از اون روزی که دو سه گونی زغال را برا مصرف سال اوردن و زغال ها بر حسب اندازه و نوع مصرف مرتب شدن و گوشه زیر زمین انباری جا خوش کردن،وسوسه نوشتن با زغال های ریز و خوش دست بر روی دیوار های سفید و تمیز زیر زمین کوچیکه که ایام تابستون حکم اتاق پذیرایی بابا راداشت به دلم راه پیدا کرد.اما هر باری که دست به زغال میبردم ترس از پس لرزه ها باعث میشد اون را کنار بذارم و بی خیال بشم و به فکر چاره ای بیفتم تا هم دق دلی ام را سر دیوار ها در بیارم و هم اینکه لو نرم.بعد از چند روز با لاخره یه فکر بکر به سرم زد .چند  روزی نقشه ام را سبک و سنگین کردم و وقتی احساس کردم نقشه ام حرف نداره بدون هیچ درنگی رفتم زیرزمین.یه تکه زغال به قول مادر سر قلیونی برداشتم و شروع کردم به خطاطی .نرمی زغال و احساس خطاط بودن و سفیدی دیوارها همه دست به دست هم داده بودن وتموم وجودم را از شادی لبریز کرده بودن. یه شادی ناب کودکانه.یه دل سیر نوشتم وبعد از اتمام کار یه جدول کشیدم و به دوقسمت اون را تقسیم کردم. خوب و بد .تو قسمت خوبا اسم مرحوم داداش کاظمم را نوشتم و تو قسمت بدا اسم خودم را .تا اینجای کار به نظرم هیچ رد پایی از خودم باقی نذاشته بودم .با این وجود برا محکم کاری با خط خوش نوشتم به کلاس پنجم خوش امدید. اون روزا تو کتاب فارسی دوم دبستان  درسی داشتیم تحت عنوان :به کلاس دوم خوش امدید.اون سال من من کلاس دوم بودم و کاظم کلاس پنجم. با حسابی که کرده بودم با نوشتن این جمله همه گناه به گردن دادادش می افتاد که کلاس پنجم بود و بنده مبری از هر گونه گناه و خطا.

روز بعد بابا با دیدن شاهکارم روی دیوار صدام زد و با ناراحتی دلیل کارم را پرسید.منم شجاعانه دست به کمر زدم و سینه را دادم جلو و گقتم :کار ،کار کاظمه .مگه نمی بینین تو قسمت خوبا اسمش را نوشته .تازه اون کلاس پنجمه نه من.اهل خونه با شنیدن دلایل منطقی ام زدن زیر خنده ومن متوجه شدم یه جای نقشه ام ایراد داشته.ایرادش را میتو نین برام بگین؟

اینم شیطنت معصومانه فریده خواهرمه که هر بار با شنیدنش کلی میخندیم.