خواجه باقر مجدیان
نام پدر : ملک (ملون) نام مادر : زهرا سلطان فرزند خواجه مندنی
متولد:۱۳۱۶ وفت:۱۳۷۸
همسر : کبری فرزند خواجه حسن
دارای سه پسر و چهار دختر به نام های:
مهرداد – مهران – مسعود
مریم – مرجان – میترا – مینا
ایشان در آبادان زندگی می نمود و مزارشان کنار در بقعه محمد بن جعفر طیار می باشد
خدارحمتش کند بی اندازه سیگار میکشید همین هم باعث شد خیلی زود فوت نماید
خدا عمو باقررارحمت مند خاطرات زیادی از او دارم که همه مربوط به دوران کودکیم در شهر آبادان است آن زمان که هنوز آدمها قدر هم را میدونستند عمو باقر و عمه کبری وبچه هایشان با خانواده های ما وعمو میرزاعلی و مرحوم عمو عبدالمحمد قبیطی و خود پسر عمو حاج کاظم قبیطی و مرحوم عمو حسن رفت و آمد ودوستی داشتیم و گاه در طول هفته عمو باقر حتما به خانه ی ما می آمد وازدایی وزنداییش احوالی میپرسید ودراین بین ماجرای من ومرحوم عمو باقر شروع میشد به این ترتیب که موقع رفتنش بااصرار ازاو میخواستم تامرا هم با خودش به خانه اش ببرد وعلیرغم مخالفت مادرم (چون جنس بچه اش راخوب میشناخت )مرا با آن موتورسیکلت معروفش از احمد آباد به طرف خانه اش در جمشید آباد میبرد که وسط راه بنده از آمدن پشیمان میشدم وبا بغض وگریه مامانم را میخواستم که عمو ناچار سر وته میکرد وبرمیگشت وتا در خانه مان میرسد دوباره از بازگشتم پشیمان میشدم وتقاضا میکردم مرا با خودش ببرد وبس که این مرد باعطوفت ومهربان بود گاه اینکار را در یک نوبت چند بار تکرار میکرد . خدارحمتش کند وروحش شاد .
خدا رحمتش کند .همیشه ذکر خیرش در بین ما خواهر برادرها هست. اول از همه باید بگویم که من وپری خواهرم را در زمان جنگ ایشان از ابادان به دزفول اورد. که هیچ وقت این را از یاد نخواهم برد. بعد هم به قول فروغ خانم خاطرات ان موتور سیکلت معروف که همه خواهان او بودند بخصوص پسرها. یادمه ناصر برادرم همیشه بدون اجازه ان را برمی داشت بعد من و پری با التماس از او می خواستیم که ما را هم یک دور بدهد. غافل از اینکه ان خدا بیامرز می دانست واز بزرگواریش بود که به روی او نمی اورد چون یکبار که به منزل ما امده بود وما هم طبق معمول با موتور دور خورده بودیم می خواست بره گفت ناصر بنزین توش گذاشتی ما خیلی خجالت کشیدیم .روحش شاد.
با تشکر از مطلب زیبای شما که باعث زنده کردن یاد آن مرحوم شدید. و در ضمن مرحوم پدرم وقتی هر کدام از بچه های فامیل در هر کاری موفق میشدند بسیار خرسند و خوشحال میشد و احساس میکرد که فرزند خودش به موفقیت رسیده است.
با تشکر از شما بابت مطالب خواندنی… این کار باعث شادی روح او خواهد شد
زمانی که ۷ سال داشتم با پسر عمه ام سعید بعد از مدارس به کمک پدر بزرگم رفته بودیم و یکی از آن روزها پدر بزرگم مغازه را به ما سپرد و رفت تا منزل و برگردد. من که به فرض خودم خواستم برای پدربزرگم کاری انجام دهم چاقوها را گرفتم کخ آنها را تیز کنم. آنقدر چاقوها را به هم زدم که لبه های چاقوها پرید و درست بشو نبودند. وقتی او آمد به او گفتم چاقوهایت را برایت تیز کرده ام. نگاهی کرد و دید چاقوها خراب شده و دیگر قابل تعمیر نیستند. و مجبور به خرید دوباره ی چاقو شد.
عمو باقر یکی از افراد بسیار زحمت کش بودن که در طول زندگی خود بسیار تلاش می نمودند .
ایشان در شهر آبادان مغازه قصابی داشتند . یادم است در زمان جنگ که به دزفول آمده بودند بنده بعضی از روزها که به منزل ایشان می رفتم و به همراه پسر عمه هایم به فوتبال در اتاق مشغول می شدیم ایشان توپ ما را می گرفت و با چاقو پاره می کرد ولی دوباره دلش برای ما می سوخت و می گفت اگر می خواهید بازی کنید آهسته تر بازی کنید تا من بتوانم استراحت کنم . حقیقتا” الان که فکرش را می کنم می بینم که ایشان چقدر از خود گذشتگی داشتند که اجازه بازی در اتاق استراحتش را به ما می دادند .
خداوند روح ایشان را مورد رحمت و مغفرت خود قرار دهد . انشاءالله
salam .marhom aghaye majdiyan besiyar mehraban va khoshro bodand ,pedare man moshtariye marhom bodand,zekre kheyreshan hamishe dar beyne khanevadeye ma bode va hast.rohash shad , yadash gerami..
پدربزرگم مرد بسیار مهربان و خوش قلبی بود.من دبستانی بودم که فوت کردند.همیشه بعد از اتمام مدرسه در راه برگشت به خونه یه سر به مغازه اش میزدم.روز اول که از مدرسه اومدم اولین نمره ی بیستم رو به اقاجونم نشون دادم و اونم گفت در مقابل هر نمره ی بیست به من پانصد تومن میدهد.فردای همان روز تا یک هفته بعد من هرروز بیست میگرفتم و در رته برگشت پانصد تومن رو از اقابزرگم میگرفتم از هفته ی دوم وقتی رفتم پول اونروزم رو بگیرم…اقاجون گفت فکر نمیکردم همیشه بیست بگیری از الان به بعد بیستی /دویست تومن…….خدا رحمتش کنه ….دیگه بعد از مسافرت هرگز ندیدمش فقط یک بار اونم تو بخش ای سی یو
من در کودکی زمانی که در منازل شرکتی زندگی میکردیم چون منزل ما به کشتارگاه نزدیک بود.من بدلیل علاقه ی شدید به پدرم همیشه از منزل تا کشتارگاه پیاده میرفتم و دم در منتظر او میماندم تا از کار بیاید و با بقول همگی با همان موتور سیکلت معروف او به منزل برگردم…بعد از تکرار چند بار روزی مرحوم دایی حسن که دید من بدنبال اقام میروم با من دعوا کرد و گفت زشته دیگه اینجا دم کشتارگاه واینستا تا اقات بیاد …بعد از انروز که دایی حسن را دیده بودم شبش اقا در خانه مرا به کناری برد و دو قرون و پاکتی گردو داد و از من خواست که دیگر به انجا نروم اما من بازهم بیشتر روزها را منتظرش مینشستم….هنوز بعد از چند سال فوتش را باور ندارم…هفته ی گذشته سیزدهمین سالگرد پدرم بود من بدلیل اینکه ساکن ابادان هستم و مزار پدرم در بقعه متبرک جعفربن طیار است نتوانستم بر سر مزار ایشان بروم ولی در ارامگاه شهیدان گمنام ابادان در سوگ ایشان اشک ریختم.روح غریق رحمت الهی باد….
در ایام جنگ که در دزفول ساکن بودیم پدرم یک مزدا ۱۶۰۰ داشت.وقتی خسته از کار می امدیم بعد از صرف غذا او به خواب میپرداخت و بخاطر اینکه ما شیطون و فضول بودیم اقا کلیدها را به کش شلوار راحتی خود میگذاشت.وقتی از فرط خستگی به خواب عمیق فرو میرفت.من و پسر خاله ی مرحومم فرهاد بهینه که او نگهبانی میداد و من نزدیک پدرم میشدم دم پای شلوارش را میکشیدم که کلیدها از کمرش ازاد شود و دستم را ارام زیر کلیدها میگرفتم که صدای کلیدها در نیاید و اقام بیدار نشود ….انگاه با فرهاد سوار ماشین میشدیم و مثل پرنده ای ازاد که هیچ غمی ندارند خوشحال به سمت بن جعفر.اندیمشک و شوش میرفتم. یکروز که بعد از یک گردش دیگر به خانه مان که در محله قلعه بود بازگشتیم..تا امدم ماشین را پارک کنم دیدم صدای فرهاد امد که داد میزد عمو باقر چوب به دست در مغازه حاج حسین نبش کوچه مان منتظرمان نشسته….در همان حال که ماشین روشن بود در را باز کردم و فرار را بر قرار ترجیح دادیم و به سمت رودخانه رفتیم و تا شب به خانه برنگشتیم…وقتی برگشتیم با خنده به ما گفت واقعا چطور کلیدها را بردین که متوجه نشدم……روح پدرم و رفیق مثل برادرم فرهاد غریق رحمت باد
جنگ که تمام شد مرحوم برای بازسازی مغازه ها و منزل به ابادان امده بود…..انزمان نه تلفنی بود و نه موبایلی که ارتباط داشته باشیم ناچار با پسرم مهرداد و دختر کوچکم مینا به ابادان رفتیم.پیش مرحوم که رسیدیم دیدم زیر شیر اب یک ظرف گذاشته و پارچه ای روی ان کشیده بود که الودگی بوسیله ی پارچه ی جدا شود…وقتی که من رفتم از ان اب بنوشم ظرف را محکم از دستم گرفت و به مهرداد گفت برو برای مادرت نوشابه بگیر گفتم چرا؟گفت چون این اب شور و الوده است من در جواب گفتم پس تو چطور در این شش ماه از این اب میخوردی…او پاسخ داد من دیگر عادت کرده ام اما شما مریض میشوید…..این گوشه ای از..از خود گذشتگی ان مرحوم برای خانواده اش بود……روحش مورد رحمت و مغفرت الهی باد.
اولین عید سعید فطر بعد از ازدواجم بود که پدرم به دیدنم امد….بعد از صحبت و بذله گویی به من گفت حدس بزن چه هدیه ای برات اورده ام……در جواب به او گفتم همین که الان کنارم هستی بهترین هدیه است…در حین همین صحبتها بودیم که انگشتری از جیب خود دراورد و به من داد……این انگشتری انقدر برایم عزیز است که سوای ارزش مادی برای من ارزش معنوی دارد چون هدیه ای است که پدرم با دستان خود برایم اورده بود…….روحش شاد یادش گرامی باد
پدر عزیزم الان که در سفر هستم هر لحظه به یاد خاطراتی می افتم که با شما داشتم .یاد اخرین سفر که خاطره ان از خاطر من.مادر.خواهران و برادرانم نمیرود یاد سفری که شیرینی باهم بودن به تلخی از دست دادنت تبدیل شد…..یاد سفری که ابتدایش با خنده و انتهایش با گریه همراه شد.یاد سفری که انتهای سفر زمینی و آغاز سفر آخرتت شد.با این حال وقتی به منطقه خوش آب و هوا و سرسبزی میرسم و زیبایی این مناطق بکر خدا را میبینم از خدا میخواهم که در بهشت برینش دو چندانش را نصیبت کند
باتشکر بخاطرمطالب زیباتون.مطلب عمومحمدرضا روکه دیدم من وانیس وسعیدم همچین خاطره ای داشتیم ولی یکبارم توپ ما رو پاره نکرد چون توپو برمیداشتیمو بفرار.بهشت لایق اوست…
با سلام به خانواده بزرگ و محترم مجدیان . قبل از جنگ ما ایستگاه ۸ آبادان منازل شرکتی زندگی میکردیم همسایه بسیار محترمی داشتیم که فکر کنم کارمند بانک بودند که اول جنگ شهید شدند اسم پسر ایشان شهرام مجدیان بود اسم دخترا مژگان . مرجان و زهرا بود . تا آنجا که اطلاع دارم پدر شهیدشان اصفهان به خاک سپرده شده منزل آنها هم اصفهان بود اما چند سالی هست که از این خانواده محترم خبر ندارم خواهشمندم اگه خبری از آنها دارید به بنده بدهید . خوشحال میشوم ممنون