حدود ۱۰ دقیقه که گذشت قطار وایساد.حدود نیم ساعتی طول کشید تا فهمیدیم که نقص فنی لوکوموتیو باعث ترقف شده.حدود یک ساعت بود که همونجا گیر افتاده بودیم.با صابر میگفتیم و میخندیدیم.از تو پنجره ها میتونستم ماشینهایی که در حال عبور و مرور از تو جاده بودند رو ببینیم.ولی هیچی غیر از نور ماشینها پیدا نبود.به صابر گفتم خوبه من پیاده شم برم خونه. گفت نه بابا راه تا اونجا معلوم نیست.از کجا معلوم راهش بسته نباشه؟!حرفش درست و منطقی بود،ولی منم دیگه تو یه جاده یک طرفه افتاده بودم.تو کوپه خیلی خوش میگذشت جوری که من متوجه نشدم حدود ۳ ساعته که همونجا موندیم!

قطار دوباره شروع به حرکت کرد،تو دلم گفتم اشکال نداره تهران هوا سرده!صبح زود برم اونجا چیکار کنم!!!حالا با این سه ساعت تاخیر به سرمای تهران هم نمیخورم!!!!(یه ماجرای دیگه تو پرانتز بگم براتون: عزیزی از مراغه از من پرسیدند:دزفول برف میاد گفتم نه!!!دزفول که مثل تهران سرد نیست!ایشون فرمودند:ما تهران رو برای جای گرم مثال میزنیم!مثلا میگیم مثل تهران گـــــرم!!!!)خلاصه قطار حرکت میکرد و ما بعد از شام مشغول حرف زدن بودیم.با تکانهای همیشگیه قطار به خواب رفتم.این تکانها حکم گهواره رو داره !انگار که یه بچه رو بخوان بخوابونن!خلاصه به هر ترتیبی بود خوابیدیم و نزدیکای ۳،۴ صبح از خواب بیدار شدم و دیدم گهواره از حرکت وایساده!!!پیش خودم گفتم حتما صبر میکنه تا قطاری از روبرو بیاد و رد شه تا راه برای ما باز بشه!ولی دیدم تو ایستگاه نیستیم!پس چرا وایسادیم؟!!!نکنه باز هم خراب شده!وقتی علت رو جویا شدم گفتند که قطار از ریل خارج شده!!!!!!!و باید یه لوکوموتیو بیاد از انتها ما رو بکشه تا دوباره رو ریل بیایم!اذیتتون نکنم! ۳،۴ ساعتی هم اونجا معطل شدیم و به حرکت ادامه دادیم.داشتم فکر میکردم که وقتی رسیدم تهران چطور و با چه سرعتی برم که به کارم برسم!قطار حرکت کرد، یادم نیست از قم رد شده بودیم یا نه ،نزدیکای ظهر بود که قطار دوباره وایساد!پیش خودم گفتم چرا وایساده؟ یک لحظه خوندن رو متوقف کنید….. فکر کنید ببینید چه اتفاقی افتاد!؟یک راهنمایی این اتفاق یه اتفاق تکراری نبود!فکر کردید؟……….

وقتی قطار وایساد دیگه خیلی ها کلافه شده بودند ولی نمیدونم چرا خنده م گرفت!وقتی هم دلیل ایستادن قطار رو شنیدم خنده م بیشتر شد.ماجرا از این قرار بود:یک کامیون که گویا کالای قاچاق داشته،درحال فرار از دست پلیس بوده. راننده  برای اینکه بتونه از شر پلیس خلاص بشه قبل از اینکه قطار رد بشه قصد عبور از ریل رو داشته که با قطار تصادف میکنه،البته این تصادف با قطار جلویی ما اتفاق افتاده بود و ما باید صبر میکردیم تا راه باز بشه!دیگه خیالم راحت بود که به کارم نمی‌رسم.زنگ زدم و قرار رو کنسل کردم.چند ساعتی هم اونجا معطل شدیم.به هر ترتیبی بود نزدیکهای غروب بود که به تهران رسیدم.

کنار صابر بودم  از قطار پیاده شدیم و چند قدمی راه نرفته بودیم که یک دفعه زدم زیر خنده!صابر گفت:چته؟!گفتم میدونی جالب چیه؟ من ۳تا بلیط قطار خریدم که قیمتش حدود ۱۱۰،۰۰۰تومن شده و از بلیط هواپیما گرونتر شده(پارسال بلیط هواپیما ۹۷۰۰۰تومن بود)؟گفت:خب آره!گفتم من که تمام این سفرم فقط هزینه الکی شد و پولام حروم شد،فدای سرم!!ولی برام جالبه که تمـــــــــــــامــــی  مسافرای این قطار نصف پول بلیطشون رو میگیرن الا من!چون من بدون بلیط سوار شدم وبه عنوان بلیط، جریمه دادم!کلی خندیدیم و با تعارفات معمول و خداحافظی از هم جدا شدیم!

به خودم گفتم من که به این مصاحبه نمی‌رسم بیا و به کارهای دیگه ت برس!یادم اومد که شماره تلفنی که میخوام تو کیفمه،کیفم هم تو خونمونه.مهدی برادرم گویا موبایلش خاموش بود. ،به آقاحسن زنگ زدم که شماره تلفن اونجا رو ازش بگیرم.

گفتم:سلام دکترجون.من الان رسیدم تهران،کی میری خونه ؟

با لحنی ناراحت گفت:هیچوقت!

گفتم خیره؟!

گفت :نه!

یه قدری مکث کردم،تا بتونم هضم کنم چی داره میگه!چرا اینجور حرف میزنه؟!

گفتم: چی شده؟

گفت:خاله گوهر به رحمت خدا رفته و ما تو راهیم داریم میایم تهران برای خاک سپاریش.

قطع کردم،شوکه شدم!نمی‌دونستم خوابم یا بیدار؟!چند ماه پیش،همراه علی آقا و خانمش رفته بودم عیادت خاله م.میگفتن خیلی حالش بهتر شده و…

قلبش یاری نکرده بود،بالاخره فشارهای جنگ و بعد از جنگ تونسته بودن قلب ضعیفش رو از کار بندازن!خاله ی منم مثل تک تک مادرهایی که تو این هشت سال زجر کشیدن،زجر کشید!مادران و پدرانی که همشون بلا استثنا اگر جانباز جسمی نباشند،جانباز روحی و عصبین.که اگر ضربات روحی و عصبی که این عزیزان خورده‌اند از ضربات جسمیشون بیشتر نباشه،قطعا کمتر نیست!خاله ای که پسراش و دامادهاش مدام در جبهه ها حضور فعال داشتند و دامادش در عملیات آزادسازی خرمشهر شهید شد،خاله ای که مثل خیلی های دیگه زندگیش رو تو آبادان از دست داد و با وجود اینکه گفته می‌شد یکی از پسراش در مقطعی مسؤل سازماندهی امور جنگ زده‌ها در تهران بوده ولی سرپناهی از دولت دریافت نکرد.خاله ای که مهربان بود.برای من شباهتهای زیادی بین خواهر مادرم (خاله گوهر) و خواهر پدرم(هزارساله باشه)عمه طاهره م بود.جنگ خیلی ها رو زود پیر کرد.

در واقع من غروب چهارشنبه به تهران رسیدم و صبح پنجشنبه در بهشت زهرا خاله م رو به خاک سپردیم.در بهشت زهرا خیلی ها اومده بودند ولی جا داره از عزیزی که اونجا حاضر بود اسم ببرم،عزیزی که برای دفن خواهرش به تهران اومد ولی گویا نتونست دوریش رو تحمل کنه،عزیزی که پنجشنبه همین هفته سالگردش رو در مشهد برگزار می‌کنند.غلامعلی الله‌وردی .داییم بسیار خوش اخلاق و خوش برخورد و فوق العاده خوش پوش و خوش بو بود.از مردم داری و مهمون نوازیش همه تعریف می‌کنند.هیچ وقت یادم نمیره یک روز از ایشون خواستم که من رو نصیحت کنند،خدابیامرز نگاهی به من کردند و گفتند:دایی هیچوقت دروغ نگو!نمیدونم چرا خیلی عجیب این حرفش تو گوشم موند!شاید به خاطر این بود که خودش هیچوقتی دروغی نگفت.خدایشان بیامرزد.

روز جمعه شد و من پیش خودم گفتم که این چه کاریه؟!!!!اینهمه هزینه کنم و اون همه هم اذیت بشم؟!!رفتم و بلیط هواپیما گرفتم.پرواز حدودای ۵ عصر بود،خیلی زودتر از یک ساعت آقا علی داداشم من رو رسوند فرودگاه.کارت پروازم رو گرفتم و نشستم مشغول کار با لپ تاپم شدم!سرم رو که بلند کردم دیدم از زمان پرواز گذشته و هیچ کس هیچی اعلام نکرده!گفتم مگه ممکنه من اینقدر حواسم پرت نوشته شده باشه که متوجه اعلام نشده باشم؟!از طرفی طبق مقررات بین المللی پرواز کسی که کارت پرواز میگیره و بارش رو تحویل میده باید سوار هواپیما بشه.اگه دیر کرد مجبورن تو قسمت بار دنبال بارش بگردن و بار رو خارج کنن از هواپیما!(یه لحظه یادم اومد من که بار نداشتم!همین کوله پشتیم همراهم بوده)،خیلی سریع رفتم به سمت یکی از گیت ها و پرسیدم آقا هواپیمای دزفول رفت؟گفت هنوز نیومده که بخواد رفته باشه!تاخیر داره!تا الان تا این حد از تاخیر هواپیمایی خوشحال نشده بودم!رفتم و نشستم که دیدم یه صدای آشنا از پشت سرم میاد!میگه :پس تو کارت پرواز من رو گرفتی؟!برگشتم دیدم آقای دکتر علیرضامجدی نسب (پسر عمو) هستن.بعد از سلام و احوال پرسی گفتند که وقتیبرای گرفتن کارت پرواز رفتم، گفتم که من مجدی نسب هستم. گفتن که کارت پروازتون گرفته شده!که با ارائه کارت ملی و چک کردن اسم کوچک،کارت پرواز رو گرفتم.

قدری با هم حرف زدیم که چند نفر از دوستان آقای دکتر هم به جمع ما پیوستند.کم کم تاخیر هواپیما غیر عادی شد!(یک ساعت در تاخیر هواپیما که عادیه).هواپیما حدود دو ساعتی بود که تاخیر داشت و هیچ کس جوابگو نبود.

در راه رفتن به تهران در واگن ما یک خانمی بودند که خیلی چاق و قد بلند بودند.به علت فیزیکشون ایشون تو ذهن من موندند!وقتی که داشتم در سالن قدم میزدم دیدم که ایشون دارن میرن تا سوار هواپیمای اهواز بشن.با وجود اینکه احساس کردم ممکنه کار قشنگی نباشه،نتونستم جلوی خودم رو بگیرم!رفتم و خودم رو معرفی کردم و گفتم که ما تو قطار همسفر بودیم.ایشون هم گفتند که خیلی اون تاخیر به ضررشون تموم شده و… من گفتم که باز خوبه بدشانسی‌های شما تموم شدن ولی انگار واسه من تمومی ندارن!خداحافظی کردم و از ایشون جدا شدم.

پروازی که قرار بود ساعت ۵ عصر حرکت کنه،ساعت ۱۰ شب بود و هنوز خبری ازش نبود!من فقط نگران کنسل شدنش بودم،چون روز شنبه کلاس داشتم و خیلی ضدحال بود که به کلاسهای شنبه هم نرسم!رفتم و شامی که اون ایرلاین برای مسافرای دزفول در نظر گرفته بود گرفتم اومدم و باز هم منتظر موندیم.ساعت از ۱۱ شب گذشت و خبری از پرواز نبود!ساعت ۱۲ که شد واقعا کلافگی رو تو چهره‌ی همه میشد دید!رو به آقای دکتر و جمعی که اونجا نشسته بودند کردم و گفتم:از همگی عذر میخوام،من رو ببخشید که هر اتفاقی که بیوفته تقصیر منه!و ماجرای سفر به تهران رو براشون تعریف کردم.جو عوض شده بود.طولی نکشید که گفتند پرواز دزفول ساعت ۱ شب پرواز میکنه!خبر خوبی بود!!!!بالاخره از بلاتکلیفی خیلی بهتر بود!

ساعت حدود ۲ شب به دزفول رسیدم و ۶ صبح رفتم شوشتر.

در راه شوشتر در حالی که به کوتاه بودن مجال زندگی و بدست آوردن دل عزیزانمون فکر میکردم،صدای دختر خاله م (همسرشهید) توی گوشم بود که می‌گفت:مادرم خیلی خوشحال شده بود که به عیادتش اومده بودی…