این روزها ناخودآگاه هر صبح، روز پارسال را مرور میکنم_امروز مهمونی دورهمی خونه هما بودچقدرررر خوش گذشت، چقدررر خندیدیم چقدررر اصرار کرد که حالا تو نرو و کارت دارم_دوروز بعد اسما خبر بستری هما را داد!به بیمارستان رفتم، بخش آی، سی، یو، دلشون سوخت و راهم دادند، امروز تو بخش آنژیو چشماشو وا کرد وبا تعجب گفت:چجوری تونستی بیای اینجا؟! _امروز شنیدم اومده بخش، چون میدونستم پایه غذاش نونه، دو لقمه گرفتم وبدیدنش رفتم چقدرررر ذوق کرد، امروز ۲۸ تیر ۹۸،ناهار را با آبجی فرخنده و… خوردیم وباهم به بیمارستان رفتیم، همه بودند وساعت ملاقات تموم شد، درو بستیم وسه تایی حرف وخاطره و درد دل خواهرانه، پرستار برا وصل کردن دستگاه اومد ازش باندازه یه وضو فرصت خاست، دستشو برا کمک گرفتم با همون مناعت طبع همیشگیش گفت قربونت، میتونم ونتونست وافتاد…… با تاسف دکتر بایستی قبول میکردم که او دائم الوضو شد، شنیده بودم”تغییر، تدبیر افراد عالی است” به دست وپای فرشته مأمور افتادم تا بلکه به او فرصت برخاستنی دیگر ببخشد، ولی صورت پراز آرامشش، نشان از بی نشانها داشت، با هربار تنفس مصنوعی ای که همسرش به او میداد، احساس میکردمدر مکانی سیر میکندسبکبال، آبی رنگی میبیند که نمیتواند تشخیص دهد مرز آسمان و دریا را ودر پاسخ به اشکهایم، لبخندی زد و میگفتاین کلاف های رنگی متعلق به دنیاست مراقب بافت و ترکیب رنگش باش تا مجبور به شکافتن نشوی….. وبدینسان ماه تیر با انداختن تیر خلاصش وصید همایمان، ساعت پایان ملاقات ما را اعلام کرد بهمین راحتی ومدلی که خودش میخاست، بیصدا،خلوت و ….. شیک
امروز ۲۸تیرماه۹۹ بیادش در خلوتکده خود میهمانش کنیم با خواندن یک سوره، یکشعر، برافروختن یک شمع و ذکر یک خاطره ونیک میدانم آغوش خدای مهربانم امن ترین مأواست، جایت امن، خوابت آرام، جایگاهت رفیع خواهر جان، بامید اعلام ساعت ملاقاتی دیگر

 

نویسنده:فریبا مجدی نسب