باد و زلزله

نامشان ” باد ” و ” زلزله ” بود ولی دیگر ” ویرانگر ” نیستند زیرا دیگر الان بزرگ شده اند و زن و بچه دارند. این لقب را اقای محمد باقر مجدی نسب برایشان انتخاب کرد .
سخن از محسن و احسان است . جوانان برومندی که لبریزند از تعصب طایفه و فامیل دوستی .
چند روز پیش در ادامه ی سریال شیطنت های معصومانه به سراغ اقای عبدالرحمان مجدی و خانم نجمه مجدی ، پدر و مادر این دو عزیز رفتم .
ماحصل صحبت ما را در زیر بخوانید .
1-سال ۶۶ بود و محسن سه ساله . در حیاط قدم می زد و محو کبوترهای اسمان بود که پایش لیز خورد و به شبستان افتاد . شبستان هشت پله داشت و در انتهای پله ها با یک چرخش وارد ” شوادان ” می شدیم . شتاب افتادن محسن به شبستان ، انقدر زیاد بود که با یک چرخش به شوادان وارد شد و ۲۵ پله ی شوادان را به سرعت پایین رفت . نمی دانم چگونه پله ها را به دنبال محسن پایین رفتم . زمانی که بالای سرش رسیدم می خندید . مدتها قبل دیوارهای شوادان بازسازی شده بود و خاک های جمع اوری شده ی از این امر ، در پایین پله ها تلنبار شده بود و محسن با ان شتابی که فرود امده بود در دل ان خاک ها فرو رفته بود . او را بغل کردم و گفتم : مامان چیزی نشد ؟ پاسخ داد : نه مامان فقط ” گـــُــسنمه ” (gosnamah )
2- مرحوم عمه فاطمه سلطان – خواهر مرحوم خواجه رشید – به منزل ما امده بود و در راه امدن به منزل ما یک کفش سیاه خریده بود و ان را به پا کرده بود . احسان علاقه ی خاصی به کفش داشت و یکی از تفریحات همیشگی اش گرداوری کفش ها و بازی کردن با انها بود . ما مشغول ناهار بودیم که احسان همه ی کفش ها و از جمله کفش های عمه فاطمه سلطان را جمع کرده بود و انها را به کنار جوی اب برده بود و از بین همه ی کفش ها ، کفش عمه را در جوی اب انداخته بود و اب انها را برده بود. گفتیم احسان چرا کفش های عمه را انداختی گفت : هنون اَی یــِن ( ai ien )
3- یک روز از شیر گرفتن احسان گذشته بود که ماشین او را زد . اورا به سرعت به بیمارستان رساندم . سرش شکسته بود و قرار شد سرش را بخیه کنند . احسان ، شلوار بندی به پای داشت و در حال دراوردن شلوارش ، متوجه شدم یکی از پاهایش ورم شدیدی دارد و پس از عکس گرفتن ، مشخص شد پای احسان از دو نقطه شکسته است . فی الفور مقدمات اطاق عمل اماده شد .
ما فکر می کردیم یک عمل ساده پیش روی ماست اما وقتی دَر اطاق عمل از ساعت ۶ عصر تا ۱۱ شب بر روی بسته ماند نگرانی سر تا پای وجودم را فرا گرفت.
اولین برخورد من با احسان پس از خروج از اتاق عمل چیزی جز ” شوک ” نبود . از گردن تا قوزک پای احسان را یکسره گچ گرفته بودند و وقتی پرس و جو کردیم گفتند چون در سن رشد قرار دارد اگر فقط یک پای او را گچ بگیریم کوتاه خواهد شد و لذا تمام بدنش را گچ گرفته ایم تا رشد یکسانی داشته باشد .
یادم می اید در ان زمان به هیچ وجه اجازه ی شب مانی به هیچ همراهی را نمی دادند و اصرار های من نیز افاقه نکرد اماچون پسرم را خوب می شناختم به پرستار بخش ، تلفن منزل را دادم و گفتم اگر لازم بود زنگ بزنید . ساعت ۴ صبح بود که تلفن به صدا در امد و مطمئن بودم از بیمارستان است .
اگر گفتید چرا ؟
ادامه ی این ماجرا را در قسمت بعد دنبال کنید .