رییس قطار که از ما وقع اطلاع داشت بسیار به من دلداری داد و گفت مطمئن باش همسرت در یوگسلاوی به شما می پیوندد و برای اطمینان بخشیدن به من ، در کوپه را از بیرون قفل کرد و علیرغم طی طریق قطار از چندین کشور ، هیچ کس ویزایی از من درخواست نکرد و به بلگراد رسیدم و این میسر نبود مگر همکاری رییس قطار .
همین که از قطار پیاده شدم در ایستگاه با یک ایرانی روبرو شدم که بلند بلند شعر می خواند و در عالم خودش بود . انگار تشنه ای بودم که از سرابی ترسناک به آبی زلال رسیده بودم . به او نزدیک شدم و جریان را گفتم . گفت تنها کاری که می توانم برایت انجام دهم این است که به سفارت ایران زنگ بزنم و به دنبال ان با تماس با سفارت ایران اتفاق پیش امده را شرح داد . پس از قطع کردن تلفن به من گفت : گفته اند اگر تا سه ساعت دیگر شوهرشان امدند که مسئله حل است و اگر نیامدند او را به سفارت می اوریم و از این طریق او را به ایران می بریم .
پناهگاهی پیدا کرده بودم و اضطرابی که از دیروز در جانم لانه کرده بود رو به افول گذاشت .
در ایستگاه نشسته بودم و همچون مرغی بی پر و بال به اطراف نگاه می کردم که ناگهان صدایی ” شهین ” مانند از دور به گوشم رسید . گوشهایم را تیز کردم و به سمت صدا چرخیدم . کاظم بود که از دور به سمت من می امد . انگار دنیا را به من داده بودند . دیدن همسرم پس از ان همه دلهره ، ابی بود که بر اتش می ریختی و من پناهگاه همیشگی خودم را یافته بودم .
بالاترین درسی که از این جریان گرفتیم این بود که پس از ان ، هر کداممان پاسپورت و مدارک شناساییش نزد خودش بود .
حاج کاظم تا سال ۱۳۶۰ تجارت خود را ادامه داد و پس از ان ، به خاطر اذیت و ازاری که در مبادی ورودی و خروجی کشور اعمال می شد ، قید صادرات و واردات را زد و ساکن دزفول شد . ابتدا با افتتاح مغازه ی کالای خانه ، سر خود را گرم کرد اما این کار او را اقناع نمی کرد و در سال ۱۳۶۱ به فکر ساخت پاساژ افتاد . این کار چهار سال تمام او را به خود مشغول کرد . این پاسخ را بارها و بارها در جواب افرادی که هدف او را از ساخت پاساژ از او پرسیدند ، شنیده ام : “می خواهم ۱۱۰ خانواده از این پاساژ ، نان بخورند ” و این هدف را تا پایان عمر خود سر لوحه ی کارش قرار داده بود به طوری که بعضی مواقع ماه ها کرایه ها عقب می افتاد و حاج کاظم با انها مدارا می کرد .
در طول این مدت دو مرتبه پاساژ مورد اصابت موشک قرار گرفت اما همه ی مخارج را خودش تقبل کرد و مجددا” ادامه ی ساخت پاساژ را از سر گرفت .
چند ماهی از اتمام ساخت پاساژ نگذشته بود که روح نا ارام حاج کاظم او را به سمت مسجد مفید ( مجدی ها ) کشاند . برای بازسازی مسجد استین ها را بالا زد و وارد گود شد .
برای شروع کار ، به فکر بسط مسجد افتاد و با ورثه ی خانه ی جنب مسجد صحبت های ابتدایی را شروع کرد و پیشنهاد خرید ان منزل را به انها داد ولی در کمال ناباوری و از انجا که نیت خیر حاجی را در این امر می دیدند ، منزل پدری شان را به مسجد اهدا کردند . حاج کاظم برای بازسازی مسجد از کمک های دیگران نیز بهره می برد و دیگران را نیز در این ثواب ، سهیم می کرد . سال ۱۳۶۸ امر باز سازی مسجد به اتمام رسید و چند صباحی بعد گلدسته های مسجد را نیز سفارش داد .
البته در امر مرمت مسجد باید از کمک های بی دریغ مرحوم خواجه هوشنگ و مرحوم حاج محمد نیز یادی بکنیم که الحق و الانصاف اهرم های اجرایی قوی و نیرومندی بودند .
من نگاهی به ساعتم انداختم . باورم نمی شد دو ساعت گذشته است و من و حامد محو صحبت های شهین خانم شده ایم .
از ایشان در خواست کردیم خاطره ای از حاج کاظم تعریف کند . گفت :
بسیار دست و دل باز بود و به دیگران بسیار کمک می کرد . یادم می اید وقتی وفات یافت خانمی به درب منزلمان امد و مویه کنان گفت از این پس چه کسی کرایه منزلم را بدهد ! و پس از پرس و جو متوجه شدم حاج کاظم چند سالی است کرایه ی منزل او را می دهد .
از این دست خاطرات بسیار به یاد دارم اما یکی از شنیدنی ترین خاطرات ان است که :
یک شب در منزل نشسته بودیم که دق الباب کردند . حاجی رفت و دقایقی بعد برگشت . پرسیدم چه کسی بود ؟ گفت : مستمندی بود و کمک می خواست . هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که دوباره در زدند . این دفعه بازگشت حاجی پانزده دقیقه ای به طول انجامید . زمانی که وارد شد رو به من کرد و خنده کنان گفت : شهین ! پول صبحانه ی فردا را هم ندارم . گفتم : چرا ؟ ادامه داد : ۰۰۰ ۳۰ تومان وجه نقد داشتم که همه را به شخصی که به درب منزل امده بود بخشیدم .
نیم ساعتی گذشت . برای بار سوم صدای در بلند شد و حاجی رفت و با ۰۰۰ ۵۰۰ تومان پول برگشت و انها را بر زمین ریخت و با لبخند گفت : پول صبحانه ی فردا جور شد !!!! پرسیدم اینها چیست ؟ گفت : یکی از بدهکارانم بوده است که مجموع بدهی اش را یک جا پرداخت کرده است .
” ان کس که نکوئی اورد وی راست ده برابر ان و ان کس که زشتی اورد کیفر نشود جز همانند ان و به ایشان ستم نمی شود ” ( سوره انعام _ ایه ۱۶۰ )
حامد پرسید :چیزی هست که تاکنون بر زبان نیاورده باشی ؟ گفت : بله مطلبی می خواهم بگویم که افراد بسیار کمی از ان مطلع بوده اند . حاج کاظم بیش از پنج سال ” ممنوع الخروج ” بود .
من و حامد یکه خوردیم . باور این مطلب برایمان سخت بود . حاجی با ان همه سابقه ی درخشان و خوب چرا باید ممنوع الخروج باشد ؟ پرسیدیم : چرا ؟
چهارشبه ی هفته ی بعد مهمان دیدگان شما خواهیم بود . منتظر باشید .