قیمت تجربه
۲۰ دلار!
شرط ازدواج
دو حکایت
۱- روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: ” می آید، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سر انجام گنجشک روی […]...
۲۸ لطیفه خنده دار نسبتاً جدید
اگر «شما» نویسنده این آثار هستید، لطفا عصبانی نشوید. لبخند بزنید و به خواننده هایی فکر کنید که با خواندن نوشته هایتان لبخند می زنند و در دل تحسین تان می کنند. ۱- یکی از دوستام عاشق یه دختره بود نامزد کردن با هم؛ خیلی همو دوست داشتن بعد از یه مدت دختره گذاشت رفت […]...
برای مادربزرگ ها
مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان ، آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد : آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند ، از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز ، از لپ هام گرفت تا گل بندازه […]...
بخوان، بخند
۱- همیشه از بچگی یه موضوعی برام سوال بوده این چوب بستنی ها هست که دکترها می کنن تو حلق مریض، کیم هاش رو کی خورده!؟ ۲- همیشه پدرها به پسرشون به عنوان یه فرصت دوباره نگاه می کنن. برای جبران کارهایی که خودشون نتونستن بکنن ۳- تنها کسی که اگر با دسته گل برود […]...
هفت داستان جالب
۱ دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند. سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود. سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن […]...
پیغام گیر تلفن پدربزرگ و مادر بزرگ ها
ما اکنون در دسترس نیستیم؛ لطفا” بعد از شنیدن صدای بوق پیغام بگذارید: اگر شما یکی از بچه های ما هستید؛ شماره 1 را فشار دهید. اگر می خواهید بچه تان را نگه داریم؛ شماره ۲ را فشار دهید. اگر می خواهید ماشین را قرض بگیرید؛ شماره ۳ را فشار دهید. اگر می خواهید لباسهایتان […]...
لبخند
یه سوال که ذهنم رو خیلی مشغول کرده اینه که : چرا خانوما رشته مامائی دارن ولی آقایون رشته بابائی ندارن ——————————————————————————– مشتری: ا...
شگرد اقتصادی ملانصرالدین
ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره، اما ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و […]...
اوضاع کار خراب است
به نام مهربانی که شغل ها را آفرید تا هم بابایمان به یک دردی بخورد و هم مامانمان یک نفس راحتی بکشد از دست بابایمان. والا راستیاتش ما نمیدانیم چه شغلی را انتخاب کنیم.اما به افقهای دورتری می اندیشیدیم! لذا تصمیم گرفتیم که گشتی در شهر بزنیم و تمامی مشاغل را ارزیابی کنیم تا بلکه […]...
سحر خیز باش تا کامروا گردی…
حکایت کرده اند٬ بزرگمهر٬ هرروز صبح زود خدمت انوشیروان می رفت٬ پس از ادای احترام٬رو در روی انوشیروان می گفت: سحر خیز باش تا کامروا گردی… شبی٬ انوشیروان به سرداران نظامی اش٬ دستور داد تا نیمه شب بیدار شوند و سر راه بزرگمهر٬ منتظر بمانند.چون پیش از صبح خواست به درگاه پادشاه بیاید٬ لباس هایش [&hel...
حکایت بهلول و آب انگور
روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم […]...
دو حکایت
شاهزاده ای هفت ساله گذرش به آسیاب خانه ای افتاد که در آنجا اسبی با چشمان بسته وزنگوله ای در گردن دور خود می چرخید تا گندم ها را آرد نماید مدتی به این منظره نگاه کرد وسپس از آسیابان پرسید اولین باری است که چنین چیزی می بینم وسوالاتی برایم پیش آمده است آیا […]...
معمله شوخی بردار نیست
خواهر روحانی در کلاس مدرسه مقابل دانش آموزان نوجوان، ایستاده بود. او در حالی که یک سکه یک دلاری نقره در دستش بود گفت: دختر یا پسری که بتواند نام بزرگترین مردی را که در این دنیا زیسته است بگوید، این یک دلاری را جایزه می دهم. یک پسر خردسال ایتالیایی گفت: منظورتان میکل آنژ […]...
حکایت های کوتاه
روزی یک مرد ثروتمند پسربچه کوچکش را به یک ده بزرگ برد تا به او نشان بدهد که مردم آنجا چقدر فقیر هستند آنها یک شبانه روز آنجا بودند در راه بازگشت و درپایان سفر مرد از پسرش پرسید : چه چیزی از این سفر یاد گرفتی ؟ پسرگفت : فهمیدم که ما درخانه یک […]...
