هم درخواست نماییم تا خطبه ی عقد این دو روله را بخوانید.

(آقا از شرکت در عروسی عذرخواهی کرده و فی المجلس از عروس و داماد که همراه پدران خویش خدمت رسیده بودند وکالت می گیرد و تاریخ عروسی را که حدود ۱۰ روز دیگر بوده می پرسند و وعده میدهند که : بروید و مشغول تمهیدات عروسی شوید من ظرف یکی دو روز آینده صیغه عقدشان را غیاباً جاری خواهم ساخت.)

دو برادر به همراه فرزندان خویش، خوشحال و خندان برخاسته و به دنبال ادامه تمهیدات عروسی می روند.

پدر عروس در حد وُسعش، جهیزیه ای تهیه میکند.

سکونت عروس و داماد در یکی از اتاق های طبقه ی بالای همان خانه(نزد پدر و مادر داماد) تعیین می شود.

پدر بنده(مهران موزون) که حُجره ی بزازی اش در نبش کوچه ی خراطون زبانزد بود(که بعدها وسط خیابان شریعتی کنونی قرار گرفت و محو گردید) تعریف میکند که آنزمان قریب به ۳۰۰ تومان برای خلعت های آن عروسی از من پارچه خریدند که رقم قابل توجهی برای آن دو خانواده بود. اتفاقاً مرا به شام عروسی شان نیز دعوت کردند.

ایشان می گوید : به عروسی رفتیم و طبقه ی بالای آن خانه(خانه ی داماد) خوانچه های شام را که مملو آشِ شِوِت باقله(پلو باقالی) و خورش نخود(قیمه) بود آوردند و حدود ۱۲ خوانچه را قطار کرده و مدعوین پشت سر هم، چونان سفره های امروزی برسر خوانچه ها نشسته و خوانچه ها پشت سرهم و یکی پس از دیگری پر و خالی میشد.شام را خوردیم و جهیزیه را نیز که در حیاط پایین چیده بودند دیدیم و مبارکباد گفتیم و رفتیم.

شب زفاف فرا می رسد..

شیخ میرزا محمدعلی معزی در حالیکه در منزل خویش (اکنون مبدل به پارکینگ جنب پل شریعتی شده است) خواب است انگار که کسی به ایشان نهیب زده باشد ناگهان از خواب پریده و بیاد می آورند که امشب، شب عروسی آن دو جوان است و او طی چند روز گذشته به کلی فراموش نموده تا صیغه ی عقدشان را جاری کند و اکنون نیز ساعت از نیمه شب گذشته است و طبق عُرف عاده می بایست عروس و داماد در حجله باشند لذا….

آقا بر سر زنان و هراسان، بی آنکه لحظه ای درنگ کند، بی آنکه لباس و عمامه بر تن کند با پای برهنه، دوان دوان به سمت بِندارِ جلوی خانه اش روانه شده و از مسیر رودخانه به طرف بندار سراُو (جنب پلا بچیلون) رو به خانه ی آن دو برادر حرکت می کند…

آنگونه که خود حضرت آقا تعریف کرده اند :

تمام راه را دویدم، آبروی خود را نزد خدا و خَلق، رفته میدیدم، در حالیکه نفس زنان می رفتم با خود می گفتم : این من بودم که موجب فعل حرام بین دو جوان معصوم شده ام ، خدایا به فریادم برس.

آن مرحوم عنوان میدارند که : تا به خانه ی عروس و داماد برسم از خدا مرگم را نیز خواستم.

ادامه ی قصه ..

آقای معزی نفس زنان به خانه ی مورد نظر می رسند،

و با وضعیتی عجیب مواجه می شوند :

دو خَسی اندکی پس از صرف شام، به دلیلی همچون خلعتونه ها و یا …با یکدیگر مجادله می کنند که همین موضوع، دامنه ی جدل را به دو خانواده نیز توسعه داده و عروسی پیش از آنکه شیخ سربرسد به دعوای مفصلی تبدیل می شود و اکنون شیخ رسیده و ساعتی است که مدعوین محل عروسی را ترک گفته و خانواده ی های عروس و داماد نیز با هم قهر کرده اند و اصولا عروس و داماد دست به دست داده نشده اند.

الغرض،

خانواده های دو طرف وقتی آیت الله معزی را با آن وضعیت ناهنجار و آشفته می بینند بُهت زده از ایشان می پرسند که چه اتفاقی افتاده است؟

آقا، سراغ عروس و داماد را میگیرند و در نهایت وقتی کلیت ماجرای دعوا را می شنوند ابتدا خدا را شکر کرده و سپس موضوع «نخواندن صیغه» را تعریف کرده و از آنها میخواهد که عروس و داماد را بیاورند تا خطبه را بخواند.

داماد و خانواده اش که تصمیم داشته اند صبح فردا برای طلاق عروس اقدام کنند با شنیدن این سخنانِ جناب معزی، بلافاصله می گویند :

– نه آقا.. دِگَ نَخِمِش . نَخو خونیِش.(نه آقا. دیگر این عروس را نمی خواهیم. نمیخواهد صیغه بخوانی).

هرچه آقای معزی نصیحتشان میکند که آشتی کنند و عروسی را سرانجامی خوش ببخشند زیر بار نمی روند.

در این بین، دایی عروس که ساکن شهر آبادان بوده و آنشب با زن و فرزندانش به دزفول آمده و میهمان عروسی بوده است برای حفظ حرمت خواهرزاده اش و برای رقم زدن پایانی نسبتاً خوش بر این قصه ی عجیب، پا پیش گذاشته و پس از مذاکره ای فوری و هوشمندانه با والدین عروس، به نزد آقای معزی آمده و می گوید :

– آقا، مو نَمهِلُم دختر خارُم بی عزت بووَه. کوکُم اینچونَ بی زحمت صیغه شَ خون سی کوکُم.

(آقا ، من نمیگذارم آبروی دختر خواهرم زیر سوال برود. پسرم همراه ماست بی زحمت صیغه ی عروس را برای پسرم بخوانید)

مرحوم معزی نیز فی المجلس، خطبه ی عقد دائم عروس خانم را برای پسردایی اش می خواند و بامداد فردا عروس را به همراه جهیزیه به آبادان می برند که ظاهرا از آن وصلت زندگی خوشی رقم میخورد و حدود ۴ فرزند پسر نیز خداوند به آنان عطا می کند.

تمام شد.