امروز پنجمین سال است که با هم بودیم.احوال هم را پرسیدیم،با هم خندیدیم،به هم تبریک گفتیم.با هم گریستیم و به هم تسلیت گفتیم برای هم دل سوزاندیم و به عیادت هم رفتیم گرچه گاه در خانه های هم نبودیم امّا بی خبر از یکدیگر هم نبودیم.خواستیم تا دستهایمان را در دست هم بگذاریم به مِهر و از کنار هم بی اعتنا نگذریم.خواستیم تا یاری باشیم که باری از دوش عزیزان و بستگانمان برداریم و در این هیاهوی ناجوانمرد روزمرگی ها شادی هایمان را لقمه لقمه چون مائده ای آسمانی به خانه های عزیزانمان هدیه کنیم و جُرعه جُرعه تلخی ها را از کامشان برگیریم.خدا را سپاس که دیگر بهانه ی دوری راه مانع نزدیکی دلهایمان نیست و چه قدر خوبست که باخبر میشویم که فرشته ای کوچک به جمع فامیل پیوست یا عزیزی به سرای ابدی کوچید یا مسافری به دیار خود و جمع ما بازگشت و چه خوبست که دیگر از شنیدن خبر ازدواج فرزندان خاندان قندی به شیرینی «قند پارسی»در دلهایمان آب میشود و خبر پیشرفت های علمی و فنی و هنری «بچّه های فامیل» از اوج افتخار سرمان را به عرش میساید.آری اکنون پنج سال است که به لطف خدا و همّت و اراده ی بلند چند تن از افراد و جوانان خوش فکر خاندان فرصتی مهّیا گردیده است تا جمع فامیل ما بیش از پیش جمعی گرم و صمیمی و همدل و همراه شود.
امروز را به این موهبت پاس میداریم و خدا را براین لطف سپاس ودعامی کنیم که:
باهم و برای هم باشیم و با هم بمانیم