قلم ها را بشکنید.جوهر قلمدان ها را بر زمین بریزید.صاحب قلم خاندان فروغ زندگیش خاموش شد.خبر تلخ است وناگوار.اشک بی امان، آتش دل را خاموش نمی کند و گریه های بلنند مرهم زخم های دل نمی شود.مرا چه می شود؟مگر نه این که با خود عهد بسته ام در برابر تقدیر الهی سر تسلیم فرود آورم.اما این بار این سر فرود آوردن برایم چه سخت است.شانه های کوچک هانیه این بار را نمی تواند تحمل کند.دخترکم بی مادر شده است.دوباره در ذهنم خبر رامرور میکنم .ای وای من چقدر کامم تلخ است.کاش ورق برگردد.کاش تقدیر گونه ای دیگر رقم بخورد.فروغ بانو برخیز .صاحب قلم برخیز و برایم بنویس.پیام هایت را مرور میکنم.چه زیبا و صبورانه برایم از دردت گفتی و نوشتی.گفتی باز هم من و اتاق عمل و جراحی و زخم و درد عجین شده با این خلقت آب و گلی.و من چه غافل و خوش خیال بودم.گفتم این بار نیز درد در مقابلت کم می آورد و برمی خیزی.بانوی صبورم به خدا می سپارمت و تمام خاطرات با تو بودن را در آرشیو ذهنم قاب می گیرم.یقین دارم جایگاهت بهشت موعود است.کارهای خیر و نیکت چراغ پیش رویت هستند.برایت مغفرت و رحمت الهی آرزو دارم و می دانم در جوار بی بی دو عالم سکنی خواهی گرفت.تمام عشقی که به تو داشته و دارم را نثار دخترک شیرین زبانت خواهم کرد.شانه های کوچک هانیه تحمل این بارسنگین را ندارد.کمکش خواهم کرد بار را بردارد.وداع با تو نازنین بانو سخت است اما این بار نیز چون همیشه زمزمه میکنم انا لله و انا الیه راجعون.همه ی سهم من از عشق همین شد که گلی گوشه ی خاطره ات جا بگذارم بروم.